قصههای کلیله و دمنه
آرزو
آرزوی مردی که دختر نداشت
– برگرفته از کتاب: قصه های شیرین کلیله و دمنه
سالهای سال پیش، مردی مؤمن و عابد با همسرش در خانهای کوچک زندگی میکردند. آنها بچه نداشتند و خیلی دلشان بچه میخواست. خانهی کوچکشان بدون جنبوجوش و سروصدای بچه، سوتوکور بود.
روزی مرد عابد کنار شهری در نزدیکی خانهشان نشسته و به درختی تکیه داده بود. نسیمی ملایم میوزید و برگهای درخت به سر و روی مرد عابد میریخت. او که دلش خیلی گرفته بود، با خودش گفت:
«اگر پسری داشتم، الآن جستوخیز و بازی کردن او را تماشا میکردم. شاید هم میرفت توی نهر و آببازی میکرد. بزرگتر هم که میشد، هرروز صبح او را با خودم به مزرعه میبردم و عصرها باهم برمیگشتیم. اگر هم دختر داشتم، چهبهتر! در خانه میماند و در پختوپز و کارهای خانه به مادرش کمک میکرد.»
بعد آه بلندی کشید و شروع کرد به زمزمه کردن:
لالایی کن لالا دنیای بابا
روی گهوارهی دستای بابا
همینطور که برای خودش زمزمه میکرد، سایهای را در آب دید. به آسمان نگاه کرد. پرندهای موشی را به چنگال گرفته بود. ناگهان موش از چنگالهای پرنده رها شد و به کنار نهر افتاد.
مرد عابد با شتاب بلند شد و به سراغ موش رفت. موش کوچکی بود که جای چنگالهای پرنده روی تنش دیده میشد. دلش به حال بچه موش سوخت. او را از زمین برداشت و لای برگی پیچید تا با خودش به خانه ببرد، اما با خودش فکر کرد:
«اگر زنش بچه موش را ببیند، هرگز نمیگذارد وارد خانه شود.»
دوباره آهی بلند کشید و گفت:
«ای خدا! چه میشد اگر این بچه موش به دختری قشنگ تبدیل میشد تا زنم از دیدنش خوشحال شود؟»
در همان لحظه، آرزوی مرد عابد برآورده شد و بچه موش به دختری کوچک و زیبا تبدیل شد. مرد عابد باورش نمیشد. خدا را شکر کرد و با شادی بهطرف خانهاش دوید.
وقتیکه به خانه رسید، زنش را صدا زد:
«زن! کجایی؟ بیا که آرزویمان برآورده شد!»
زن با شتاب وارد اتاق شد و شوهرش را دید که بچهی کوچکی در بغل دارد. با تعجب و خوشحالی گفت:
«وای خدای من! این بچه کیست؟ چقدر تپل و خوشگل است!»
مهر بچه به دل زن افتاده بود. مرد همهی ماجرا را برای زن تعریف کرد. زن پس از شنیدن ماجرا، خدا را شکر کرد و به شوهرش گفت:
«او را مانند دختر خودم بزرگ میکنم. برایش لباس میدوزم، لحاف و تشک میدوزم، لباس گرم برایش میبافم. خدایا شکرت! چقدر خوشحالم!.»
از آن روز به بعد، زندگی آنها با شادی همراه شد. صدای خنده و گریهی بچه، سکوت خانه را شکسته بود. بچه روزبهروز زیباتر میشد، برای همین او را مهلقا نامیدند.
صبحها، زن به عشق بچه از خواب بیدار میشد و عصرها، مرد به امید دیدن دوبارهی او به خانه بازمیگشت. زندگی زیباتر شده بود. باوجود مهلقا، حتی سختیهای پاییز و زمستان را کمتر احساس میکردند.
روزها مثل برگهای زرد، یکییکی از شاخهی زمان میافتادند و هرروز که میگذشت، مهلقا بزرگتر و زیباتر میشد. دیگر هیچ غمی در خانهی آنها را نمیزد. چند سال گذشت. مهلقا برای خودش خانمی شده بود؛ هم زیبا و هم خانهدار.
مرد عابد میدانست که دیگر وقت شوهر کردن او رسیده است. روزی او را صدا کرد و گفت:
«مهلقا دخترم، وقتش رسیده که همسری برای خودت انتخاب کنی.»
مهلقا کمی سرخ شد. مرد عابد گفت:
«خجالت نکش دخترم، حرفت را بزن. من پدرت هستم.»
مهلقا گفت:
«من همسری میخواهم که قویترین مرد دنیا باشد.»
مرد عابد به فکر فرورفت و پس از چند دقیقه گفت:
«او کسی جز خورشید نیست. اگر او نباشد، روز و شبی هم نخواهد بود.»
بعد بلند شد و از خانه بیرون رفت. لحظهای به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
«ای خورشید گرمابخش و بیهمتا! دخترم همسری میخواهد که قویترین مرد دنیا باشد. فکر میکنم تو از همه قویتر هستی. آیا حاضری با او ازدواج کنی؟»
خورشید گفت:
«اما من قویتر از همه نیستم. قویتر از من هم در دنیا وجود دارد.»
مرد گفت:
«قویتر از تو کیست؟»
خورشید گفت:
«ابر! او از من قویتر است و میتواند روی من را بپوشاند. سراغ ابر برو و از او بپرس.»
مرد عابد آنقدر صبر کرد تا کمکم ابرها روی خورشید را پوشاندند. از بین آنها، یکی را که شبیه عقابی تنومند بود، انتخاب کرد و فریاد زد:
«آهای ابر سیاه! تو که شبیه عقاب هستی، دخترم همسری میخواهد که در دنیا از همه قویتر باشد. آیا حاضری با او ازدواج کنی؟»
ابر تکانی خورد، انگار داشت بالهایش را تکان میداد. با صدایی کلفت گفت:
«مرا نگاه کن! تا چند دقیقهی دیگر اثری از من نمیماند. آن عقابی که میبینی، در یک چشم به هم زدن پراکنده میشود. این کار باد است. او از من بسیار قویتر است. اگر من روی خورشید را میپوشانم، باد هم مرا پراکنده میکند. برو و از باد بپرس.»
مرد عابد چنددقیقهای صبر کرد تا کمکم هوا سرد شد و باد در دشت پیچید. ابری که شبیه عقاب بود، کمکم ناپدید شد و دیگر هیچ اثری از او نماند.
مرد عابد تا آنجا که میتوانست، با صدای بلند باد را صدا زد. او از باد پرسید:
«آیا حاضری با دخترم ازدواج کنی؟ او همسری میخواهد که در دنیا از همه قویتر باشد.»
باد درحالیکه زوزه میکشید، گفت:
«اگرچه من قوی هستم و میتوانم همهچیز را از سر راهم بردارم، اما وقتیکه به کوه میرسم، ناتوان میشوم. زیرا او آنچنان مرا در خود میپیچد که از قدرت و سرعتم چیزی نمیماند. پس بهتر است پیش کوه بروی و از او بخواهی با دخترت ازدواج کند.»
مرد عابد راه افتاد و در میان باد و طوفان به کوه رسید. برابر کوه ایستاد و به آن نگاه کرد. چه عظمتی داشت! لحظهای از عظمت کوه ترسید و خود را در برابر آن بسیار کوچک احساس کرد.
او که فکر میکرد دیگر موجودی قویتر از کوه نیست، فریاد زد:
«ای کوه…»
صدایش در کوه پیچید:
«دخترم همسری میخواهد که از همه قویتر باشد. تو که از همه قویتری، آیا حاضری با او ازدواج کنی؟»
کوه گفت:
«جلوی پایت را نگاه کن، چه میبینی؟»
مرد گفت: «فقط یک سوراخ.»
کوه گفت:
«میدانی چه کسی این سوراخ را پیش پای من درست کرده است و در آن زندگی میکند؟ یک موش! او از من بسیار قویتر است. او را صدا کن و از او بپرس. موش الآن در سوراخش استراحت میکند.»
مرد عابد فکر کرد بهتر است برود و دخترش را هم بیاورد. خانهی مرد عابد به آن کوه و سوراخ موش نزدیک بود. پس به خانه برگشت و همهچیز را برای دخترش تعریف کرد. بعد از او پرسید:
«دخترم، با من میآیی تا با موش صحبت کنیم یا نه؟»
مهلقا قبول کرد و همراه پدرش بهطرف کوه راه افتاد. وقتیکه به پای کوه رسیدند، مرد عابد موش را صدا زد. موش از سوراخش بیرون آمد. مرد عابد جلو رفت و سؤالش را از او هم پرسید.
موش گفت:
«خانهی من بسیار کوچک است. دخترت چگونه میتواند به خانهی من وارد بشود؟ من همسری میخواهم که از جنس خودم باشد تا بتوانم با او در این سوراخ کوچک زندگی کنم.»
مهلقا گفت:
«پدر، حالا که همسر موردعلاقهام را پیدا کردهام، خواهش میکنم دعا کنید و از خدا بخواهید مرا دوباره به موش تبدیل کند تا بتوانم با همسرم به خانهی کوچکمان برویم. ما میتوانیم هرروز به شما سر بزنیم، کوه به خانهی شما نزدیک است.»
مرد عابد نمیدانست چه کار کند. از طرفی، خوشبختی دخترش را میخواست و از طرف دیگر، دلش راضی نمیشد که او موش بشود و آنها دوباره تنها بمانند. اما مجبور بود.
دستهایش را به آسمان بلند کرد و از ته دل دعا کرد. ناگهان، مهلقا به موشی کوچک تبدیل شد و همراه همسرش به لانهی کوچکشان رفتند.
پس از سالها، زن و شوهر دوباره تنها شدند. هرازگاهی، از پنجرهی خانه، کوه را نگاه میکردند و آن دو موش را میدیدند که به خوبی و خوشی باهم زندگی میکنند.
زن دلش به این خوش بود که حداقل میتواند هرروز موش را که روزی دخترش بود، از پنجره ببیند. اما مرد عابد میدانست که دیگر دختری وجود ندارد و آن موش فقط یک موش است و هر زمان که به این موضوع فکر میکرد، دلتنگ میشد و با خودش زمزمه میکرد:
لالایی کن لالا، دنیای بابا
روی گهوارهی، دستای بابا…