صحرایی که دنبال شتر میگشت
تصویرگر: هدا حدادی
روزی بوتهٔ تیغ که حوصلهاش سر رفته بود به صحرا گفت: «تو چه صحرایی هستی که شتر نداری؟»
صحرا گفت: «شتر؟ نمیدانم آخرین بار که شتر دیدم کی بود.»
بوته که از گرمای خورشید گرمش شده بود، گفت: «صحرا بدون شتر مفت نمیارزد. چرا خودت راه نمیافتی دو سه تا شتر پیدا کنی و با خودت بیاوری؟»
صحرا فکر کرد بوتهی تیغ زیاد هم بد نمیگوید. بهتر است دستکم دو تا شتر داشته باشد که روی شنهایش بالا و پایین بروند. این بود که دامنش را جمع کرد و راه افتاد تا دو تا شتر پیدا کند. بوتهی تیغ هم زرنگی کرد و گوشهی دامن او قایم شد.
صحرا مدتی راه رفت تا به یک شتر رسید. شتر از دیدن صحرا تعجب کرد. صحرا به او گفت: «میآیی پیش من زندگی کنی؟!»
شتر جواب داد: «توی این دوره و زمانه دیگر کی توی صحرا زندگی میکند؟!» بعد، به نشخوار کردن ادامه داد.
صحرا رفت و به شتر دیگری رسید. به او گفت: «میآیی پیش من زندگی کنی؟» شتر که کلی منگولهٔ رنگی از سر و کولش آویزان بود، گفت: «اینجا را ولکنم، بیایم توی صحرا دنبال یک قطره آب بگردم؟!»
همان موقع بود که صحرا احساس کرد چیزی از دامنش کنده شد و روی زمین افتاد؛ اما آنقدر از دست شترها ناراحت بود که توجهی نکرد و دوباره راه افتاد.
صحرا به شترهای دیگری هم رسید که هیچکدام حاضر نبودند با او زندگی کنند. به همین خاطر، با ناامیدی سر جایش برگشت. منتظر بود بوتهی تیغ را ببیند و به او بگوید که شترهای این دوره و زمانه دوست ندارند توی صحرا زندگی کنند؛ اما نه آن روز بوتهی تیغ را دید و نه روزهای بعد. بوتهٔ تیغ کجا بود؟
او پیش شتر منگولهدار نشسته بود و داشت از زرنگی و زبلی خودش تعریف میکرد. میگفت چه طور به صحرا حقه زده و او را وادار کرده است که دنبال شتر راه بیفتد تا او هم به دامنش بچسبد و از آن گرما و بیآبی فرار کند. شتر منگولهدار خندید و گفت: «واقعاً که زبلی.»
بعد با یک حرکت او را لای دندانهای بلند و زردش گذاشت و گفت: «سالهای سال بود که بوتهی تیغ صحرایی نخورده بودم. ای… بدک نبود. هرچند که مزهی خاصی هم نداشت.» و درحالیکه منگولههایش تکان میخورد، دنبال کار و زندگیاش رفت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)