وینی پو، خرس کوچولو
قصههای والت دیزنی
سال چاپ: 1349
تايپ، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
در روزگاران پیش، خرس کوچولویی، در یک برج چوبی زندگی میکرد که اسمش «وینی» بود. وینی یک اتاق کوچولو، برای خودش درست کرده بود و همیشه خوشحال و خندان بود، ولی مشکل بزرگ وینی این بود که خیلی کنجکاو و شکمو بود و همیشه میخواست از همهچیز سر دربیاورد.
یک روز چشمش به یکچیز گردی افتاد که روی هوا به اینطرف و آنطرف میره. با خودش گفت: «هر جا که زنبور باشه …کندو هم هست …هر جا هم که کندو باشه، پس عسل هم پیدا میشه …»
خرس کوچولوی ما که عاشق عسل بود و از دیدن کندو دهانش آب افتاده بود، زبانش را مزه مزه کرد و درحالیکه آب دهانش را قورت میداد گفت: «هوم …هوم … چه چیز خوشمزهای … دلم میخواد همشو بخورم …»
در همین موقع چشمش به دوستش «رابین» افتاد. وقتی رابین به او گفت که این بادکنک است… با زرنگی نقشه کشید که بهوسیله بادکنک به چیز موردعلاقهاش برسد… با خودش فکر کرده بود که چون، او سبکتر از رابین است، بنابراین، بادکنک او را روی هوا بلند میکند، تا جایی که به کندوی عسل برسد و بعد … خدا میدونه چه دلی از عزا در میاره …
رابین که متوجه نقشه او شده بود، گفت: «وینی، با این بادکنک چکار میخوای بکنی؟»
وینی که متوجه شد رابین منظورش را فهمیده و دروغ گفتن فایدهای نداره … با خونسردی رو به رابین کرد و گفت:
– «خب بابا، راستشو میگم …واقعاً، میخوام هوا برم، ولی آگه بتونم تا نوک اون درخت برم، میتونم به اون زنبورها برسم …آگه بدونی چه عسل خوشمزهای منتظر منه؟»
– «ولی، وینی، تو فکر میکنی زنبورها دوست دارن که تو به خونه شون دستبرد بزنی؟»
– «راستشو بخواهی نمی دونم … ولی وقتی رسیدم به اون بالا، از شون میپرسم!»
بالاخره، وینی درحالیکه به بادکنک آویزان شده بود و فاصلهاش تا زمین رفتهرفته بیشتر میشد، یواشیواش داشت میترسید. هرچه بالاتر میرفت ترسش بیشتر میشد؛ ولی وقتی به عسل خوشمزه فکر میکرد، ترسش میریخت. بنابراین چشمهایش را بست و به خودش گفت:
-«من نبایستی پائینو نگاه کنم … بهتره فقط به کندوی عسل شیرین و لذیذ فکر کنم!»
حالا، بوی عسل یواشیواش، داشت به دماغ وینی میخورد …
رابین فریاد زد: «وینی مواظب باش، فکر نمیکنم اونا از دیدن تو خوشحال بشن.»
وینی که دیگر داشت یواشیواش میترسید، از خوردن عسل منصرف شد و با ناراحتی فریاد زد:
– «این لامصب چقدر بالا میره … خب، بعدش من چطوری پائین بیایم … فکر میکنم بالا رفتن برای امروز دیگه کافیه … بهتره یک کاری کنی پائین بیایم.»
رابین که داشت برای خرسه نگران میشد باعجله گفت:
– «وینی، دستتو ول نکنی، تکه بزرگت گوشت میشه ها!»
خرس بیچاره، همینطور که داشت بالا میرفت، صدایی شنید: «ویز… ویز» باعجله پرسید: «اینجا کیه؟… جواب بدین …»
زنبور نگهبان که گویا منتظر وینی بود گفت: «چی میخواهی؟»
– «آقا … چیز زیادی نمیخوام، فقط اگه میتونی یککمی عسل به من بدین.»
زنبور نگهبان تا این را شنید فوراً نیشش را فروکرد توی بادکنک که با صدای زیادی ترکید. وینی که از ترس چشمش را بسته بود، نمیدانست کجا است. فقط یکمرتبه دید سرش توی یک خمره گیر کرده و یکچیز آبکی زردرنگی، تمام سروصورت و شکمش را خیس کرده. درحالیکه بهزحمت صدایش شنیده میشد، از توی خمره فریاد زد:
– اینجا کجاست؟….. کسی منزل هست؟….
– اینجا منزل منه وتو افتادی توی خمره عسل که برای صبحانه خودم تهیه کرده بودم.
وینی که فکر میکرد عوضی شنیده، درحالیکه زبانش بند آمده بود، پرسید:
– چی گفتی؟ ع.. س.. ل، عسل، عسل؟ …… . هوم …. هوم، تو که میدونی من عاشق عسلم!…
خرس بیتربیت بدون اجازه، شروع به خوردن عسل کرد، حالا نخور کی بخور. بیچاره خرگوشه که گیج شده بود و نمیدانست چکار کند، با چشمهای از حدقه درآمده میدید که چطوری تمام صبحانهاش دارد خورده میشود. از ناراحتی قلبش داشت میایستاد …
خرسه، ازبسکه عسل خورده بود، وقتی خواست از لونه خرگوش بیرون برود، شکم گندهاش وسط در گیر کرد و سرش توی علف و کاهی که برای گاو و گوسفند جمع کرده بودند فرورفت… مثلاینکه این خرس بیتربیت، واقعاً تصمیم گرفته بود بدون اجازه توی غذای هرکسی بپرد. وینی بیچاره که سرش توی کاه و شکمش وسط در گیر کرده بود، اینقدر شکمش گنده شده بود که نمیتوانست تکان بخورد، با ناراحتی فریاد کشید:
– رابین، رابین …آخه یه کاری بکن! مگه شماها انصاف ندارین!
