بزی بود و بزی نبود
نوشته: شکوه قاسم نیا
تصویرگر: حسن عامه کن
یکی بود و یکی نبود. بزی بود و بزی نبود.
بزی که بود، دو شاخ بلند داشت، دو پای تیز داشت، و دندانهایی داشت که سنگ را هم خُرد میکرد.
بزی که نبود، نه شاخ داشت و نه پا و نه دندان.
یک روز، بزی که بود، به بزی که نبود گفت: «من از همهٔ بزها قویترم، حتی از تو! اگر قبول نداری، بیا تا بجنگیم!»
این را گفت و عقب پرید و جلو دوید و با شاخهایش زد به شکم بزی که نبود. اما بزی که نبود، اصلاً شکم نداشت. شاخهای بزی که بود، فرورفت به تنهی سخت یک درخت و شکست.
بزی که بود، با شاخ شکسته عقب نشست، نفسی تازه کرد و گفت: «هنوز هم من از تو قویترم. اگر قبول نداری، بجنگ تا بجنگم!»
این را گفت و عقب پرید و جلو دوید و با پاهای تیزش لگد زد به کمر بزی که نبود. اما بزی که نبود، اصلاً کمر نداشت. پاهای تیز بزی که بود، خورد به سنگ بزرگی که سر راهش بود و زخمی شد.
بزی که بود، با پاهای زخمی و شاخ شکسته عقب نشست. نفسی تازه کرد و گفت: «اما من هنوز هم از تو قویترم. قبول نداری؟ پس بجنگ تا بجنگم!»
بعد هم عقب پرید و جلو دوید و دندانهای برندهاش را فروکرد به پوزهی بزی که نبود. اما بزی که نبود، اصلاً پوزه نداشت. دندانهای بزی که بود به نردههای آهنی که پیش رویش بود، گیر کرد و از جا کنده شد.
بزی که بود، با دهان بیدندان و پای زخمی و شاخ شکسته، عقب نشست. از درد و خستگی نفس بلندی کشید و خواست بگوید: «هنوز هم من از تو قویترم …» اما نتوانست. سرش را پایین انداخت و رفت که رفت، و دیگر هیچوقت به بزی که نبود فکر نکرد.
نظر من: به نظر من «بزی که نبود» یک بز خیالی بود و فقط توی خیالات آقا بزی بود، اصلاً وجود نداشت. بنابراین، انسان باید از تخیلش درست استفاده کند، نه اینکه فقط خیالباف باشد و با خیالات بیهوده به خودش هم آسیب برساند.
نظر شما چیه؟ فکر می کنید این قصه چه نکات آموزنده دیگری دارد؟
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)