خانوادهی میمونها
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی میکردند.
یک روز میمون کوچولویی تکوتنها به جنگل سبز آمد. او هیچکس را نداشت. پدر و مادرش را آدمها شکار کرده و به باغوحش برده بودند؛ اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. او ناراحت و غمگین در جنگل راه میرفت و میدید که بچههای حیوانات در کنار پدر و مادرهایشان هستند و همه باهم زندگی میکنند. میمون کوچولو خیلی غصه میخورد و با خودش میگفت: «کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الآن همه در کنار هم بودیم.»
او زیر درختی نشست و سه تا میمون کوچولو را دید که باهم بازی میکردند و پدر و مادرشان مواظب آنها بودند. میمون کوچولو با چشمهای پراشک به آنها نگاه میکرد. مادر میمونها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟».
میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را آدمها گرفتند و به باغوحش بردند. حالا من تنهام!»
خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانهمان بیارم تا با بچههای ما بازی کند. تو با این کار موافقی؟»
آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله من موافقم.» و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم. تو هم می شی بچهی ما. اون وقت ما یه خانوادهی ششنفری می شیم. چهارتا بچه با یک بابا و یک مامان».
میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی میکنم و بچهی شما میشم.» سه تا بچه میمون هم خوشحال شدند. آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند. وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانهشان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند: «خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی.»
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی میکرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هرروز دعا میکرد که پدر و مادرش بتوانند از باغوحش فرار کنند و پیش او برگردند.
سرانجام یک روز انتظار میمون کوچولو به سررسید. پدر و مادرش از باغوحش فرار کردند و هر طور بود خودشان را به جنگل رساندند و میمون کوچولو را پیدا کردند. وقتی دیدند او پیش خانم و آقای میمون زندگی راحتی داشته است، خوشحال شدند و از آنها تشکر کردند. میمون کوچولو و پدر و مادرش در کنار خانم و آقای میمون و بچههایشان ماندند و دوست و همسایهی آنها شدند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)