سووَشون
چاپ اول: 1348
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا
آن روز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. نانواها باهم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آنوقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دستهدسته به اتاق عقدکنان میآمدند و نان را تماشا میکردند. خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزديک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت: «گوسالهها، چطور دست میرغضبشان را میبوسند! چه نعمتی حرام شده و آنهم در چه موقعی …»
مهمانهایی که نزديك زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعد از اتاق عقدکنان بیرون رفتند. زری تحسینش را فروخورد، دست يوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت: «ترا خدا يك امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد.» و یوسف به روی زنش خندید. همیشه سعی میکرد به روی زنش بخندد. با لبهایی که انگار هم سجاف داشت وهم دالبر و دندانهایی که روزی روزگاری از سفیدی برق میزد و حالا دیگر از دود قليان سیاه شده بود.
يوسف، رفت و زری همانطور ایستاده بود و به نان نگاه میکرد. خم شد و سفره قلمکار را کنار زد. دو تا لنگه در را به هم چسبانده بودند. دورتادور سفره سینیهای اسفند با گلوبته و نقش لیلی و مجنون قرار داشت و در وسط، نان برشته به رنگی گل. خط روی نان با خشخاش پر شده بود: «تقديمی صنف نانوا به حکمران عدالتگستر.» با زعفران و سیاهدانه نقطهگذاری کرده بودند و دورتادور نان نوشتهشده بود: «مبارك باد»
زری میاندیشید: «در چه تنوری آن را پختهاند؟ چانهاش را به چه بزرگی برداشتهاند؟ چقدر آرد خالص مصرف کردهاند؟ و آنهم به قول يوسف در چه موقعی؟ در موقعی که میشد با همین يك نان يك خانوار را يك شب سیر کرد. در موقعی که نان خریدن از مکانهای نانوایی کار رستم دستان بود. در شهر همین اخیراً چو افتاده بود که حاکم برای زهرچشم گرفتن از صنف نانوا، میخواسته است يك شاطر را در تنور نانوایی بیندازد؛ چون هرکس نان آن نانوایی را خورده، از دلدرد مثل مار سرکوفته به پیچوتاب افتاده – مثل وبازدهها عق زده، میگفتند نانش از بس تلخه قاطی داشته رنگ مرکب سیاه بوده؛ اما باز به قول يوسف تقصیر نانواها چه بود؟ آذوقه شهر را از گندم تا پیاز، قشون اجنبی خریده بود و حالا … چطور به آنها که حرفهای یوسف را شنیدهاند التماس کنم که شتر دیدی ندیدی …»
در نخ این خیالها بود که صدایی گفت: «سلام» از نان به خانم حکیم نگاه کرد که با «سرجنت، زینگر» کنارش ایستادند. به هر دو دست داد. هردو فارسی میدانستند اما شکستهبسته. خانم حکیم پرسید: «حال دوقلوها چطور میباشد؟» و به سرجنت زینگر توضیح داد که: «هر سه بچه از دسته من میباشد.» و سرجنت زینگر گفت: «شک نمیداشتم» و از زری پرسید: «پستانك بچه هنوز میباشد؟» و از بس میباشد، میباشد، کرد خودش خسته شد و به انگلیسی توضیحاتی داد که زری از حواسپرتی نفهمید. هرچند در مدرسه انگلیسیها درس خوانده بود و پدر مرحومش بهترین معلم انگلیسی در شهر شمرده میشد.
