لولیتا
Lolita
مترجم: اکرم پدرام نیا
چاپ 1393 – کابل
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا
آغاز رمان:
بخش اول
1
لولیتا، چراغ زندگی من، آتش اندام جنسی من. گناه من، روح من. لو، لی، تا: نوک زبان در سفری سهگامی از کام دهان به سمت پایین میآید و در گام سومش به پشت دندان ضربه میزند: لو. لی. تا.
صبحها «لو» بود، لوی خالی، چهار فوت و ده اینچ قد با یک لنگه جوراب. توی شلوار راحتیاش «لولا» بود و تو مدرسه «دالی» روی نقطهچینهای فرمهای اداری «دلورس.» اما در آغوش من همیشه لولیتا.
آیا پیش از او کس دیگری هم بود که زمینهساز باشد؟ بود، البته که بود. راستش اگر در آن تابستان، عاشق آن دختربچهٔ اولی نمیشدم، هرگز لولیتایی در میان نبود. در آن قلمروی شاهزادگی کنار دریا. آه… کِی؟ سالها پیش از آنکه لولیتا به دنیا بیاید، بهاندازهٔ سالهای عمر من در آن تابستان… یک آدمکش همیشه میتواند شیوهٔ نگارشش خیالانگیز باشد.
خانمها و آقایان هیئتمنصفهٔ دادگاه، سند شمارهٔ یک همانی ست که حسودی فرشتههای بالدار، فرشتههای در اشتباه و سادهی درگاه، را برانگیخت. به این خَسک های درهمتنیده نگاه کن!
2
سال ۱۹۱۰ تو پاریس به دنیا آمدم. پدرم مردی نجیب و خونسرد بود، و ملغمهای از ژنهای نژادهای گوناگون: شهروند سوئیس، از نوادگان فرانسویها و اتریشیها، با رگهای از خون دانوب در رگهایش. تا دقیقهای دیگر چند عکس گیرا و براق با زمینهای آبیرنگ را دور میگردانم تا ببینید. او هتل لوکسی تو ریویرا داشت. پدر و دو پدربزرگش به ترتیب فروشندههای شراب، جواهر و ابریشم بودند. در سیسالگی با زنی انگلیسی، دختر جروم دانِ کوهنورد یا نوهٔ دو کشیش کلیسای دورسِت، دو استاد در موضوعهای غریب، یکی دیرین کودک خاکشناس و دیگری استاد چنگ بادی، ازدواج کرد. وقتی سهساله بودم، مادر بسیار خوش عکسم در حادثهٔ هولناکی (صاعقهٔ آسمانی در پیکنیک) درگذشت. بهجز یککفدست از گرمای وجودش چیز دیگری از او در سوراخ سنبههای تاریک ذهنم باقی نمانده، و در پی آن، اگر هنوز هم بتوانید شیوهٔ نوشتن مرا بپذیرید (چون دارم بااحتیاط مینویسم)، خورشید کودکیام خاموش شد: بیتردید همه میدانید که بخشهایی از آن روز، در این ذهن، معلق مانده، بخشهای آکنده از بوی خوش و پر از پشههایی که روی پرچینهای پرشکوفه در پروازند، یا آن بخشی از روز که ناگهان با ورود ولگردی در پای تپه تغییر میکند، در غبار تابستان با گرمای خزدارش و پشههای طلایی.
خواهر بزرگ مادرم، سیبل که زن پسرعموی پدرم شد و او بعد ولش کرد، نزدیکترین عضو خانوادهٔ من بود و بر این اساس دایهٔ من و خدمتکار مجانی خانهٔ ما شد. یکی بعدها به من گفت که عاشق پدرم بود، اما پدرم از آنهایی بود که یک دقیقه عاشق بود و دقیقهٔ دیگر فارغ. خاله سیبل را، بهرغم سختگیریهای شدیدش نسبت به بعضی چیزها، خیلی دوست داشتم. شاید میخواست به وقتش از من زنمردهٔ بهتری ازآنچه پدرم بود بسازد. خاله سیبل چهرهای رنگپریده داشت و دور چشمهای نیلیاش صورتی بود. گاهی شعر میگفت و افکارش هم خرافی بود؛ مثلاً، میگفت من میدانم درست پس از شانزدهسالگی تو میمیرم و همینطور هم شد. شوهرش همیشه برای فروش عطر در سفر بود و بیشتر در آمریکا به سر میبرد و سرانجام هم در آنجا شرکتی راه انداخت و صاحب ملکی شد.
