قصه ی مرد فقیر
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
در روزگاران قدیم مرد فقیری زندگی میکرد که تمام داراییاش یک دست لباسی بود که به تن داشت و کیسهای برای گدایی. از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر میرفت و گدایی میکرد. مردم هم به او لقمه نانی میدادند، او به همین قانع بود و چیز بیشتری نمیخواست. همینکه شکمش سیر میشد، در گوشهای میخوابید و استراحت میکرد تا وقتیکه دوباره گرسنه میشد، آنوقت دوباره گدایی را شروع میکرد.
در آن زمان، دور شهرها دیوار میکشیدند و شهرها دروازه داشتند. همیشه جلوی دروازهی بزرگ شهر، چند نفر نگهبان میایستادند و از شهر محافظت میکردند. نگهبانان مواظب بودند ببینند چه کسانی به شهر وارد میشوند و چه کسانی از آن خارج میشوند.
حاکم یکی از این شهرها بیمار بود و میدانست که بهزودی میمیرد. حاکم پسری هم نداشت تا جانشین او شود. برای همین وصیت کرده بود که پس از مرگش، اولین کسی را که به شهر وارد میشود، بهعنوان جانشین او انتخاب نمایند.
اتفاقاً بعد از مرگ حاکم، اولین کسی که خواست به این شهر وارد شود، همان گدای دورهگرد با لباس کهنه و وصلهدار و کیسهی گدایی بر دوش بود. نگهبانان او را به قصر حاکم بردند. مرد فقیر را بر تخت حاکم نشاندند و لباسهای گرانبها به او دادند و با احترام با او رفتار کردند.
مرد فقیر خیلی خوشحال شد و فکر کرد دوران بیپولی و فقر و بدبختیاش تمام شده و حالا میتواند راحت و آسوده زندگی کند و خوب بخورد و خوب بخوابد و راحت باشد؛ اما ازآنجاکه بسیاری از بزرگان شهر از انتخاب او ناراضی بودند و نمیخواستند یک گدای تنبل و بیسواد و نادان حاکم شهرشان باشد، شروع به نافرمانی کردند.
کمکم بیشتر مردم شهر هم با حاکم جدید مخالف شدند و میخواستند هر طور شده او را از قصر بیرون کنند. حاکم جدید نمیدانست وظیفهاش چیست و نمیتوانست با عدالت رفتار کند. از طرفی دلش نمیخواست حکومت را رها کند و استعفا بدهد. هرروز به تعداد مخالفانش افزوده میشد و او احساس میکرد که دوران راحتی و آسایشش به سر آمده و بهزودی از قصر بیرونش میکنند.
در همین اوضاعواحوال، یکی از دوستان قدیمی او که هنوز فقیر و تهیدست بود به دیدنش آمد و با دیدن کاخ و زندگی راحت دوستش به او گفت: «خدا را شکر که از فقر و گرسنگی نجات پیدا کردی و حاکم شهر شدی. من این موفقیت را به تو تبریک میگویم.»
حاکم جدید آهی کشید و گفت: «دوست عزیز، بهتر است به من تسلیت بگویی زیرا الآن وقت تبریک گفتن نیست.» دوستش با تعجب پرسید: «چرا؟ چرا تسلیت؟ چرا تبریک نگویم؟»
حاکم جواب داد: «قبل از آنکه به این شهر بیایم، فقط غصهی نان داشتم، فقط نگران بودم که مبادا کسی چیزی به من ندهد و گرسنه بمانم. همینکه شکمم سیر میشد، آرام میگرفتم و راحت میخوابیدم؛ اما امروز برای همهچیز نگرانم. مردم و لشکریان علیه من شورش کردهاند و میخواهند مرا از بین ببرند. از آن میترسم که به دست آنها کشته شوم و جان شیرینم را از دست بدهم. امروز میفهمم که بالاترین ثروت و بهترین دولت قناعت است و دیگر هیچ.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)