رابین باعجله بهجایی که وینی گیر کرده بود رفت و محکم دستش را کشید.
ولی هرچه زور زدند فایده نکرد و درحالیکه رابین، نفسنفس میزد گفت:
– تمام این بلاها رو خودت سرخودت آوردی …آخه مگه مجبور بودی اینقدر عسل بخوری که شکمت لای در گیر کنه! فکر میکنم بایستی صبر کنیم تا شکم خیکی تو یککمی لاغر بشه تا بتونی بیایی بیرون …
– خب ببینم، چقدر طول می کشه آدم لاغر بشه؟….
– فکر میکنم تقریباً یک هفته طول می کشه تا این شکم وامونده تو لاغر بشه…
رابین که کمکم داشت دلش به حال دوست بیچارهاش میسوخت با ناراحتی گفت:
– حالا ناراحت نباش…من نمیذارم حوصلهات سر بره … قصههای خوب برات میگم …به دوستامون میگم همه شون بیان اینجا و اسباببازی هاشون را هم با خودشون بیارن … غصه نخور، چشم به هم بزنی یک هفته تموم میشه …
از طرف دیگر، خرگوشه که از مزاحمت این خرسه توی لانه خودش، به تنگ آمده بود و اصلاً حوصله نگهداشتن او را به مدت یک هفته نداشت برای اینکه قشنگی خونه اش از بین نره، روی پشت خرس خیکی یک رومیزی پهن کرد و یک گلدان هم روی آن گذاشت.
البته وینی بیچاره یک بدبختی دیگه هم داشت و آن این بود که تا یک هفته میبایستی اصلاً غذا نخورد تا لاغر شود …
بالاخره، روزها گذشت و در این مدت، دوستان خوب وینی اصلاً نگذاشتند به او بد بگذرد و با آوردن اسباببازی و تعریف کردن قصههای قشنگ، حسابی او را مشغول کردند …
یک روز دوست وینی «کانگو» که یک کانگوروی مهربان بود با بچهاش به دیدن او رفت و کمی میوه برایش آورد.
البته آقا خرگوشه کاملاً مراقب اوضاع بود و به همه گفته بود: «خوردن هرگونه خوراکی برای وینی ممنوع است و کسی حق نداره، چیز خوردنی به او بده»
«رول» بچه کوچولوی کانگورو، که خیلی دلش به حال خرسه سوخته بود، رو به مادرش کرد و گفت:
– مامان، این حیوونکی، تا کی باید اینجا بمونه؟…ما نمی تونیم کمکش کنیم؟
– ناراحت نباش پسرم … همین امروز با آقا خرگوشه صحبت میکنم، شاید به کمک اون، بتونم یک کاری برایش بکنم …
خرگوشه که از پشت خرسه، بهجای طاقچه اتاق استفاده میکرد، رفتهرفته به او عادت کرده بود و بدش نمیآمد که یک مدت طولانی همینطوری اینجا بماند…چون وینی، نه غذا میخورد و نه او را اذیت میکرد و نهتنها هیچ دردسری برای او نداشت بلکه استفاده هم داشت. برای اینکه شبها سردش نشود، آقا خرگوشه یک روسری خوشگل هم روی سرش بسته بود …
طبق معمول، آقا خرگوشه برای چندمین بار، جلوی چشم وینی مشغول خوردن بود و از قیافه بامزه خرسه، از خنده داشت غش میکرد. برای اینکه لجش را درآورد گفت:
– امروز دیگه میتونی غذا بخوری، من برات میوههای خوشمزهای آوردم!
روز بعد، رابین دوباره به دیدن وینی آمد. خرس بیچاره تا چشمش به او افتاد فریاد زد:
– وای، دیگه مُردم… وای مُردم … دیگه نمیتونم این وضع رو تحملکنم …آگه همینالان به من غذا ندین از گرسنگی میمیرم.
رابین، تمام حیوانات جنگل را جمع کرد و ماجرای وینی را برای آنها شرح داد تا شاید کسی بتواند کمکی به او بکند. بالاخره همه دست به کمر همدیگر گرفتند و منتظر دستور رابین شدند تا وینی را بیرون بکشند …
بهمجرد شنیدن دستور، همه با یکضرب بهطرف عقب فشار آوردند. یکمرتبه صدای بلندی مثل صدای باز کردن چوبپنبه بطری، توی جنگل پیچید و ناگهان وینی، مثل گلولهای که از توپ خارج شده باشه، روی هوا بلند شد و سرش محکم توی تنه یک درخت بزرگ رفت …
یکبار دیگر خرس بیچاره گیر کرد … ولی نه، دیگه نباید بگوییم خرس بیچاره زیرا جایی که وینی افتاده بود، تا آخر عمرش می تونست عسل بخورد …
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)