فینگیلی و جینگیلی
فینگیلی و جینگیلی دیگه از دست دانل داک خسته شده بودند.
دیگه شوخیهای لوس دانل داک دلشون رو زده بود. اون حتی یک لحظه هم اونارو راحت نمیگذاشت. دائماً به فکر راه تازهای بود که اونارو اذیت کنه. همین دیروز وقتی که اونا داشتند با توپ فوتبال رنگارنگ خودشون بازی میکردند سر و کله دانل داک پیدا شده بود و یک لگد محکم به توپ زده بود. توپ رفته بود به اسمون و فینگیلی و جینگیلی که دلشون نمیخواست، مجبور شدند به دنبال توپ بدوند.
توپ افتاد توی بوتهها، و ساعتها گذشت تا اونها توانستند اونو پیدا کنند. وقتی که بالاخره اونو پیدا کردند تمام لباسهاشون پر از تیغ وشاخ و برگ شده بود. بچهها فکر کردند و فکر کردند تا راهی پیدا کنند که کار دانل داک رو تلافی کنند.
فینگیلی یک سنک گرد بزرگ رو درست مثل توپ رنگ کرد. بعد اونو گذاشتند وسط راه تا دانل داک اونو ببینه.
کمی بعد سر و کله دانل داک پیداشد. وقتی که توپ رو دید ایستاد. بعد رفت عقب و نشونه گرفت و یک لگد محکم به توپ زد. بعد فریاد بلندی از درد کشید و یک گوشه نشست و پاشو بغل کرد.
فینگیلی و جینگیلی شروع کردند به خندیدن. حالا نخند، کی بخند. پای دانل داک به قدری درد گرفت که چند هفته نمیتونست راه بره. بچهها هم در این مدت خوش و خندون و راحت باهم بازی میکردند.
حتی وقتی که پای دانل داک خوب شده بود باز هم کاری به کار بچهها نداشت برای اینکه اونا بهش درس خوبی داده بودند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)