کودکی را شاد و سالم در دنیای کتابهای مصور و پرزرقوبرق، ماسهزار پاک، درختان پرتقال، سگهای رام، چشمانداز دریا و چهرههای خندان پشت سر گذاشتم. دوروبرم هتل باشکوه میرانا، جهان سفید شستهای بود که مثل منظومهای خصوصی در دل کیهان آبی بزرگتر و درخشانی میچرخید. از دیگ و دیگچه شورهای پیشبند بستهٔ هتل گرفته تا فرمانرواهای فلانل پوش، همه و همه مرا دوست داشتند و همیشه ناز و نوازشم میکردند. زنهای سالمند آمریکایی به عصاشان تکیه میزدند و مثل برج کج پیزا به سمت من خم میشدند. شاهزادههای بختبرگشتهٔ روسی که نمیتوانستند هزینههای هتل را به پدرم بپردازند آبنباتهای گران برایم میخریدند. پاپای عزیزم مرا به قایقرانی و دوچرخهسواری میبرد، شنا و شیرجه و اسکی روی آب یادم میداد، برایم دن کیشوت و بینوایان میخواند و من به او احترام میگذاشتم و میستودمش، و هرگاه گفتوگوی خدمتکارها به گوشم میخورد که دربارهٔ زنان جورواجور دور و برش حرف میزدند برایش خوشحال میشدم، زنان زیبا و مهربانی که مرا عزیز میداشتند و همیشه قربان صدقهام میرفتند و برای بیمادری شاد و خرم من، اشکهای دُرمانند میریختند.
مدرسهام مدرسهٔ روزانهٔ انگلیسیزبانی بود که چند مایل از خانهٔ ما فاصله داشت و من آنجا تنیس و هندبال انگلیسی بازی میکردم و نمرههای عالی میگرفتم و با بچهها و معلمها روابط بسیار خوبی داشتم. تنها رویداد جنسی واقعیای که پیش از سیزدهسالگی برایم پیش آمد (یعنی پیش از آنکه آنابل کوچولویم را ببینم) حرفهای جدی و بانزاکت و کاملاً نظریای بود که با یکی از بچههای آمریکایی، توی باغ رُز مدرسه، دربارهٔ غافلگیریِ بلوغ میزدیم، پسری که مادرش هنرپیشهٔ به نام سینمای آن روز بود، اما در دنیای سهبعدی بهندرت همدیگر را میدیدند. رویداد جنسی دیگر زندگیام واکنشهای جالب برخی از اندامم نسبت به بعضی از عکسهای سایهروشن دار بود، تصاویری از بخشهای نرم و دوراهیهای بدن در اثر برجستهٔ پیکُن به نام زیبایی انسان، که از زیر انبوه تصاویر گرافیکی براق کتابخانهٔ هتل کِش میرفتم. بعدها پدرم با آن رفتار مؤدب خوشبرخورد و خوشایندش همهٔ آن چیزهایی را که فکر میکرد دربارهٔ روابط جنسی باید بدانم به من آموخت؛ درست پیش از پاییز ۱۹۲۳، موقعی که مرا برای سه زمستان به دبیرستان فرانسوی شهر لیون فرستاد. اما افسوس که تابستان همان سال با مادام دی آر و دخترش به تور ایتالیا رفت و من هیچکس را نداشتم که برایش غر بزنم یا با او مشورتی بکنم.
3
آنابل هم مثل نگارندهٔ این یادداشت دورگه بود: نیمی انگلیسی، نیمی هلندی. قیافهاش را بهروشنی سالها پیش، منظورم پیش از دیدن لولیتا ست، به یاد نمیآورم. راستش هرکسی دو نوع حافظهٔ دیداری دارد: یکی آن است که آدم میتواند با مهارت در آزمایشگاه ذهنش تصویری را بازسازی کند، با چشمباز (این همان تصویر کلی ست که من از آنابل در ذهنم دارم: پوست عسلیرنگ، بازوهای باریک، موی قهوهای کوتاه، مژههای بلند، دهان بزرگ و خندان و دندانهای سفید)، و دیگری اینکه آدم بیدرنگ، با چشمبسته و پشت پلک تاریک، کپی عینی، دقیق و واقعی چهرهٔ معشوق را احضار میکند، روح کوچکی به رنگ آدم زنده (و این همانی ست که من از لولیتا در ذهن دارم).
اکنون، کوتاه، آنابل را وصف میکنم. او دخترکی بود چند ماه کوچکتر از من، و دوستداشتنی. پدر و مادرش از دوستان دیرین خالهام بودند و بهاندازهٔ او پرفیسوافاده. نزدیکیهای هتل میرا نا ویلایی اجاره کرده بودند، آقای لی کچل و تیره پو ست و خانم لی چاق و کرم پودرزده (با نام دختری ونسا ون نس). آه که چقدر از آنها بیزار بودم! در آغاز، من و آنابل از رویدادهای پیرامون حرف میزدیم. آنابل یکسره مشتش را از ماسههای نرم پر میکرد و آنها را از میان انگشتانش رها میکرد. ذهن ما هم مثل ذهن نوجوانهای باهوش اروپایی آن روزها تغییر کرده و شکل گرفته بود و گمان نمیکنم هیچیک از بیشمار علاقهمندیهای ما مثل بازیهای رقابتی تنیس، فلسفهٔ من گرایی و بینهایت گرایی و غیره در این عالم انسانی، ربطی به آنچه نابغهها میخواستند داشت. شکنندگی و آسیبپذیری بچههای حیوانات، ما را هم بهاندازهٔ بقیه رنج میداد. آنابل دلش میخواست در یکی از کشورهای قحطیزدهٔ آسیایی پرستار باشد و من دوست داشتم جاسوس معروفی بشوم.