زری شنیده بود اما تا با چشمهای خودش نمیدید باور نمیکرد. سرجنت زینگر فعلی کسی جز «مستر زینگر» سابق، مأمور فروش چرخخیاطی سینگر نبود. اقلکم هفده سال میشد که به شیراز آمده بود و هنوز فارسی درستی نمیدانست. هر کی چرخخیاطی سینگر میخرید خود مستر زینگر با آن قد و بالای غولآسا، مفت و مجانی ده جلسه درس خیاطی به او میداد. با آن هیکل چاقوچله پشت چرخخیاطی مینشست و گلدوزی و شبکه و چین دوقلو یاد دخترهای مردم میداد. تعجب بود که خودش خندهاش نمیگرفت؛ اما دخترهای مردم خوب یاد میگرفتند. زری هم یاد گرفت. جنگ که شد زری شنید که مستر زینگر یکشبه لباس افسری پوشیده، یراق و ستاره زده و حالا میدید و این لباس واقعاً به او میآمد ۔
اندیشید خیلی طاقت میخواهد که آدم هفده سال بهدروغ زندگی کند. کارش دروغی، لباسش دروغی و سرتاپایش دروغ باشد؛ و در کار دروغی خود چقدر هم مهارت داشت. با چه کلکی مادر زری را واداشت چرخخیاطی بخرد. مادر زری غیر از مستمری شوهر از مال دنیا نصیبی نداشت. مستر زینگر به او گفته بود که اگر دختری چرخخیاطی سینگر جهیزیه داشته باشد، دیگر به هیچچیز احتیاج ندارد. گفته بود حتى مالك چرخ سینگر میتواند نان خودش را از همین چرخخیاطی دربیاورد. گفته بود همه اعيان و اشراف شهر، یکی يك چرخخیاطی سینگر برای جهیزیه دخترانشان خریدهاند و دفترچهای به مادر زری نشان داده بود که اسمورسم همه آدمهای اسمورسمدار شهر در آن نوشته شده بود.
سه تا افسر اسکاتلندی که تنبان چیندار و جوراب ساقه بلند زنانه پا کرده بودند به آنها پیوستند. بعد «مک ماهون» آمد که با یوسف دوست بود و زری بارها دیده بودش. مك ماهون خبرنگار جنگی بود و دوربین عکاسی داشت و از زری خواست که درباره بساط عقد برایش توضیح بدهد و زری درباره همهچیز داد سخن داد. درباره گلدان و شمعدان و آینه نقره – شال و انگشتر که در بقچه ترمه پیچیده بودند، نان و پنیر و سبزی و اسفند، … دوتا کلهقند عظیم که در کارخانه قند مرودشت، خاص جشن عقد دختر حاکم ریخته بودند در دو طرف سفره عقد قرار داشت. بر تن يك کلهقند، لباس عروس و بر تن کلهقند دیگر لباس دامادی پوشانده بودند و کلاه سیلندر، سر داماد کلهقندی گذاشته بودند. یک کالسکه بچه گوشه اتاق بود و داخل کالسکه با متن ساتن صورتی، انباشته از نقل و سکه بود. سوزنی ترمۀ روی زین اسب را کنار زد و گفت: «عروس روی زین اسب مینشیند تا همیشه بر سر شوهرش سوار باشد.» همه زدند زیر خنده و مک ماهون ایرلندی تريك تريك عكس برداشت.
چشم زری افتاد به دختر كوچك حاكم، گیلان تاج که به او اشاره میکرد. از شنوندگانش عذر خواست و بهطرف دختر حاکم رفت. دختری بود با چشمهایی به رنگ عسل و موهای صاف خرمایی که تا سرشانه ریخته بود. جوراب ساقه کوتاه پا داشت و دامنش تا بالای زانو میرسید. زری اندیشید:
«باید همسن خسرو من باشد. ده یازده سالش نباید بیشتر باشد …» گیلان تاج گفت: «مامانم میگویند لطفاً گوشوارههایتان را بدهید. يك امشب به گوش عروس میکنند و فردا صبح زود میفرستند در خانهتان … تقصير خانم عزت الدوله است که يک کلاف ابریشم سبز آورده و به گردن عروس انداخته و میگوید سبز بخت میشود؛ اما دیگر هیچچیز سبزی که بهش بخورد در سرتاپای خواهرم نیست.»
عين شاگردمدرسهها درس جواب میداد. زری ماتش برده بود. از کجا گوشواره زمرد او را دیدهاند و برایش خطونشان کشیدهاند؟ در آن شلوغی کی به فکر این تناسبات برای عروس افتاده؟ لابد این دستهگل را همان عزت الدوله به آب داده. با آن چشمهای لوچش حساب داروندار همه اهل شهر را دارد.
گفت و صدایش میلرزید: «این رونمای شب عروسیم … یادگاری مادر آقاست …» به فکر آن شب در حجلهخانه افتاد که یوسف گوشوارهها را به دست خودش به گوش او کرده بود. عرق ریخته بود و در آن شلوغی و هیاهو، جلو چشم زنها دنبال سوراخهای گوش عروس گشته بود و زنهای لودۀ شهر بهانۀ خوبی برای مثل سوراخ گوش و خانه پدری یافته بودند.
