آسانسور عصبانی!
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
امیرحسین یک پسر کوچولوی 5 ساله است که با پدر و مادرش در یک مجتمع مسکونی 5 طبقه زندگی میکند. آپارتمان آنها در طبقهی پنجم است.
پدرش بعضی وقتها به خاطر کارش به سفر میرود و امیرحسین و مادرش تنها میمانند.
مجتمع آنها ده واحدی است یعنی ده تا خانواده میتوانند در آپارتمانهای مجتمع زندگی کنند اما فقط امیرحسین و خانوادهاش اینجا هستند و بقیهی واحدها خالی است. امیرحسین دلش میخواهد بقیه واحدها هم پر شوند. دلش میخواهد همسایه داشته باشند آنهم همسایههایی که بچه داشته باشند و با او بازی کنند.
او صبحها به پیشدبستانی میرود. بعدازظهرها که در خانه است یا با اسباببازیهایش بازی میکند یا نقاشی میکند. گاهی وقتها هم با مادرش برای خرید بیرون میرود.
چند روز پیش، امیرحسین و مادرش در خانه تنها بودند. آنها ناهارشان را خوردند و مادر ظرفها را شست و رفت تاکمی بخوابد اما امیرحسین خوابش نمیآمد. او با ماشینهایش بازی میکرد اما کمکم از آنها خسته شد. دلش میخواست مادرش بیدار بود و با او بازی میکرد یا او را به پارک میبرد.
امیرحسین ماشینهایش را سر جایشان گذاشت و آهسته در آپارتمان را باز کرد و بیرون رفت. دکمهی آسانسور را زد و وارد آسانسور شد. دکمهی شماره 2 را زد.آسانسور او را به طبقهی دوم برد.
امیرحسین بیرون آمد و به درهای بستهی دو تا آپارتمان طبقهی دوم نگاه کرد. طبقهی دوم ساکت و بیصدا بود. او دوباره سوار آسانسور شد. دکمهی پارکینگ را زد.آسانسور او را به پارکینگ برد. امیرحسین توی پارکینگ هم کسی را ندید. دوباره سوار آسانسور شد. دکمهی شماره 3 را زد.آسانسور ایستاد. دکمهی شماره 4 را زد، آسانسور در طبقه چهارم ایستاد. هر وقت آسانسور حرکت میکرد، یک آهنگ پخش میشد و هر وقت میایستاد، صدای یک خانم را میشنید که میگفت: طبقهی چهارم یا طبقهی دوم یا طبقهی پنجم.
امیرحسین از صدای آهنگ و صدای آن خانم خیلی خوشش آمده بود. مرتب دکمههای آسانسور را میزد تا بازهم صداها را بشنود. او با این کارها حسابی سرگرم شده بود اما آسانسور از دست او عصبانی شد و حوصلهاش سر رفت.
آسانسورِ عصبانی در طبقهی پنجم ایستاد و درش هم باز نشد. هرچه امیرحسین دکمهها را فشار داد، در باز نشد و آسانسور حرکت نکرد.
امیرحسین ترسید و گریه افتاد. زنگ را فشار داد و منتظر بود تا شاید کسی از راه برسد و او را بیرون بیاورد. مادرش که بیدار شده بود، او را صدا زد اما وقتی امیرحسین جواب نداد، نگران شد. در آپارتمان هم باز بود. مادر صدای زنگ را شنید. دکمهی آسانسور را زد.آسانسور در را برای مادر امیرحسین باز کرد. امیرحسین بیرون دوید. مادرش را که دید، نفس راحتی کشید. مادر پرسید: «چکار میکردی؟»
امیرحسین جواب داد: «آسانسور بازی میکردم اما گیر افتادم.»
مادر گفت: «وای! چه کار بدی! آسانسور که اسباببازی نیست وسیلهای برای بالا و پایین رفتن است. چرا بیاجازه بیرون رفتی؟»
امیرحسین گفت: «حوصلهام سر رفته بود.»
مادر گفت: «اما نباید بیاجازه بیرون میرفتی. حالا بیا تا باهم یک چایی بخوریم و تلویزیون تماشا کنیم.»
امیرحسین با مادرش به خانه برگشت. خوشحال بود که دیگر در آسانسور زندانی نیست.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)