یکباره، خام و دیوانه وار و با ترسولرز و عذاب و بیهیچ خجالتی، عاشق هم شدیم، باید این را هم اضافه کنم، و در ناامیدی تمام، چون آن حس جنونآمیز مالکیت دوسویه فقط میتوانست از راه نوشیدن و گواریدن جزء جزء روح و جسم یکدیگر سیراب شود، ما حتی نمیتوانستیم به هم نزدیک شویم و رابطهای داشته باشیم، چیزی که بچههای خرابه نشین میتوانستند بهآسانی جورش کنند و به آن برسند. بهجز یک مورد که خطر کردیم و همدیگر را توی تاریکی باغ پشت خانهشان دیدیم (این بخش را بعد توضیح میدهم)، تنها آزادیای که داشتیم این بود که میتوانستیم در ساحل شنی شلوغ از گوش رس همه دور شویم ولی نه از دیدرسشان، و مدتی در کنار هم باشیم. آنجا، همهٔ صبح، روی ماسهزار نرم، چند پا دورتر از بزرگترهایمان، در شور و هوسی سنگ شده ولو میشدیم، و از هر چرخش ناگهانی کوتاه و آنی بهره میجستیم و همدیگر را لمس میکردیم: دست او از زیر ماسهها به سمت من میخزید؛ انگشتهای نازک و قهوهایاش مثل راه رفتن در خواب به من نزدیک و نزدیکتر میشد و سپس زانوی براقش سفر محتاط درازی را شروع میکرد. گاهی، اتفاقی، برج و بارویی که بچهها از ماسهها میساختند خوب ما را میپوشاند و میتوانستیم شوری لبهای همدیگر را بچریم. آن تماسهای ناتمام بدنهای جوان خام و سالممان ما را به چنان رنج و خشمی میکشاند که حتی آب سرد دریاهای آزاد که زیر آنهم هنوز میتوانستیم به هم چنگ بزنیم آن خشم را فرو نمیخواباند.
در میان برخی از گنجینههایی که در سرگردانی و خانهبهدوشیهای بزرگسالی از دست دادم، عکسی بود که خالهام از ما گرفته بود و در آن آنابل، پدر و مادرش و دکتر کوپر دانا، پیرمردی چلاق که در همان تابستان از خالهام خواستگاری کرد، دور میزی در قهوهخانهای خیابانی جمع شده بودند. توی آن عکس، آنابل خیلی خوب نیفتاده بود، چون روی بستنی شکلاتیاش خم شده بود و زیر نور غبارآلود خورشید که زیبایی ناپیدایش را درجهبندی میکرد شانههای لاغر و برهنهٔ او و خط فرق موهایش تنها چیزهایی بودند که میشد تشخیص داد (البته تا جایی که آن عکس را به خاطر میآورم)؛ اما من که کمی جدا از بقیه نشسته بودم بهگونهای نمایشی آشکار افتاده بودم: پسر دمدمی اخمو با پیراهن تیرهای ورزشی و شورت خوشدوخت سفید، پاها رویهم، صورت نیمرخ و نگاهی که به سمت دیگر دوخته شده. آن عکس در آخرین روز تابستان سرنوشتساز ما گرفته شده بود، درست چند دقیقه پیش از آنکه ما برای دومین و آخرین بار با سرنوشتمان ناسازگاری کنیم. با نا پذیرفتنیترین دستاویز ممکن (که تنها و آخرین فرصت ما بود و دیگر چیزی هم برایمان مهم نبود) از قهوهخانه به سمت ساحل گریختیم و گسترهٔ خالیای از ماسهزار را پیدا کردیم و آنجا زیر سایهٔ بنفشرنگی صخرههای قرمز غار مانند، کوتاه، ولی با شور و حرارتی بسیار، همدیگر را نوازش کردیم. تنها شاهد ما عینک آفتابیای بود که یکی آن را زیر آن صخره جاگذاشته بود. درست وقتی روی زانوهایم خمشده بودم و داشتم مالک دلبندم میشدم، دو مرد ریشوی شناگر، پیرمرد دریا و برادرش، با بیان هیجانآمیز کلمههای ناپسند از آب بیرون آمدند، و چهار ماه بعد آنابل در جزیرهٔ کرفو از بیماری حصبه مرد. …
(این نوشته در تاریخ 5 مارس 2021 بروزرسانی شد.)