گیلان تاج بیحوصله گفت: «دارند مبارك باد میزنند. زود باشید. فردا صبح …» زری دست کرد و گوشوارهها را درآورد. گفت: «خیلی احتیاط کنید. آویزههایش نیفتد.» هرچند میدانست اگر میشد پشت گوشش را ببیند روی گوشوارهها را هم خواهد دید؛ اما میتوانست ندهد؟
عروس به اتاق عقدکنان آمد و عزت الدوله زیر بغلش را گرفته بود. بله هر حاکمی که به شهر میآمد او فوری مشیر و مشار خانوادهاش میشد. پنجتا دختر کوچولو بالباسهای پف پفی شبیه فرشتهها که هرکدام يك دستهگل دستشان بود و پنجتا پسر کوچولو با کتوشلوار و کراوات دنبال عروس میآمدند، اتاق پر بود. خانمها دست زدند. افسرهای خارجی هنوز در اتاق بودند آنها هم دست زدند. همه تشریفات برای آنها بود؛ اما برای زری مثل دسته تعزیه … مبارك باد میزدند. عروس روی زین اسب جلو آینه نشست و عزت الدوله روی سرش قند سایید. زنی با سوزن و نخ قرمز زبان یاران داماد را دوخت و افسرهای خارجی کرکر خندیدند. ددهسیاهی با يك منقل آتش که دود اسفند از آن بلند بود عین جن بوداده به اتاق آمد؛ اما در اتاق جای سوزنانداز نبود. زری اندیشید: «همه جمعاند. مرهب و شمر و یزید و فرنگی و زینب زیادی و هند جگرخوار و عایشه و این آخری هم فضه.» و ناگهان به صرافت افتاد: «من هم که حرفهای یوسف را میزنم …»
اتاق، شلوغ و گرم و پر از بوی اسفند و گلهای مریم و میخک و گلایول بود که در گلدانهای بزرگ نقره در گوشه و کنارها از میان دامنهای خانمها پیدا بود. گلها را از باغ خلیلی آورده بودند. زری نفهمید کی عروس بله گفت. گیلان تاج دست گذاشت روی بازویش و آهسته گفت: «مامانم تشکر کردند. بهش خوب …» باقی حرفش در صدای هلهله و فریاد گوشخراش موسیقی نظامی که دنبال مبارك باد را گرفته بود گم شد. انگار بر طبل جنگ میکوفتند. فردوس، زن قاپوچی عزت الدوله تو آمد و راه باز کرد و خودش را به خانم رساند و کیف خانم را داد دستش و عزت الدوله در کیف را گشود و يك كيسه پر از نقل و سکه سفید درآورد و روی سر عروس ریخت و برای آنکه افسرهای خارجی خم نشوند به دست خودش یکی يك سكه طلا کف دست یکیک آنها و خانم حکیم گذاشت. زری، حمید خان را تا آنوقت در اتاق عقدکنان ندیده بود اما حرف که زد دیدش. خطاب به افسرهای خارجی گفت: «دست مامان جونم خوب است برای مایهکیسه …» و رو به زری گفت: «خانم زهرا خواهش میکنم برایشان ترجمه بفرمایید.» خواستگار سابقش! انديشيد: «کور خواندهای. همینکه معلم تاریخ به اسم تماشای خانه عتیقه همه دخترمدرسههای کلاس نهم را به خانه تو کشانید و تو دخترهای مردم را با چشمهای هیزت وارسی کردی و به ما حمام و زورخانهتان را نشان دادی و هی گفتی جدم کلانتر بزرگ، تالار آینه را ساخته … لطفعلیخان روی آینه را نقاشی کرده … برای هفتپشتم کافی بود و کافی هست … بعد هم مادرت به چه پررویی روز حمام ما به حمام شاپوری آمد و خودش را به نمرۀ ما تحمیل کرد تا بدن لخت مرا با چشمهای لوچش بد و خوب بکند. اقبالم بلند بود که یوسف همان وقت از من خواستگاری کرده بود وگرنه احتمال داشت مادر و برادرم گول زندگی گلوگشادت را بخورند.»…
(این نوشته در تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۹۹ بروزرسانی شد.)