افسانه هندی: ظرف سحرآمیز / سرانجام حرص و طمع 1

افسانه هندی: ظرف سحرآمیز / سرانجام حرص و طمع

افسانه هندی

ظرف سحرآمیز

سرانجام حرص و طمع

ـ برگرفته از کتاب: افسانه های قدیم هندی
ـ ترجمه از متن روسی
ـ مترجم: قازار سیمونیان
ـ نشر: گوتنبرگ
ـ چاپ: 1342
به نام خدا

در دهکده‌ای دهقانی بود که «سومیلاکا» نام داشت. این دهقان شب و روز برای ارباب ده کار می‌کرد، اما از همه زحمتش تنها تکه نانی عایدش می‌شد.

یک روز زنش به او گفت:

«امروز به جنگل برو و اندکی میوه وحشی برای من بیاور که از شدت ضعف و گرسنگی دیگر نمی‌توانم از جای خود حرکت کنم.»

سومیلاکا به‌سوی جنگل روانه شد و در آنجا بالای درختی رفته و به کندن میوه‌های وحشی پرداخت؛ اما ناگهان مشاهده کرد که از شاخه‌های درخت دو ظرف چوبی و سفالی آویزان است. سومیلاکا نزد خود اندیشید:

«یکی از این ظرف‌ها را بردارم بد نیست. ظرفی که در خانه دارم همه‌اش ترک برداشته است.»

او ظرف چوبی را برداشت و به خود گفت:

«اما این ظرف برای زنم چه فایده‌ای دارد؟ اگر لااقل یک قرص نان در آن بود، باز عیب نداشت.»

اما همین‌که وی این سخنان را بر زبان آورد، درپوش ظرف از روی آن بلند شد و سومیلاکا در درون ظرف نان برنجی خوبی مشاهده کرد.

او از شادی فریادی زد و از درخت به زیر پرید.

«عجب اقبالی! هم‌اکنون این نان را برای زنم خواهم برد و او دوباره به حال خواهد آمد؛ اما افسوس که در ظرف تنها یک قرص نان وجود دارد. اگر یک قرص دیگر هم می‌بود، من نیز کاملاً سیر می‌شدم.»

هنوز این سخنان بر لبانش بود که سرپوش ظرف بار دیگر از روی آن بلند شد و سومیلاکا این بار نیز نان برنجی دیگری در آن دید.

سومیلاکا ملتفت جریان شد و به خود گفت:

«معلوم می‌شود که این ظرف، ظرف سحرآمیزی است. من می‌بایستی بجای نان، یک ران سرخ‌کرده بوقلمونی را آرزو کنم!»

بار دیگر سرپوش ظرف از روی آن بلند شد و ران سرخ‌کرده بوقلمونی در آن پدیدار گشت.

سومیلاکا نان و ران بوقلمونی را خورد و ظرف را برداشت و به‌سوی خانه رفت. در بین راه از کثرت شادی آواز می‌خواند.

از بخت بد، سومیلاکا می‌بایستی از کنار خانه اربابش گذر می‌کرد تا به کلبه خود می‌رسید. ارباب صدای آواز حاکی از شادی او را شنید و حیرت کرد. او هرگز ندیده بود که روستائیان ملکش شادی کنند.

ارباب فریاد زد:

«آهای! بیا اینجا، من با تو حرف دارم.»

چون دهقان وارد خانه شد، ارباب از او پرسید:

«تو از چه بابت شادی می‌کنی؟ چرا در مجاورت خانه من آواز می‌خوانی؟»

سومیلاکا پاسخ داد:

«اقبال به من یاری کرده است، ارباب. من در جنگل ظرفی یافته‌ام که معجزه می‌کند!»

ارباب گفت:

«نشان بده، ببینم.»

سومیلاکا ظرفی را که یافته بود روی قالی نهاد و گفت:

«من یک مرغ سرخ‌کرده می‌خواهم!»

در همان آن، سرپوش ظرف از روی آن بلند شد و ارباب در درون ظرف مرغ سرخ‌کرده‌ای را دید. از کثرت حرص و طمع، دست‌های ارباب لرزیدن گرفت و در آن لحظه تنها یک اندیشه داشت و آن این بود که چگونه آن ظرف را از دهقان برباید. وی مرغ را برداشت و گفت:

«برو از انبار برای من یک تُنگ شربت بیاور تا ناهار بخورم.»

درحالی‌که دهقان در انبار تنگ شربت را جستجو می‌کرد، ارباب ظرف سحرآمیز را پنهان ساخت و ظرف عادی دیگری که به آن شباهت داشت روی قالی نهاد.

وقتی سومیلاکا تنگ شربت را آورد و در برابر ارباب نهاد، گفت:

«چنانچه لطفاً اجازه بدهید، من به خانه خودم بروم، چون زنم بیمار است و در خانه خوابیده است. شاید با رفتن من حالش بهتر شود.»

دهقان ظرف را برداشت و به کلبه خود دوید. زن بیمار با ناشکیبایی در انتظار او بود.

سومیلاکا به درون کلبه دوید و فریاد زد:

«شاد و خوشحال باش، زن عزیزم! اکنون دیگر هرچه میل کنی می‌توانی بخوری!»

بلافاصله ظرف را روی زمین نهاد و به صدای بلند گفت:

«من یک مرغ سرخ‌کرده می‌خواهم!»

اما سرپوش ظرف حتی تکان هم نخورد. سومیلاکا حیرت کرد و اندیشید:

«عجب، چرا دیگر حرف مرا نمی‌شنود؟ بهتر است یک‌بار دیگر امتحان کنم.»

و بار دیگر با صدای بلند گفت:

«من یک مرغ سرخ‌کرده می‌خواهم!»

اما سرپوش ظرف همچنان بی‌حرکت ماند. سومیلاکا اوقاتش تلخ شد. او فکر می‌کرد:

«آخر چه اتفاقی رخ داده؟ هنگامی‌که در منزل ارباب بودم، هر چه می‌گفتم بی‌درنگ انجام می‌داد، اما حالا دیگر از من حرف‌شنوی ندارد!»

زنش پرسید:

«معلوم می‌شود که تو ظرف را به ارباب نشان داده‌ای؟»

سومیلاکا جواب داد:

«بله، نشان دادم و حتی از وی با مرغ سرخ‌کرده‌ای هم پذیرایی نمودم.»

زن از این حرف به گریه آمد و گفت:

«ارباب ظرفی را که یافته‌ای دزدیده و به‌جای آن ظرف عادی دیگری را به تو غالب کرده است.»

سومیلاکا از روی دلداری به او گفت:

«گریه نکن زن عزیزم، روی همان درخت یک ظرف دیگری هم بود. من هم‌اکنون به جنگل می‌روم و آن را می‌آورم.»

دهقان به جنگل دوید، ظرف سفالی را از روی درخت برداشت و به‌سوی خانه شتافت. وی بازهم در راه شادی می‌کرد و آواز می‌خواند.

ارباب چون صدای آواز او را شنید، از پنجره نگاهی کرد و دید که این همان دهقان است، تنها این بار او بجای ظرف سفالینی، ظرف چوبی در دست دارد. ارباب در نزد خود اندیشید:

«نباشد که وی بازهم ظرف سحرآمیزی به دست آورده باشد. شکی نیست که این نیز ظرف سحرآمیزی است، وگرنه او آن‌چنان شادی نمی‌کرد و آواز نمی‌خواند!»

ارباب بر آن شد که آن ظرف را نیز از دهقان برباید. پس سومیلاکا را نزد خود خواند و گفت:

«این چه ظرفی است که در دست داری؟ آن را به من بفروش!»

سومیلاکا پاسخ داد:

«نمی‌توانم ارباب، این ظرف از همه پول‌ها و مرواریدهای جهان باارزش‌تر است!»

ارباب خشمگین شد و فریاد زد:

«نمی‌خواهی بفروشی؟ در این صورت آن را مفت از دست خواهی داد!»

وی این را گفت و ظرف را از دست دهقان ربود؛ اما در این میان، سرپوش ظرف از روی آن بلند شد و بیست مشت نیرومند یکی پس از دیگری از درون آن خارج شدند و به جان آن دزد افتادند.

یکی به پیشانی ارباب می‌کوفت، دیگری به پس گردنش، سومی به پشتش، چهارمی به بینی‌اش می‌زد، ششمی به شکمش می‌کوبید و… تا آخر.

ارباب دزد، ناله‌کنان و زوزه‌کشان خود را به حیاط خانه انداخت، اما مشت‌ها دست‌بردار نبودند. به هر جا که می‌گریخت، به دنبالش بودند و همواره به سروکله‌اش می‌کوبیدند.

سرانجام بر روی زمین در غلتید و از روی زاری و التماس، ناله‌کنان گفت:

«سومیلاکا! به این مشت‌ها بگو بر من رحم کنند! از من دست‌بردارند!»

دهقان گفت:

«آن ظرف را به من رد کن. مشت‌ها پی کارشان خواهند رفت.»

ارباب با حالت درمانده جواب داد:

«ظرف را به تو رد خواهم کرد، منتها مرا از این مشت‌های وحشت‌انگیز نجات بده.»

سومیلاکا دستور داد:

«مشت‌ها به درون ظرف بروید!»

مشت‌ها با حرف‌شنوایی در درون ظرف ناپدید شدند.

ارباب از کتک مفصلی که خورده بود، رنجور و ناتوان به درون خانه‌اش خزید و ظرف را از مکان پنهانی‌اش بیرون آورد و ناله‌کنان به سومیلاکا برگرداند.

سومیلاکا خوشحال و سعادتمند نزد زنش آمد و در آن شب، آن‌ها برای نخستین بار در همه‌ی زندگانی‌شان با شکم سیر به خواب رفتند.

از آن به بعد، سومیلاکا زندگی خوشی داشت و همسایه‌هایش نیز در این خوشی سهیم بودند. در ایام تنگدستیِ روستائیان بی‌چیز، سومیلاکا ظرف سحرآمیز خود را به وسط خیابان می‌آورد و به هریک از روستائیان غذای سیرکننده‌ای می‌داد.

تابستان بدین منوال گذشت.

یک روز خبر رسید که پادشاه آن سرزمین دختر خود را شوهر می‌دهد. ارباب دهکده چون این خبر را شنید، به قصر پادشاه رفت و گفت:

«ای پناهگاه جهان، دستور بده که در روز عروسی، سومیلاکای روستایی، به قصر بیاید. او ظرف سحرآمیزی در اختیار دارد که هر چه تو میل داشته باشی برای مهمانان خود روی میز عروسی خواهد گذاشت. آن ظرف سحرآمیز همه را تهیه خواهد کرد.»

پادشاه چون این سخنان را شنید، بلافاصله دستور داد سومیلاکا ظرف سحرآمیز خود را برداشته و به حضورش برود. دهقان جرئت نداشت که از فرمان پادشاه سرپیچی کند، لذا در روز و ساعت مقرر در قصر حاضر شد.

پادشاه گفت:

«آن ظرف را به من نشان بده. آیا حقیقت دارد که ظرف تو معجزه می‌کند؟»

«ای پناهگاه جهان، قدرتت پایدار! بله آنچه گفته‌اند حقیقت دارد.»

«در این صورت، به آن ظرف بگو که هم‌اکنون بهترین شیرینی‌ها را برای من تهیه کند.»

هنوز پادشاه گفته خود را به پایان نرسانده بود که سرپوش ظرف از آن بلند شد و پادشاه مشاهده کرد که ظرف پر از شیرینی است.

پادشاه چون یکی از شیرینی‌ها را خورد، به‌اندازه‌ای از آن خوشش آمد که نتوانست از تعریف خودداری کند و به‌قدری خورد که دیگر در آن ظرف شیرینی باقی نماند.

پادشاه گفت:

«من در عمر خود چنین شیرینی خوب و لذیذی نخورده‌ام! این ظرف را بگذار برای سه روز نزد من بماند. بعد از سه روز، چون مهمانان متفرق شدند، من آن را به تو رد خواهم کرد.»

سومیلاکا به پادشاه تعظیمی کرد و به‌سوی کلبه‌اش رفت.

سه روزِ تمام جشن عروسی دختر پادشاه ادامه داشت. مهمانان از شیرینی‌های سحرآمیز می‌خوردند و هر یک به نوبت خود می‌گفت:

«حتی خدایان هم این‌گونه شیرینی خوب و عالی نخورده‌اند!»

چون مهمانان متفرق شدند، سومیلاکا به‌سوی قصر آمد تا ظرف خود را بگیرد. پادشاه همین‌که وی را دید، فریاد زد:

«در اینجا چه می‌کنی، ای خوک کثیف؟»

سومیلاکا باادب جواب داد:

«ای پناهگاه جهان! من آمده‌ام ظرفم را ببرم.»

پادشاه با عصبانیت گفت:

«هر آنچه در این قصر است از آن من است. فوری از اینجا دور شو وگرنه دستور می‌‌دهم که تو را زیر پاهای فیل‌ها بیفکنند.»

سومیلاکا التماس‌کنان گفت:

«ای پناهگاه جهان! آخر این ظرف از آن من است.»

پادشاه فریاد زد:

«ای مرد پست! تو این‌قدر جسارت داری که با من وارد بحث شوی؟ ای نگهبانان! این مردک را بگیرید و زیر پاهای فیل‌ها بیفکنید!»

اما همین‌که نگهبانان به‌سوی سومیلاکا حمله بردند، وی از زیر لباسش ظرف سفالی را درآورد و سرپوش آن را بلند کرد.

ناگهان مشت‌های بیست‌گانه یکی پس از دیگری از درون ظرف بیرون جستند و به جان پادشاه افتادند.

پادشاه از نخستین ضربه مشت‌ها به زمین در غلتید، اما مشت‌ها دست‌بردار نبودند و همچنان به سروصورتش می‌کوبیدند.

پادشاه با التماس گفت:

«سومیلاکا، آن‌ها را از من دور کن! تو را سوگند می‌‌دهم، آن‌ها را از من دور کن!»

«همین‌که ظرف سحرآمیز را به من رد کنی، مشت‌ها ناپدید خواهند شد!»

پادشاه به اطرافیان خود دستور داد:

«زود باشید! آن ظرف سحرآمیز را بیاورید، زود باشید! وگرنه این مشت‌ها مرا تا دم مرگ کتک خواهند زد!»

چون اطرافیان پادشاه ظرف را شتابان آوردند و به سومیلاکا دادند، او دست‌هایش را روی سینه‌اش قرار داد، تعظیمی کرد و گفت:

«خداحافظ، ای عادل‌ترین پادشاهان! من به کلبه خود می‌روم. در آنجا عده‌ای گرسنه در انتظار ظرف سحرآمیز من هستند.»

پادشاه پاسخی نداد؛ زیرا یکی از مشت‌ها چنان بشدت به پیشانی او کوبیده بود که زبان آن پادشاه ظالم و ستمگر برای همیشه قدرت بیان را از دست داده بود. {یعنی مرده بود.}

پایان 98



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *