قصه-های-کلیله-و-دمنه--خشم-ماه-فیل-و-خرگوش

قصه‌های کلیله و دمنه: خشم ماه / هوش خرگوش قوی‌تر از هیکل فیل است

کلیله-و-دمنه-پنچه-تنترا

قصه‌های کلیله و دمنه

خشم ماه

هوش خرگوش قوی‌تر از هیکل فیل است

– گردآورنده: داود لطف اله
– برگرفته از کتاب: قصه های شیرین کلیله و دمنه

به نام خدا

در سرزمینی در کنار چشمه‌ای پرآب، تعدادی فیل به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. چشمه، صاف و زلال بود و وقتی‌که عکس آسمان و ابرها در آن می‌افتاد، مانند تابلویی زیبا به نظر می‌رسید که تغییر شکل می‌داد. ابرها در آسمان جا‌به‌جا می‌شدند، گاهی پرواز پرندگان در آن دیده می‌شد و گاهی خورشید و روشنایی، شب و ماه و ستارگانی که در چشمه آب‌تنی می‌کردند، جلوه‌ای خاص به آن می‌بخشیدند.

اما یک سال، باران نبارید. آب چشمه روزبه‌روز کمتر و کمتر شد تا اینکه روزی رسید که نه آبی در چشمه بود و نه تصویری از آسمان و ابرهایش دیده می‌شد.

زندگی برای فیل‌ها سخت و ناگوار شده بود. به همین دلیل، به فکر یافتن راه چاره افتادند و تصمیم گرفتند چند فیل را برای جستجوی آب به جاهای دیگر بفرستند. سه فیل داوطلب شدند و به راه افتادند.

سرانجام، پس از چند ساعت جستجو، یکی از فیل‌ها با خوشحالی برگشت و گفت:

«چشمه‌ی آب خنک و گوارایی را در جایی که از اینجا فاصله زیادی ندارد پیدا کردم که به چشمه‌ی ماه معروف است. می‌توانیم به آنجا برویم تا خشک‌سالی تمام شود.»

فیل‌ها از شنیدن این خبر خوشحال شدند و به راه افتادند.

پس از مدتی به چشمه‌ی ماه رسیدند. اطراف چشمه، خرگوش‌ها زندگی می‌کردند. فیل‌های خسته و تشنه، وقتی‌که چشمه را دیدند، به‌طرف آن دویدند و تعدادی از خرگوش‌های کوچولو را که در آن حوالی سرگرم بازی و استراحت بودند، زیر پاهای بزرگشان له کردند و کشتند.

خرگوش‌ها وحشت‌زده دنبال راه فرار می‌گشتند. آن‌ها نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است. هرکدام گوشه‌ای منتظر ماندند تا شاید فیل‌ها آب بخورند و از آنجا بروند، اما فیل‌ها آمده بودند که بمانند.

آن شب، خرگوش‌ها یک‌جا جمع شدند. دیگر از شادی و شور شب‌های قبل خبری نبود. همین چند ساعت پیش، تعدادی از آن‌ها زیر دست و پای فیل‌ها کشته شده بودند. جای خالی آن‌ها را احساس می‌کردند.

یکی از خرگوش‌ها گفت:

«دیشب، همین موقع، همه زیر نور ماه کنار چشمه نشسته بودیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و بچه‌ها باهم بازی می‌کردند و به سر و کول هم می‌پریدند. چه دنیای بدی شده است! فیل‌ها از کجا پیدا شدند؟ چرا به اینجا آمدند و این بلا را سر ما آوردند؟»

یکی دیگر از خرگوش‌ها گفت:

«اگر دست روی دست بگذاریم، تعداد دیگری از خرگوش‌ها کشته خواهند شد. پس باید فکر بکری کرد.»

خرگوشی که کنار او نشسته بود و بچه‌اش را روی دست‌هایش خوابانده بود، به مسخره گفت:

«چه کار کنیم؟ زور و قدرت زیادی داریم یا شجاعت بیش‌ازاندازه؟ ما که نمی‌توانیم با آن‌ها بجنگیم. دو راه داریم: یکی اینکه چند روزی کنار چشمه آفتابی نشویم تا فیل‌ها بروند، یا اینکه ما از اینجا برویم.»

یکی از خرگوش‌ها که پیروز نام داشت و به تخته‌سنگی کوچک تکیه داده بود، بلند شد و گفت:

«دوستان، حق با اوست. ما نمی‌توانیم با فیل‌ها بجنگیم، اما با یک نقشه‌ی درست و حساب‌شده، می‌توانیم آن‌ها را از اینجا بیرون کنیم. من ادعا نمی‌کنم که بسیار باهوشم یا خیلی شجاع هستم، اما نقشه‌ای به فکرم رسیده است که امیدوارم نتیجه‌ی خوبی داشته باشد.»

یکی دیگر از خرگوش‌ها گفت:

«اما انگار یادت رفته است که آن‌ها مورچه نیستند! فیل‌های بزرگی هستند که ما به‌اندازه‌ی ناخن پای آن‌ها هم نمی‌شویم.»

پیروز گفت:

«بله، درست است، من هم قبول دارم؛ اما به‌هرحال، ما چیزی را از دست نمی‌دهیم. سنگ مفت و گنجشک هم مفت! خدا پشت‌وپناه ماست، نباید امیدمان را از دست بدهیم.»

از شانس پیروز، آن شب قرص ماه کامل بود و مثل بشقابی نقره‌ای در آسمان می‌درخشید. پیروز از خرگوش‌ها خداحافظی کرد و به راه افتاد. وقتی‌که به نزدیکی فیل‌ها رسید، ایستاد. می‌ترسید جلوتر برود. تعدادی از فیل‌ها دراز کشیده بودند و تعدادی دیگر باهم صحبت می‌کردند.

پیروز روی تپه‌ای رفت تا فیل‌ها او را ببینند، سپس با صدای بلند داد کشید:

«آهای! با شما هستم… کدام‌یک از شما بزرگ و رئیس فیل‌هاست؟»

همه‌ی فیل‌ها به‌سوی صدای نازک و جیغی او برگشتند، اما به‌جز خرگوشی کوچک و ضعیف که زیر نور ماه مثل یک گلوله‌ی سفید برف بود، کس دیگری را در آن نزدیکی‌ها ندیدند.

یکی از فیل‌ها بلند شد، چند قدم جلو آمد و گفت:

«من رئیس فیل‌ها هستم. کاری داری، کوچولو؟»

پیروز، باوجوداینکه از فیل ترسیده بود، نفسی کشید، آب دهانش را قورت داد و گفت:

«ماه مرا فرستاده است تا پیامش را به شما برسانم.»

فیل گفت:

«ماه چه پیامی دارد؟ بگو، می‌شنویم.»

پیروز گفت:

«ماه می‌گوید شما کنار چشمه‌ای آمده‌اید که مال اوست. با ماندن شما در کنار آن، در مدت چند روز، آب چشمه تمام خواهد شد. ماه از شما می‌خواهد که هر چه زودتر اینجا را ترک کنید. او از دست شما بسیار عصبانی است.»

فیل گفت:

«ماه عصبانی است؟ مگر می‌شود؟ من که باور نمی‌کنم!»

پیروز گفت:

«خیلی خب، اگر باور نداری، بیا و خودت از نزدیک ببین!»

فیل که کنجکاو شده بود، همراه خرگوش راه افتاد. او می‌خواست بداند که چگونه ماه از دست او و فیل‌های دیگر عصبانی شده است.

به کنار چشمه رسیدند. عکس ماه توی آب افتاده بود. پیروز به فیل گفت:

«حالا اگر جرئت داری، خرطومت را توی آب کن تا ببینی ماه چقدر از دست تو عصبانی می‌شود!»

فیل جلوتر رفت و خرطومش را توی آب فرو کرد. آب تکان خورد و ماه توی چشمه شروع به لرزیدن و بالا و پایین شدن کرد. ترس سراپای فیل را فراگرفت. او فکر کرد صورت ماه از شدت خشم می‌لرزد و حرکت می‌کند.

فیل وحشت‌زده رو به پیروز کرد و گفت:

«حق با توست! بهتر است تا دیر نشده از اینجا برویم. امیدوارم جای بی‌دردسرتری برای خودمان پیدا کنیم. من می‌روم به فیل‌ها بگویم تا همین امشب از اینجا برویم.»

بعد، فیل بزرگ پیروز را همان‌جا کنار چشمه تنها گذاشت و با شتاب به سراغ فیل‌ها رفت.

پیروز فقط از خدا می‌خواست که فیل متوجه حقه‌ی او نشده باشد.

فردا صبح، با طلوع خورشید، خرگوش‌ها هم از خواب بیدار شدند و به استراحتگاه فیل‌ها رفتند، اما آن‌ها دیگر آنجا نبودند. فقط جای پاهایشان دیده می‌شد و معلوم بود که از آنجا دور شده‌اند.

یکی از خرگوش‌ها با خوشحالی گفت:

«خدا را شکر که رفتند! حالا بهتر است همگی به کنار چشمه برویم و سروصورتی به آب بزنیم.»

همه با خیال راحت به‌سوی چشمه دویدند.

پایان 98



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *