در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی می‌کرد که کارش چوپانی بود. او هرروز صبح زود گوسفندان ِ مردم ده را جمع می‌کرد و برای چرا به دشت و صحرا می‌برد.

قصه‌ی کودکانه گرگ و چوپان و سگ باوفا

قصه‌ی گرگ و چوپان و سگ باوفا
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی می‌کرد که کارش چوپانی بود. او هرروز صبح زود گوسفندان ِ مردم ده را جمع می‌کرد و برای چرا به دشت و صحرا می‌برد. هر جا که علفزاری پر از سبزه‌های تازه و چشمه‌ی آبی  پیدا می‌کرد، گله رامی چراند. او یک سگ زرنگ و باهوش داشت که همراه گله راه می‌رفت و مواظب گوسفندها بود.

در یک روز بهاری چوپان و سگ و گله‌اش به  چشمه‌ی آب زلالی رسیدند. گوسفندها آب خوردند و چوپان همان‌جا زیر درختی نشست و کوله‌پشتی‌اش را به درخت آویزان کرد، چوب‌دستی‌اش را روی زمین گذاشت و شروع کرد به نی زدن برای گوسفندان. سگ هم نزدیک گله دراز کشید تا از گوسفندان مراقبت کند. چوپان مدّتی نی زد، وقتی خسته شد، نی را کنار گذاشت و به عکس خودش توی آب صاف و آرام چشمه نگاه کرد. وقتی تصویر خودش را با کلاه نمدی و پیراهن راه‌راه و جلیقه‌ی مشکی دید، زد زیر آواز و این‌طور خواند:

 من چوپونم، گله دارم
گله را همراه خودم
به دشت و صحرا می‌برم
هر جا باشه آب روون
با علفای تازه‌ی فراوون
همونجا من می مونم
گله رو می چرونم
یک نی خوشنوا دارم
یک سگ باوفا دارم
سگم مواظبه تا گرگ
به گله‌ی من نزنه
یه وقت یه بز یا برّه را
نگیره به دندون ببره
وقتی‌که گرگ ناقلا
بیاد سراغ برّه‌ها
چوب‌دستی را برمی‌دارم
دنبال گرگه میذارم
میگم که گرگ بَد ادا
برو دیگه اینجا نیا
گله‌ی من چوپون داره
یک سگ پاسبون داره
اگر که گیرت بیاریم
سر به تنت نمی ذاریم

 سگ که به صدای صاحبش گوش می‌داد، وقتی شنید که چوپان به او سگ باوفا می‌گوید، خوشحال شد و او هم به زبان خودش شروع کرد به خواندن:

 آره سگ باوفا منم
رفیق برّه‌ها منم
گله‌ای که چوپون داره
یک سگ پاسبون داره
وقتی تو سبزه زاره
از گرگ ترسی نداره
واق و واق و واق و واق واق
هاپ و هاپ و هاپ و هاپ هاپ

 گوسفندها در آن روز قشنگ توی سبزه‌ها می‌گشتند و علف می‌خوردند و از آواز چوپان و سگش لذّت می‌بردند. کم‌کم ظهر شد و خورشید به وسط آسمان رسید. چوپان با آب چشمه وضو گرفت  و نماز خواند. بعد از داخل کوله‌پشتی غذایش را بیرون آورد و ناهارش را خورد. بعد از ناهار همان‌طور که به درخت تکیه داده بود، خوابش برد. گوسفندها هم دوروبر او روی علف‌ها خوابیدند و نشخوار کردند. سگ هم نزدیک گله روی زمین دراز کشید و به نگهبانی پرداخت. ساعتی بعد، چوپان بیدار شد. مدتی دنبال گوسفندها راه رفت و آن‌ها را توی سبزه‌زار چراند. وقتی خورشید می‌خواست غروب کند، گله را جمع کرد و به‌سوی روستا راه افتاد. اتفاقاً گرگ گرسنه‌ای پشت یک تل خاک کمین کرده بود و منتظر فرصت بود تا به گله حمله کند. سگ بوی او را حس کرد و شروع کرد به پارس کردن. چوپان به دوروبرش نگاه کرد و متوجّه شد که گرگ از پشت تل خاک دارد سرک می‌کشد. فوراً گوسفندان را به‌طرف روستا هی کرد و چوب‌دستی‌اش را دور سرش چرخاند و فریادزنان به‌سوی گرگ دوید. سگ هم مرتب پارس می‌کرد و می‌دوید. آن‌ها به گرگ حمله کردند. تا گرگ آمد به خودش بجنبد، چوپان با چوب‌دستی توی سرش زد و سگ هم پایش را گاز گرفت. گرگ ترسید و زوزه کشان پا به فرار گذاشت. سگ مدتی دنبالش دوید تا مطمئن شود که دیگر برنمی‌گردد. آن‌وقت برگشت و همراه چوپان به مراقبت از گله پرداخت. آن روز چوپان فهمید که سگش  چقدر باوفا و زرنگ است. او دستی به سروگوش سگ کشید و نوازشش کرد. سگ هم خوشحال بود که توانسته است به صاحبش کمک کند و گرگ را فراری بدهد.

قصه‌ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *