تونکا اسب سرکش
چاپ چهارم: 1354
مجموعه کتابهای طلایی – جلد 40
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
فهرست داستان
به نام خدا
هیاهو در مرغزار
ولولهای در مرغزار برپا شده بود. گلهای از اسبان وحشی با شیهه و غوغا میدویدند؛ سمهای آنها، توده بزرگی از گردوغبار به آسمان بلند کرده بود. به دنبال اسبها دستهای از سرخپوستها، سواره و شتابان میآمدند، با تمام نیرو فریاد میزدند و کمندهای خود را چون مار در هوا پیچوتاب میدادند.
وایت بول (گاو نر سفید) با دیدگانی که از شدت شور و شوق میدرخشید، از فراز تپهای در کنار مرغزار، به این مسابقه مینگریست. این برادرزادهٔ سیتینگ بول، (گاو نر نشسته، رئیس بزرگ قبیله سو) جوانی باریکاندام بود و گرچه بیش از هجده سال داشت، بلندبالا مینمود. استرانگ بئر (خرس نیرومند) با او بود. او هم مانند وایت بول آنقدر «مرد» نشده بود که با شکارچیان اسب براند. هر دو جوان، بهظاهر مراقب اسبهایی بودند که یک سورتمه پربار را میکشیدند؛ سورتمهای که مخصوص سرخپوستهاست؛ لیکن هیجان، پی کردن و گرفتن اسبهای وحشی، آنها را افسون کرده بود.
وایت بول فریاد کشید: «اسبهای وحشی مثل جانوران هراسانی که از برابر آتش فرار کنند، میگریزند. فقط آن اسب جوان از خود شجاعت و شهامت نشان میدهد.» پسازاین حرف، به اسب قهوهایرنگ درشتی که پشت سورتمهٔ اسبهای وحشی میدوید اشاره کرد:
«فکر میکنم میخواهد بایستد و بجنگد. میبینی؟ خرناس میکشد و شکارچیهای ما را به مبارزه میخواند.»
استرانگ بئر گفت: «او درشت و زشت است. از او خوشم نمیآید.»
وایت بول فریاد زد: «من خوشم میآید!»
وایت بول رمهٔ وحشی را یکلحظه خیرهخیره نگاه کرد. رمه از بستر خشک رودخانه بهطرف تنگه باریکی که دیوارههای سراشیب داشت، چهارنعل پیش میآمد. آنسوی تنگه، مرغزار بهقدری ناهموار بود که اسبهای سوارکاران نمیتوانستند ازآنجا بگذرند. اسبهای وحشی همینکه از تنگه میگذشتند، از کمند سرخپوستها در امان میماندند.
وایت بول ناگهان چرخی زد و شتابان بهسوی سورتمه رفت.
استرانگ بئر دنبال او دوید و گفت: «کجا میروی؟»
وایت بول، جواب داد: «میروم آن اسب را بگیرم.» آنوقت کمندی را که از موی اسب بافته شده بود از پشت اسب سورتمه برداشت و به چالاکی از تپه سرازیر شد.
استرانگ بئر چند قدمی از پس او دوید و فریاد زد: «این کمند هفترنگ مال «یلوبول» (گاو نر زرد) است. او به همه گفته که کسی حق ندارد به آن دست بزند.
وایت بول، جواب نداد و همانطور که بهسوی تنگه میدوید، میکوشید تا کمند را حلقه بزند؛ ولی کمان و ترکش او مانع کارش شد. از روی بیصبری، هردو را درون بوتهها انداخت.
از میان تنگه، اسبهای وحشی رسیدند. یال هاشان افشان بود، پرههای بینیشان باز شده بود. وایت بول، وقتی اسب جوان را دید کمند خود را رها کرد. حلقه کمند، درست روی سر اسب افتاد و بر گردنش استوار شد. اسب پس رفت، سپس به جلو جهید و وایت بول، را از جا کند و روی زمین ناهموار که پوشیده از بوتهها و شاخههای خشک درختان بود، کشید.
وایت بول نومیدانه تکاپو کرد که سر پا بایستد و اسب را نگه دارد. اما به ناگاه پی برد که در انبوهی از شاخههای خشک و پیچیده، گیر کرده است. کمند از دستش رها شد، اسب جوان، خشمگین و سرکش، خرناسی کشید و چهارنعل به دنبال رمه اسبهای وحشی تاخت.
همانوقت که در وایت بول، افتانوخیزان، از زمین بلند شد، شکارچیان سرخپوست رسیدند. پیشاپیش آنها یلوبول میآمد. او مردی درشتهیکل و نیرومند بود و دیدگانی زننده و دهانی زشت داشت.
یلوبول با خشم بسیار سر وایت بول داد زد: «به تو گفته بودند مواظب سورتمه باشی! اینجا چکار میکنی؟»
وایت بول گفت: «سعی کردم که یک اسب وحشی را بگیرم.»
یلوبول از اسب کوچک کوتاهقامت خود پایین خزید و با گامهای بلند بهسوی جوان رفت و گفت: «با دست خالی، پسرعمو؟»
وایت بول بالکنت گفت: «کمند…کمندی… عاریه کردم.»
چشمهای شکارچی نیرومند از شک و تردید تنگ شد: «کمند هفترنگ مرا؟»
وایت بول سری تکان داد و آنگاه سرش را گناهکارانه به زیر افکند.
یلوبول فریاد زد: «حالا کجاست؟»
وایت بول آب دهانش را بهسختی فروبرد و آهسته گفت: «دور گردن اسب وحشی! او کمند را از دست من درآورد.»
یلوبول خرناس کشید: «پس این طور! تو نهتنها از فرمانهایم سرپیچی میکنی، بلکه گرانبهاترین دارایی مرا هم میدزدی.» آنوقت، با مشت چنان به صورت وایت بول کوبید که جوانک به هوا برخاست و زمین خورد.
یلوبول، فریاد زد: «از این به بعد، باید همراه زنها راه بروی!»
پسازاین حرف، با گامهای بلند بهسوی اسب خود برگشت، روی اسب پرید و از تپه بالا رفت. شکارچیهای دیگر به دنبال او روان شدند.
وایت بول آهسته از جا بلند شد. نفرت در چشمهایش شعله میکشید، زیر لب به خود گفت: «یک روز با یلوبول تسویهحساب خواهم کرد.»
یک حادثهٔ عجیب
سیتینگ بول رئیس قبیله سو روبروی کلبه خود ایستاده بود و نزدیک شدن وایت بول و مادرش «پریری فلاور» (گل مرغزار) را تماشا میکرد. کنار رئیس، یلوبول ایستاده بود و از صورت زشتش اهانت و ریشخند و تحقیر میبارید. افراد قبیله سو – پیر و جوان ـ به دور سیتینگ بول، و یلوبول حلقه زده بودند و میخواستند بدانند چرا وایت بول، به اردوگاه برگشته است.
رئیس با قیافهٔ عبوسی سخن آغاز کرد و گفت: «وایت بول، برای این دنبال تو فرستادم که یلوبول میگوید تو نهفقط از فرمانهای او اطاعت نکردهای، بلکه کمند او را هم دزدیدهای. راجع به این مطالب، چه میگویی؟»
وایت بول پاسخ داد: «من فقط طناب را عاریه گرفتم.» در این وقت یلوبول خرناس اهانتآمیزی کشید و از این صدا، آتش خشم جوان شعلهور شده و فریاد زد: «یلوبول هم کار درستی نکرد؛ او با دنبال کردن اسبهای وحشی، نزدیک بود قبیله را بی گوشت بگذارد.»
زمزمههای خشمگینی از اطرافیان برخاست. آشکار بود که بسیاری از سرخپوستها بهاندازه وایت بول از «یلوبول» متنفرند.
سیتینگ بول دست خود را به نشانهٔ سکوت بلند کرد؛ سپس به برادرزادهٔ خود رو کرد و گفت: «یلوبول، در جنگ، پوست سر خیلیها را کنده است. او صاحبمقام است. این حق اوست که درباره کارها تصمیم بگیرد. تو یک جوان ناآزموده، حق نداری راجع به تصمیمات او چونوچرا کنی.»
چشمهای «پریری فلاور» برقی زد و گفت: «اگر یلوبول به وظیفهٔ خود رفتار میکرد و فنون شکار و جنگ را به پسرم میآموخت، او هم صاحبمقام میشد.»
یلوبول گفت: «این پسر، تا حالا خیلی بچه بود و حالا هم آدم بیارزشی است؛ زیرا علاوه بر آنکه کمند مرا دزدیده، کمان و ترکشی را هم که رئیس بزرگ ما به مناسبت شانزدهمین سال تولد او به او داده بود گم کرده.»
رئیس از وایت بول پرسید: «این موضوع حقیقت دارد؟»
جوان سرش را زیر انداخت و زیر لب گفت: «بله. حقیقت دارد.»
پریری فلاور، با سری افکنده و شرمسار، بهسوی کلبهٔ خودش رفت. سرخپوستهای دیگر بین خودشان غرغر کردند. وایت بول، کار وحشتناکی کرده بود.
پس از یکلحظه، سیتینگ بول دوباره به حرف آمد و گفت: «وایت بول، آنچه تو کردهای باعث تأسف و اندوه فراوان من است. تا وقتیکه ثابت نکنی پسر دانایی هستی، دیگر نمیتوانی به شکار بروی.»
وایت بول، با چشمهای پایین افتاده، برگشت و بهطرف کلبهٔ مادرش رفت. «پریری فلاور» داشت آتش زیر «کباب گاومیش» را به هم میزد. از وایت بول پرسید: «تو حتی دنبال ترکش و کمانت هم نگشتی؟»
وایت بول سرش را تکان داد: «یلوبول نگذاشت؛ ولی وقتی آفتاب سر بزند میروم و میگردم تا آنها را پیدا کنم.» بعد، کنار آتش چمباتمه زد و یک تکه از گوشت کبابی کند و شروع کرد به جویدن.
پریری فلاور کنارش زانو زد و گفت: «پس عجله کن و شامت را زودتر بخور. آفتاب، زود طلوع میکند.»
صبح روز بعد، وایت بول پیش از آفتاب بیدار شده بود. وقتی خورشید روی افق بالا آمد، او نزدیک تنگه باریک، سرگرم جستجوی ترکش و کمانش بود. آنها را ته یک راه آب پیدا کرد و روی دوشش انداخت. در همین وقت، از دره گود و باریکی که سمت راست او قرار داشت، صدای ضعیفی که شبیه ناله بود شنید. با شتاب کنار دره رفت و از شگفتی خشکش زد.
پایین پای او، کف دره، اسب جوان دراز کشیده بود، درحالیکه کمند یلوبول به دستوپایش پیچیده بود و او را زمینگیر و درمانده کرده بود!
وایت بول از شادی فریاد کشید و از دیوارهٔ سنگی دره پایین سرید و آهستهآهسته، بهطوریکه اسب را نترساند، بهسوی او رفت. اسب از تشنگی نفسنفس میزد.
وایت بول گفت: «نترس. اذیتت نمیکنم.»
دره، تنگ بود و دیوارهای سراشیب بلندی داشت. در آخرین نقطه، انبوهی از درختان و تختهسنگهای بلند، دره را بسته بود. از وسط تختهسنگها، آب چکه چکه به درون حوض کوچکی میریخت.
وایت بول بیدرنگ ترکش خود را خالی کرد، در حوض کوچک فرو برد و پر از آب کرد. بعد، روی زمین، نزدیک دهان اسب، گودال کوچکی کند، اطرافش را با پیراهن خود که از پوست آهو بود گرفت و آب را در گودال ریخت، به اسب گفت: «تا دو سه دقیقه دیگر طناب را از دستوپایت باز میکنم؛ ولی اول باید مطمئن بشوم که تو از پیش من نمیروی.»
وقتی اسب جوان با تشنگی سرگرم نوشیدن آب بود، وایت بول آن سر دره را که باز بود با تل بزرگی از شاخههای خشک بست. آنوقت کمند را از دست و پای اسب باز کرد و گفت: «خیال دارم، تا وقتیکه باهم به اردو برویم، تو را اینجا نگهدارم و به کسی نگویم که تو را گرفتهام. من اسمت را «تونکا واکان» یعنی «موجود بزرگ» میگذارم.»
تونکا وقتی از قید طناب آزاد شد. دست و پایی زد و به حالت نشسته در آمد. وایت بول، بهشتاب پشت او سوار شد و یالش را چسبید و گفت: «نترس!»
گوشهای تونکا تیز شد. پشتش را قوز کرد و به هوا پرید. وایت بول از بالای سر تونکا کلهمعلق خورد و روی زمین نرم افتاد. وقتی از زمین بلند شد، خندید. تونکا بهسرعت دور خودش میچرخید و جفتک میانداخت و سر بزرگ و قشنگش را پیاپی بالا میبرد و پایین میآورد.
ناگهان، تونکا سرش را خم کرد و درحالیکه بهشدت خرناس میکشید به وایت بول یورش آورد. پسر جوان، درست بهموقع، زیر مانعی که از شاخههای خشک درست کرده بود، خزید و ازآنجا فریاد زد: «فردا برمیگردم و به تو نشان میدهم که ارباب، تویی یا من!»
تونکا شیهه بلندی کشید. مثل این بود که وایت بول را مسخره میکند.
وایت بول، کمند و کمان و ترکش را در بیشهای پنهان کرد، پیراهنش را پوشید و بهطرف تونکا دست تکان داد و بهسوی اردوگاه قبیله سو راه افتاد. از خوشحالی، کبکش خروس میخواند. اسبی داشت که مال خودش بود، و خیلی زود به سیتینگ بول، میفهماند که میتواند جوان دانا و قابلاعتمادی باشد.
مردان زرد موی
زوزه هراسانگیز «گرگ مرغزار» (گرگ کوچک اندامی است که در کشتزارهای باختری آمریکای شمالی زندگی میکند) در سکوت شب میپیچید. نسیم، فریاد ترسآور گرگهای بزرگ را که میان تاریکی در جستوجوی طعمه بودند با خود میآورد.
وایت بول نمیترسید. آتش بزرگی که برافروخته بود، شعله میکشید و گرگها را از دره کوچک تنگ، دور میکرد. کاش میتوانست کاری کند که تونکا بفهمد اینهمه به خاطر او است.
به آنسوی آتش نگاه کرد، درست بیرون دایره نور، تونکا ایستاده بود و گوشهایش از ترس تیز شده بود. زوزهٔ گرگها دوباره برخاست، این بار صداها از نزدیک میآمد. وایت بول و تونکا هر دو به لبهٔ پرتگاه نگریستند. در برابر آسمان پرستارهٔ شب، اشباح آن جانوران لاغر خاکستریرنگ که دزدانه گام برمیداشتند، از دور نمودار بود. تونکا به آتش و به وایت بول، که کنارش چمباتمه زده بود، نگاه کرد. تونکا آرام به درون روشنایی آمد و خودش را روی زمین انداخت و «لم» داد و با چشمهای درشتش به جوان نگاه کرد.
چند روز بود که وایت بول میکوشید با تونکا دوست شود. برای او دستههای بزرگ علف تازه جمع میکرد؛ اما تونکا نمیخواست از دست او علف بخورد و نمیگذاشت که وایت بول از او سواری بگیرد.
صبح روز بعد، وایت بول، نیرنگ تازهای زد. وقتی تونکا سرگرم خوردن یک دسته علف بود، سنگ بزرگی به پشت او گذاشت. تونکا بیدرنگ سنگ را زمین انداخت. وایت بول نیشش باز شد، سنگ کوچکی برداشت و روی گردهٔ پهن او نهاد. اسب اعتنایی نکرد. آنوقت وایت بول سنگ را با دست زد و انداخت و بهجای آن سنگی که کمی بزرگتر بود گذاشت. وقتی تونکا این سنگ را هم نادیده گرفت، وایت بول سنگی را که درشتتر از همه بود دوباره امتحان کرد. دارام! تونکا سنگ را پرت کرد
وایت بول خندید و گفت: «من تسلیم میشوم؛ اما فقط امروز.»
به آفتاب نگاه کرد، خنده از لبش پرید. به خود گفت: «آفتاب خیلی بالا آمده است. باید به اردو برگردم. شاید همین حالا هم مادرم نگران باشد، چون تمام شب را در اردو نبودم.» گوشهای تونکا را خاراند: «تونکا واکان، من فردا برمیگردم.»
وایت بول امیدوار بود که تونکا، پوزهاش را به سینهٔ او بمالد و فشار بدهد، اما تونکا فقط سرش را تکان داد. باوجوداین، وقتی وایت بول، با شتاب از دره دور میشد، شنید که تونکا شیهه ملایمی کشید، درست مثل اینکه تنها مانده باشد.
وقتی وایت بول از بیشهها بیرون آمد، از تعجب خشکش زد. قبیله سو رفته بود!
چنین پیدا بود که سرخپوستها با شتاب حرکت کرده بودند. چند تکه گوشت خشکشده روی سهپایههای بلند چوبی آویزان بود. لولههای پوست گاومیش و اسباب و افزار آشپزی روی زمین پراکنده بود.
وایت بول تکه بزرگی از گوشت خشکشده برید و توی پیراهنش گذاشت. خاکستر آتش اردو را به هم زد و وقتی دید هنوز گرم است، دانست سرخپوستها مدتزمان زیادی نیست که رفتهاند. بعد، رد سورتمهها را دنبال کرد، آنها بهسوی شمال رفته بودند.
زیر لب گفت: «پس اینطور! به ده ما برگشتهاند. من هم به آنجا میروم؛ ولی تا تونکا …»
ناگهان صدای سم اسبها را شنید. چهرهاش روشن شد. چند نفر از «سوها» دارند برمیگردد. اما همینکه خواست بهسوی سوارانی که نزدیک میشدند بدود صدای گوشخراش یک شیپور بلند شد.
وایت بول نفسزنان گفت: «مردان زرد مو!»
شتابان از دامنه تپه بالا رفت و درون بیشهای خزید و در همین زمان شش سرباز سوارهنظام که لباس آبی به تن داشتند چهارنعل به سر تپه رسیدند.
سرخپوست جوان، نفس را در سینه حبس کرد. سربازها از چند قدمی او گذشتند. بعد، بااحتیاط، لای بوتهها را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. سربازها داشتند اردوگاه متروک قبیله سو را جستجو میکردند.
یکی از آنها به مرد مسنتری که روی لباس نظامیاش یراق طلا و دکمههای طلا دوخته بود گفت: «سروان کئوگ، مثل این است که بو برده بودند که ما داریم میآییم.»
مردی که سروان «کئوگ» نامیده میشد، سری تکان داد و گفت: «ستوان نولان، اینجا اردو میزنیم. اسبها را پایین نهر کوچک ببندید.»
وایت بول، دوباره به درون بیشه خزید، نقشه جسورانهای در مغزش شکل میگرفت! ولی بایستی منتظر تاریکی شود تا آن را به مرحله عمل درآورد.
نبرد در تاریکی
اردوگاه سوارهنظام خاموش بود و جز زمزمهٔ جویبار و جنبش بیقرار اسبها، صدایی از آن به گوش نمیرسید. در اطراف آتشهای اردو، سربازان که خود را در پتوها پیچیده بودند به خواب عمیقی فرورفته بودند و از چادر فرمانده صدای خرناسی خفیفی برمیخاست
وایت بول، آهسته و بیسروصدا، آهسته، آهسته از بیشه بیرون آمد، راست ایستاد و به پایین پای خود، به اردوگاه نگریست. در میان چند درخت افسار اسبها را به طناب بلندی بسته بودند. کمی دورتر، یک نگهبان به تختهسنگی که از سطح زمین سر برآورده بود، تکیه داده بود. تفنگی در میان بازوها داشت و شمشیری به پهلویش آویخته بود.
وایت بول از میان بوته و درختهای کوچکی که زیر درختان بزرگی میرویند، بهطرف اسبها خزید. کاردش را بیرون کشید و ریسمان را که به نهالی بستهشده بود، برید. وقتی ریسمان بریده شد، ناگهان به عقب کشیده شد، نهال به درخت دیگری خورد و صدایی چون صدای شلاق از آن برخاست. اسبها که رم کرده بودند شروع کردند به دور خود چرخیدن. وایت بول افسار اسبها را چسبید تا آنها را ساکت کند، اما دیگر بسیار دیر شده بود. نگهبان، سروصدا را شنیده بود. همینکه بهسوی اسبها آمد، وایت بول به رو، بر زمین، دراز کشید، درحالیکه جرئت نداشت نفس بکشد.
ناگهان، قدمها متوقف شد. وایت بول فکر کرد: «مرا دیده است.» بعد مثل فنر از جا جست و به نگهبان حمله برد و او را از جا کند و چند قدم دورتر هردو به زمین غلتیدند. تفنگ نگهبان دررفت.
در یکچشم بر هم زدن، اردوگاه جان گرفت. سربازان از لای پتوها بیرون آمدند و دست به تفنگ بردند.
وایت بول، تفنگ را پیچوتاب داد و از چنگ نگهبان گیج و بهتزده بیرون کشید و با قنداق آن، او را نقش زمین کرد. سپس شمشیر را قاپید و از غلاف درآورد.
در همین لحظه، یکی از سربازان فریاد زد: «نگاه کنید، یک سرخپوست! پهلوی اسبها!» وایت بول مهار یک مادیان لاغر و بلندبالا را ربود و به پشت آن پرید فریاد کشید: «هی! هویاک!» و شمشیر را بهسوی اسبهای دیگر تکان داد. اسبها، وحشتزده، هر یک به سویی گریختند. گلولهها در هوا سوت میکشید… یکی از آنها از کنار گوش وایت بول گذشت.
وایت بول، درحالیکه پاشنهها را به دو پهلوی مادیان فرو برده بود، چهارنعل تاخت کرد و در سیاهی شب ناپدید شد.
وایت بول نام مادیان را «پرنده مرغزار» گذاشت. میخواست با کمک این مادیان تونکای سرکش و ناآرام را رام کند. سوار مادیان میشد و روبروی دره تنگ به اینسو و آنسو میرفت تا به تونکا نشان دهد که یک اسب خوب باید چگونه رفتار کند. علف میچید و شلغمهای وحشی را از زمین میکند و به پرنده مرغزار میداد. سرانجام، تونکا هم آمد که از دست وایت بول علف و شلغم بخورد.
یک روز، تونکا اجازه داد که وایت بول، به سر او افسار بزند و وقتی جوان بر پشتش سوار شد او را پرت نکرد. وایت بول، تونکا را به آنسوی سد و مانعی که از شاخههای خشک درختان درست کرده بود، راهنمایی کرد، ولی پرنده مرغزار را در دره باقی گذاشت.
تونکا، درحالیکه وایت بول مثل یک گل قهوهایرنگی تیغدار بر پشت او چسبیده بود، از لای تختهسنگها، یکلحظه به سراسر دشت وسیع نگریست. بعد، با یک خیز از سینهکش دره بالا رفت و از دره به در آمد و در مرغزار پر علف مواج تاخت کرد.
سرانجام، وقتی تونکا خسته شد و با گامهای عادی شروع به راه رفتن کرد وایت بول، یک تکه شلغم به او داد که بخورد. وقتی برمیگشتند، وایت بول، به تونکا گفت: «حالا به خانهٔ من که آن دورها، در شمال قرار دارد میرویم. تو مرا به شکار و جنگ خواهی برد و من هم با کشتن گاومیشها و دشمنان، پرهای زیادی (هریک از پرهایی که سرخپوستها به کلاه خود میزنند، علامت یک پیروزی در جنگ یا در شکار است.) به دست خواهم آورد و به کلاه جنگیام خواهم زد.» وقتی به کمرکش تپهای که در نزدیکی ده قرار داشت رسیدند، «تونکا» چنان ناگهان و بهتندی ایستاد که چیزی نمانده بود وایت بول معلق شود.
وایت بول فریاد زد: «تونکا چه کار…» ولی یکمرتبه حرفش را برید. از نوک تپه، یک دسته سوارهنظام، به فرماندهی سروان کئوگ پایین میآمد!
وایت بول سر اسب را برگرداند و فریاد زد: «بدو تونکا… بدو!» تونکا، مثل تیر از تپه سرازیر شد و بیآنکه از شتاب قدمهای خود کم کند در دامنه تپه از یک کاریز باریک جهید و چون برق از میان تختهسنگها و بوتهها گذشت و رفت.
سوارها، اسبهای خود را با سرعت هرچهتمامتر تاختند؛ ولی تونکا مثل باد میدوید. چیزی نگذشت که از دیده پنهان شد.
سروان کئوگ به سوارها علامت داد که بایستند و گفت: «فایده ندارد! ما اسبی که بتواند به آن سرعت بدود و به «او» برسد، نداریم.»
وایت بول و تونکا که در میان بوتههای پرشاخ و برگی پنهان شده بودند، دیدند که سوارها برگشتند. آنوقت بهطرف دره تنگه راه افتادند تا پرنده مرغزار را بردارند و سفر دورودراز خود را به دهکدهٔ «سو» آغاز کنند.
بازگشت غمانگیز
چند روز بعد، وایت بول، سوار بر تونکا وارد دهکده سو شد. کمان و ترکش خود و کمند «یلوبول» را بر شانه افکنده بود و شمشیر سرباز سوار نظام را به کمر بسته بود و «پرنده مرغزار» را از پشت سر یدک میکشید.
اهالی دهکده، با هلهله و هورا به دنبال او میآمدند و او بهطرف کلبه «سیتینگ بول» میرفت. «استرانگ بئر» و «پریری فلاور» (مادر وایت بول) از دیدن این منظره لبخند میزدند. در این میان تنها به یلوبول بود که اخم کرده بود.
سیتینگ بول از کلبهاش بیرون آمد که به برادرزادهاش خوشآمد بگوید. او با صدای بلند گفت: «وایت بول، خوشآمدی. کار خوبی کردی که کمند پسرعمویت و کمان و ترکش خود را پیدا کردی. اسبها را از کجا به دست آوردی؟»
وایت بول گفت: «پس از آنکه کمند را به یلوبول رد کردم، برایت تعریف خواهم کرد. آنوقت کمند حلقه شده را بهسوی یلوبول دراز کرد.
یلوبول درحالیکه اخمهایش بیشتر درهم رفته بود، کمند را گرفت و روی شانهاش انداخت.
وایت بول برای رئیس قبیله تعریف کرد که چگونه تونکا را گرفته و تربیت کرده و چگونه نگهبان را از پا درآورده و پرنده مرغزار را دزدیده است.
یلوبول گفت: «من این حرفها را باور نمیکنم.»
وایت بول گفت: «شمشیر نگهبان اینجاست تا ثابت کند که من راست میگویم.» و با این گفته، شمشیر را از کمرش باز کرد و به «سیتینگ بول» پیشکش کرد و افزود: «رئیس من، دلم میخواهد این را داشته باشی.»
سیتینگ بول که از این هدیه خوشحال شده بود، کیسه کوچکی را که از پوست بز کوهی درست شده بود و با تسمه پوست خام گاومیش از گردنش آویزان بود، برداشت و به گردن رایت بول آویخت و گفت: «این طلسم را هم من به تو میدهم. تو را از شر مردم شرور حفظ خواهد کرد.» بعد با سر به تونکا اشاره کرد و گفت: «مثلاینکه اسب شجاعی است.»
وایت بول با صدای بلند گفت: در تمام «داکوتا» نظیرش پیدا نمیشود! خواهی دید.»
سوار تونکا شد و او را به محل صاف و بی درختی راهنمایی کرد و به چند شیوه راه برد. در یک دایره، «تونکا» را قدم آهسته و یورتمه و چهارنعل برد. بعد او را به تاختن واداشت و با مختصر فشار دهنه، او را ناگهان برجا میخکوب کرد.
سرخپوستهایی که به تماشا ایستاده بودند، به علامت تصدیق و خشنودی لبخند زدند و زیر لب کلماتی بر زبان آوردند، همه، جز یلوبول. چشمهای نیرنگ بار او از حسادت برق میزد. وقتی وایت بول پیاده شد سیتینگ بول گفت: «تو بهخوبی نشان دادی که میتوانی مورد اعتماد باشی. اجازه میدهم که به شکار بروی. اگر کارهای تو بهخوبی پیش برود، ممکن است بهزودی در جنگ هم شرکت کنی.» پسازاین حرف، «سیتینگ بول» به کلبهٔ خود برگشت و اهالی ده پراکنده شدند.
«پریری فلاور» به وایت بول لبخندی زد و گفت: «پسرم، به وجود تو افتخار میکنم. فقط یک مرد میتوانست کارهایی را که تو کردهای انجام بدهد.»
وایت بول گفت: «من به قول خود وفا کردم. بیا… به من کمک کن تا اسبهایم را به طویله ببرم.» پیش از آنکه وایت بول و پریری فلاور با اسبها به طویله برسند، یلوبول بهطرف آنها آمد و گفت:
– «پسرعمو، اسب خوب و قشنگی است. باید مال من باشد.» آنگاه افسار تونکا را به دست گرفت.
وایت بول فریاد زد: «نه!» و کوشید تا ریسمان را از چنگ یلوبول درآورد و گفت: «هیچکس حق ندارد تونکا را از من بگیرد! مادیان را بردار. او را به تو میدهم.»
یلوبول خرناس کشید: «اینیکی را میبرم!»
چشمهای وایت بول از نفرت برق زد و گفت: «هرگز!»
یلوبول، کمند پیچیده را بلند کرد و چون شلاق به صورت وایت بول زد. جوان پس پس رفت. آنگاه درحالیکه کاردش را از کمر بیرون کشیده بود، به پهلوان تنومند حمله برد.
پریری فلاور به جلو جهید و فریاد کرد: «دست نگه دارید! برویم پیش رئیس تا او درباره این موضوع تصمیم بگیرد.»
وایت بول، تونکا و پرندهٔ مرغزار را در «طویله صحرایی» بست و به دنبال یلوبول و مادرش به کلبه رئیس قبیله رفت.
سیتینگ بول وقتی از تقاضای یلوبول آگاه شد، قیافه جدی و رسمی به خود گرفت و گفت: «من این تقاضا را نمیپسندم؛ ولی این از حقوق و امتیازات یلوبول است که چنین درخواستی بکند. او یک جنگاور بزرگ است که چهل پر عقاب به کلاه جنگی خود زده است. وایت بول هنوز باید بکوشد تا یک پر عقاب به دست بیاورد. من متأسفم؛ ولی اسب را باید به یلوبول داد.»
وایت بول که چیزی نمانده بود اشک در چشمانش حلقه بزند، بهسوی طویله دوید. مادرش دنبال او رفت و یلوبول که لبخند وحشیانهای بر لب داشت در پی او روان شد.
وایت بول، بهسوی تونکا دوید و بازوهایش را به گردن اسب انداخت و در گوش او نجوا کرد: «تونکا واکان، سرانجام روزی تو را پس خواهم گرفت.»
بدرود، تونکا واکان
یلوبول حتی سعی نکرد که با تونکا دوست شود. وقتی اسب، به این سبب که وی غریبه بود از او رم کرد، یلوبول با کمندش به جان او افتاد و حیوان بیگناه را به باد کتک گرفت. بعد رو به دو جنگجوی دیگر کرد و فریاد زد: «گوشهایش را بگیرید!»
آنها، بیدرنگ همین کار را کردند و گوشهای تونکا را با تمام نیرو و قدرت خود بهطرف پایین کشیدند. یلوبول زیر لب غرید: «او را سر جایش مینشانم!» سپس با کمک جنگاوران دیگر، تسمه زین زیر شکم تونکا را بست و آنوقت بر پشت او پرید.
تونکا دیوانهوار و سراسیمه لگد میانداخت و درحالیکه پشتش را قوز کرده بود و به هوا میپرید و با دستها «سیخکی» به زمین میآمد، میجهید و پیچوتاب میخورد. چشمهایش میچرخید. از دهانش کف میریخت؛ ولی یلوبول قرص و محکم سر جای خود نشسته بود، دهنه را گرفته بود، پاها را به پهلوهای تونکا فرو برده بود و در هوا جلو و عقب میرفت.
ناگهان تونکا سکندری خورد و زمین افتاد و یلوبول را تقریباً به زیر تنه خود گرفت.
یلوبول جیغ کشید: «ای اسب ابلیس! میخواستی مرا بکشی؟!»
وایت بول دستش را بهطرف قبضه کاردش برد و گفت: «یلوبول یک مرد دیوانه است، دلم میخواهد او را بکشم.»
پریری فلاور سرش را تکان داد و گفت: «پسرم، تو در برابر او نمیتوانی کاری بکنی.»
وایت بول گفت: «این گناه من است که تونکا رنج میکشد. خدایا، چقدر از من متنفر خواهد شد!» رویش را برگرداند، اشک توی چشمهایش پر شده بود. پریری فلاور او را دلداری داد: «غم تو بهزودی از بین خواهد رفت، فراموش نکن، تو هنوز پرنده مرغزار را داری.»
وایت بول سعی کرد لبخند بزند؛ ولی بغض گلویش را گرفته بود.
چند روز بعد، در یک شکار گاومیش، وایت بول با اولین تیر خود یکی از گاومیشهای بزرگ را از پا درآورد. شاد و خندان بهطرف شکار خویش رفت تا همانگونه که رسم سوهای بود، کمان خود را به سر او بزند. با این کار وایت بول اولین پر جنگی خود را به دست میآورد؛ اما فریاد خشمگینی او را برجا خشک کرد. یلوبول خطاب به تونکا نعره میکشید و با چوبی که در دست داشت او را میزد.
وایت بول شتابان بهطرف آنها رفت، مثل برق از اسب پایین جهید و بازوی جنگاور تنومند را گرفت و داد زد: «بایست!»
یلوبول فریاد کشید: «مرا زمین زد!» آنگاه وایت بول را هل داد و گفت: «این اسب به درد نمیخورد، او را به سورتمه خواهم بست.»
وایت بول از خشم بسیار برجا ایستاد. کارد را از کمر کشید و به یلوبول حمله برد؛ ولی مرد نیرومند آماده مقابله با او بود. دست راست پسر جوان را که کارد در آن بود، گرفت، او را دور سر چرخاند و به زمین پرتاب کرد.
وایت بول، گیج و منگ کوشش کرد که از زمین بلند شود. همان وقت که نفسنفس میزده یلوبول با پا روی مچ دست او کوبید. براثر این ضربه، کارد از چنگ وایت بول رها شد.
وایت بول روی زانوها بلند شد، ولی مشتهای فشرده مرد زورمند بار دیگر او را نقش زمین کرد و او، درحالیکه بهسختی نفس میکشید، در همانجا دراز شد و یلوبول تاخت کرد و دنبال دسته شکارچیها، رفت.
آن شب، در زیر نور ماه، وایت بول و تونکا، بیرون دهکده سو بر فراز تپهای ایستاده بودند.
وایت بول به تونکا گفت: «تونکا من نمیتوانم شکنجه و آزار تو را بیش از این ببینم. تو را دوباره پیش همجنسانت میفرستم.» بعد، کیسهٔ کوچک طلسم را از گردن خود باز کرد و به حلقه ریسمان کوتاهی که در گردن اسب بود بست و گفت: «دوست من این طلسم تو ا از مصیبت و بلا حفظ خواهد کرد.» بینی تونکا را نوازش کرد، سپس گفت: «حالا برو! تند بدو و برو تا یلوبول هیچوقت تو را نگیرد.»
وقتی تونکا تکان نخورد، وایت بول با کف دست بر کفل او زد و درحالیکه بغض گلویش را میفشرد، با صدای گرفتهای فریاد کشید: «برو، برو!»
تونکا چند قدم دوید، ایستاد و به عقب نگریست، پیدا بود که نمیخواهد برود.
اشک از گونههای وایت بول چکه سرازیر شد، باوجوداین، پاهای خود را محکم به زمین کوبید و مثلاینکه خشمگین شده است، داد زد: «همانطور که میگویم عمل کن! فرار کن!»
تونکا چرخی زد و چهارنعل دوید، روی نوک یک تپه دوردست ایستاد و با صدای بلند شیهه کشید، گویی با وایت بول بدرود میکرد. بعد، توی تاریکی ناپدید شد. وایت بول، با آستین، چشمهای پراشک خود را پاک کرد و با صدای گریهآلود زیر لب گفت: «بدرود تونکا واکان… بدرود!»
شکارچیها
پیش از آنکه وایت بول، دوباره تونکا را ببیند، ماه، پنج بار بزرگ و پرنور شد و سپس رنگ باخت.
یک روز بعدازظهر، وایت بول و استرانگ بئر، با سه شکارچی سوی دیگر سرگرم شکار گاومیش بودند. ناگهان از دامنه تپه روبرو گردوغبار به هوا برخاست. این گردوغبار از تاختوتاز یک دسته اسبهای وحشی بود که اسیر شده بودند و چهار سوار سفیدپوست آنها را بهسوی یک جلگه باریک میبردند. پشت سر گله اسبها، ارابهای پر از اسباب و اثاث و خواروبار، جیرجیرکنان راه میپیمود. درون ارابه، دو سفیدپوست دیگر و یک سگ چوپان، نشسته بودند.
«اسپاتد تیل» سردسته شکارچیها، با دست به دیگران علامت داد که دنبال او بروند. سپس اسب خود را به گوشهای راند و کوشید تا از دیدرس سفیدپوستان پنهان بماند.
وقتی سفیدپوستها و اسبهای اسیر به جلگه باریک رسیدند، سرخپوستها، درست در فاصله گوش رس، از پشت شاخههای انبوه درختان بید مواظب آنها بودند.
ناگهان یکی از اسبهای بخو شده، (بخو، حلقه و ریسمانی است که دست و پای چارپایان را با آن میبندند) یک اسب درشت قهوهایرنگی، با جستوخیزهای تند کوتاه، از وسط اسبها بیرون پرید.
وایت بول با شادی و هیجان گفت: «این تونکا است! سعی میکند که فرار کند!؟»
همینکه یکی از مردان سفیدپوست با اسب خود چهارنعل به دنبال تونکا رفت تا او را با شلاق برگرداند، وایت بول تیری به چله کمان گذاشت.
اسپاتد تیل به سر وایت بول فریاد کشید که: «این کار را نکن، ما در برابر تفنگهای آنها نمیتوانیم پایداری کنیم.»
وایت بول گفت: «آنها دارند اتراق میکنند. آیا صبر میکنی که شب بشود و ما این اسب و اسبهای سواری «رنگپریدهها» (اشاره تحقیرآمیز به سفیدپوستها) را بدزدیم؟»
پسازآنکه اسپاتد تیل با سر حرف او را تأیید کرد، وایت بول لبخند زد: «اگر کارها بهخوبی پیش برود، تونکا بهزودی دوباره آزاد خواهد شد.»
برای رایت بول، زمان بهکندی پیش میرفت. تا اینکه شکارچیان اسب، به استراحت شبانه پرداختند. سرانجام همه آنها، بهجز نگهبانی که کنار ارابه نشسته بود، به خواب عمیقی رفتند. نگهبان درحالیکه تفنگ خود را در میان بازوها گرفته بود چرت میزد و سگ چوپان کنار او اینسوی و آنسوی را میپایید.
تونکا و اسبهای وحشی دیگر را در بیشهای مهار کرده بودند. آتش اردو روشن بود؛ ولی پرتو آن به اسبهای وحشی نمیرسید. اسبهای سواری را به ارابه بسته بودند و زینها را روی دستک ارابه انداخته بودند
«اسپاتد تیل» به نجوا گفت: «استرانگ بئر و من میرویم و چند تا از زینها را بلند میکنیم. بقیه شما سراغ اسبهای سواری بروید.»
سرخپوستها، چون سایه به میان علفهای بلند خزیدند و آهستهآهسته پیش رفتند. همهٔ آنها، بهجز وایت بول، بهسوی ارابه میرفتند. وایت بول، سینهمال، سینهمال، بهسوی تونکا خزید. وقتی به تونکا رسید، زیر گوش او زمزمه کرد: «نترس، منم، وایت بول، دوست تو.» آنگاه افساری را که در دست داشت دور گردن تونکا انداخت.
تونکا پوزه خود را به نشانهٔ خوشآمد گفتن، روی سینه او مالید و فشار داد و وقتی وایت بول خم شد تا بخوها را از دستهای او باز کند، مثل مجسمه ساکت و بیحرکت ایستاد.
در همین لحظه اسپاتد تیل، و استرانگ بئر، دو زین را از روی دستک ارابه برداشتند؛ اما همینکه خواستند راه بیافتند، صدای تلق و تولوق کرکنندهای سکوت شب را درهم شکست.
یکی از رکابهای هر زین، به یک رشته دیگ و ماهیتابه که پشت ارابه آویزان کرده بودند، بسته شده بود!
استرانگ بئر، و اسپاتد تیل زینها را انداختند و پا به فرار گذاشتند. پشت سر آنها دو شکارچی دیگر دویدند. عقبتر از همه، وایت بول فلنگ را بست.
در همین وقت، نگهبان جستی زد و سرپا ایستاد و تیراندازی کرد. صدای گلوله، سفیدپوستهای دیگر را از خواب بیدار کرد. سگ چوپان، پارس کنان، سرخپوستهای فراری را دنبال کرد و همینکه نزدیک وایت بول رسید، بهطرف جوان خیز برداشت و دوتایی به زمین افتادند و وحشیانه درهم پیچیدند.
استرانگ بئر، صدای خرخر سگی را شنید و بهشتاب برگشت، سگ را دور کرد، و بهاینترتیب، وایت بول توانست از زمین بلند شود. آنگاه، هر دو جوان، با قدمهای تند و کوتاه بهسوی اسبهای خود دویدند. از پس آنها، سگ شکاری با تمام نیرویش میدوید و گلولهها یکی پس از دیگری در اطرافشان به زمین مینشست، اما آنها مثل باد پیش میتاختند و سرانجام، در تاریکی شب ناپدید شدند.
وایت بول دلشکسته شد. از دست دادن تونکا برای بار دوم، چیزی بود که نمیتوانست بهآسانی آن را بپذیرد.
ارباب جدید
شکارچیان اسب، اسبهای وحشی اسیر را در قلعه «لئون ورث» به لشکر سوار فروختند و سوارکاران، کار دشوار تربیت اسبهای وحشی را آغاز کردند.
سروان کئوگ، و ستوان نولان، وقتی به حیاط طویله رسیدند، یکی از سرجوخهها سرگرم تعلیم تونکا بود، سرجوخه که خبر نداشت تونکا پیشتر تعلیم گرفته است و اسب تربیتشدهای است با مهمیزهای خود پهلوی او را میخراشید و دهانهاش را پیاپی میکشید.
تونکا قیافه غمانگیزی داشت. موهایش کرک شده بود، سرتاپایش آغشته به گلولای و عرق بود و از پهلوهایش رگههای خون بیرون زده بود. اما جسورانه میجنگید و هر حقهای که در چنته داشت به کار میزد تا سرجوخه را زمین بزند.
سروان کئوگ گفت: «من اطمینان دارم که این اسب را قبلاً دیدهام.»
ستوان گفت: «سرکار، خیلی بعید است. این یک اسب وحشی ست و مثل یک «کومانچی»(عضو یکی از قبایل سرخپوستها) میجنگد.»
سروان کئوگ چپق کوچکش را با هیجان و ناراحتی تکان داد و بانگ برآورد: «خودش است» و افزود: «سرخپوستی که چند ماه پیش از چنگ ما فرار کرد، سوار این اسب بود!»
درست در همین وقت، تونکا سکندری خورد. او و سرجوخه، معلق ناهنجاری زدند. براثر این زمین خوردن، سرجوخه از پا در آمد اما تونکا آسیبی ندید. وقتی تونکا بلند شد کسانی که ناظر جریان بودند دیدند که سرجوخه، درحالیکه یک پایش در رکاب گیرکرده سرازیر شده است.
تونکا، جستوخیزکنان و جفتکاندازان، بهسرعت در اطراف حیاط و طویله میدوید و سرجوخهٔ بیهوش را با خود میکشید.
یکی از سربازان، دست به تفنگ کرد، گلولهای در لوله گذاشت. سروان کئوگ فریاد زد: «نزن!»
کئوگ از دیوار چوبی حیاط طویله بالا رفت و به آنسو پرید و بهسوی اسب که چشمهایش دیوانهوار میچرخید، دوید. وقتی تونکا به او حمله برد، او دستها را بلند کرد و با صدای نرم و آرامی گفت: «اوهوی، پسر … سخت نگیر.»
تونکا، از سرعت قدمها کاست و آهستهآهسته به راه رفتن پرداخت و سپس چند قدم دور از سروان ایستاد.
کئوگ تکرار کرد: «حالا راحت باش!» آنگاه آرامآرام بهسوی تونکا رفت، بینی و گوشهای او را نوازش کرد و دستور داد تا در همان حال پای سرجوخه را از رکاب درآورند و او را پیش پزشک ببرند.
ستوان نولان پیش آمد و گفت: «سرکار، همان اسب است؟»
سروان پاسخ داد: «بدون هیچ شک و تردیدی.» آنگاه به کیسه کوچک طلسم که به حلقه افسار تونکا بسته شده بود اشاره کرد و گفت: «نگاه کن! طلسم خوشبختی سرخپوستها. ستوان، دلم میخواهد این اسب را برای خودم بخرم. اسناد خریدش را حاضر کن.».
نولان گفت: «اطاعت، سرکار؛ ولی برای او اسمی هم باید بگذارید.»
– کئوگ لحظهای فکر کرد: «او را کومانچی مینامم.»
سروان کئوگ، همانطور که ماهها پیش وایت بول کرده بود، در تربیت تونکا سخت کوشید تا این بار یک اسبسوار نظام بشود، فقط بهجای اینکه پاداش تونکا را با شلغم بدهد، به او حبههای قند میداد.
تونکا قند را دوست داشت. برای اینکه قند بخورد، اجازه داد که او را قشو کنند، یالش را شانه بزنند، نعلش کنند، دهنه به او بزند و زینش کنند. آموخت که وقتی دهنهاش را میکشند، باید بایستد و از صدای توپ و تفنگ رم نکند. تونکا، رفتهرفته به سروان کئوگ، علاقهمند شد.
چندین هفته گذشت، سپس سروان کئوگ و سربازان تحت فرمان او بهسوی شمال رهسپار شدند تا در «قلعه آبراهام لینکلن» به ژنرال «جورج کاستر» و لشکر هفتم سوارهنظام بپیوندید.
پس از ورود به قلعه خبر یافتند که سرخپوستها یک قطار راهآهن را آتش زدهاند و دو زن سفیدپوست را دزدیدهاند.
ژنرال به سروان گفت: «باید سرخپوستها را گرفت و مجازات کرد.»
سروان گفت: «و البته، زنها را هم نجات داد.»
قیافه ژنرال کاستر درهم رفت و با لحن خشن و گوشخراش گفت: «مهمتر از هر چیز این است که وحشیهای سرخپوست بدانند این کشور را چه کسی اداره میکند. این نکته را باید بیدرنگ بفهمند… وگرنه باید نابود شوند!»
در همین لحظه، فرسنگها دورتر، «کریزی هورس» (اسب دیوانه) و بزرگان دیگر قبیله سو، در کلبه سیتینگ بول گرد آمده بودند.
کریزی هورس میگفت: «ما هرروز نیرومندتر میشویم. باید سفیدپوستها را از سرزمینهای خود بیرون کنیم و یا آنها را مثل گاومیش بکشیم.»
ولی سیتینگ بول، آهسته و شمرده پاسخ داد: «تا وقتیکه ندانیم «رنگپریدهها» چقدر سرباز دارند، جنگی نخواهیم کرد. فردا به هر یک از قلعههای داکوتا خبرگیر میفرستیم تا این مطلب را بررسی کنند.»
در دام
وایت بول نمیتوانست آنچه را میدید باور کند، روبروی او، صد قدم دورتر تونکا راه میرفت! یک سرباز «رنگپریده» سوار تونکا بود و پشت سر این سرباز، دستهای از سوارهنظام یورتمه میرفت.
وایت بول، و چند خبرگیر «سو» ی دیگر نزدیک قلعه «آبراهام لینکلن» در میان بوتههای کوتاه پنهان شده بودند. آنها را فرستاده بودند تا بدانند که در قلعه چقدر سرباز هست.
وقتی آخرین سرباز سوار، از دروازهٔ چوبی قلعه گذشت و بیرون آمد، اسپاتد تیل گفت: «من هیچ راهی به نظرم نمیرسد که پی ببریم در این قلعه چقدر سرباز دیگر هست.»
وایت بول گفت: «همینکه هوا تاریک شد، من میروم و پنهانی وارد قلعه میشوم.
اسپاتد تیل زیر لب غرید: «چطور میتوانی همه سربازانی را که اینجاوآنجا به خوابرفتهاند، بشماری»
وایت بول گفت: «اسبهای آنها را که میتوانم بشمارم.»
اسپاتد تیل سری تکان داد و گفت: «بسیار خوب، برو.»
شب، وایت بول، اسپاتد تیل، و استرانگ بئر، بهسوی قلعه خاموش خزیدند. اسپاتد تیل، و استرانگ بئر قلاب گرفتند و وایت بول را بلند کردند. وایت بول از دیوار چوبی دژ بالا رفت و بیسروصدا به حیاط قلعه پرید و از وسط سایهها، به سمت طویله دوید و با یک خیز وارد آن شد. از راهرو طویله که بین آخورها قرار داشت، پیش رفت و شروع به شمردن اسبها کرد و درعینحال، تونکا را میجست.
ناگهان، صدای آشنایی را شنید. این تونکا بود. تونکا حضور او را احساس کرده بود و شیهه ملایمی کشید.
وایت بول وقتی تونکا را پیدا کرد، آهسته در گوش او گفت: «پس تو مرا فراموش نکردهای» ولی همینکه گردن تونکا را نوازش کرد، انگشتهایش به زخمی خورد که براثر تیری در گردن او ایجاد شده بود و روی آن مرهم گذاشته بودند. «آخ! دوای سفیدپوستها! این به درد نمیخورد.»
مرهم را با کاه پاک کرد و روی زخم، گل نرم مالید و به تونکا گفت: «وقتی گل خشک بشود، زهر را بیرون میکشد و …)
ناگهان، لولای در آهسته جیرجیر کرد و مردی با فانوس بهطرف آخور تونکا آمد.
وایت بول که سخت هراسان شده بود، به درون کاهدان غلتید.
این مرد، سروان «کئوگ» بود. فانوس را به گلمیخ بزرگی که در آن نزدیکی بود آویخت و از جیبش یک تکه قند درآورد و درحالیکه قند را به دهان تونکا میگذاشت گفت: «پیرمرد، متأسفم که دیرکردم. مرهم تازهای آوردهام تا …» اما همینکه گل تازه را روی گردن تونکا دید، صدایش قطع شد. بهآرامی، به دور و برش نگریست، سپس خودش را جمعوجور کرد. روی لبه کاهدان، انگشتان گلآلود وایت بول را دید.
کئوگ با یک دست، فانوس را گرفت و با دست دیگر، دوشاخهای برداشت و بهسوی کاهدان رفت.
همینکه نور فانوس روی رایت بول افتاد، جوانک دست به کارد برد؛ ولی پیش از آنکه بتواند کارد را بیرون بکشد، دوشاخه مچ دست او را به کف کاهدان دوخت.
سروان کئوگ خم شد و کارد را برداشت و در همین وقت فرمان داد: «بیا بیرون!» وقتی وایت بول بیرون آمد «کئوگ» از او پرسید: «زبان سفیدپوستها سرت میشود؟»
وایت بول سرش را به نشانه «آری» تکان داد.
سروان کئوگ با لحن خشنی گفت: «اسم تو چیست و از کدام قبیلهای؟ اینجا چه میکنی؟»
وایت بول جواب داد: «من وایت بول، از قبیله «تتون سو» هستم و آمدهام که اسبم … تونکا را ببینم.»
سروان با شگفتی داد زد: «اسب تو؟»
وایت بول دوباره سر تکان داد و گفت: «من او را گرفتم، من برای او اسم گذاشتم، من او را تربیت کردم. ما روزهای خوش بسیاری باهم گذراندهایم.»
کئوگ دوشاخه را زمین گذاشت و با لحن دوستانهتری گفت: «حرفهای تو خیلی چیزها را معلوم میکند؛ ولی این نکته را توضیح نمیدهد که او چطوری دوباره قاتى اسبهای وحشی شد.»
وقتی سروان کئوگ این حرفها را زد، وایت بول، رنج و آزاری را که یلوبول به سر تونکا آورد برای او تعریف کرد و گفت که چون نمیخواست شکنجه و آزار تونکا را بیش از آن بببند او را آزاد کرد.
سروان با لبخند گفت: «اگر من هم بهجای تو میبودم، همین احساس را میداشتم.» سپس، قیافهای جدی به خود گرفت و به خشکی گفت: «وایت بول، من کاری ندارم که تو چطوری به اینجا آمدی، اما اینکه چطوری ازاینجا بروی، مطلبی ست که ژنرال کاستر باید درباره آن تصمیم بگیرد. من تو را صبح پیش از میبرم.»
زبان وایت بول بند آمد. اسم ژنرال کاستر، او را از ترس گیج و منگ کرد. مگر نه آن بود که «رئیس زرد مو» به تنفر از سرخپوستها مشهور بود؟ (رئیس زرد مو، نامی بود که سوها به ژنرال داده بودند.)
اما صبح که شد، وایت بول توانست شجاعانه با کاستر روبرو شود. ژنرال خشمگین، خیرهخیره به وایت بول نگاه میکرد و میغرید: «آیا سیتینگ بول، برای دهمین بار، نقشه جنگ میکشد؟»
وایت بول آهسته و آرام جواب داد: «من پسربچهای بیش نیستم. رئیس بزرگ به من نمیگوید که چه نقشهای در سر دارد.»
ژنرال، گریبان وایت بول را چسبید و گفت: «سرخپوست دزد! دروغ میگویی. حرف بزن!»
سروان کئوگ قدم پیش گذاشت و گفت: «تیمسار، اگر زبان این پسر را هم ببرید، راستش را به شما نخواهد گفت؛ هرچند از حقیقت مطلب هم خبر داشته باشد. چرا نمیگذارید برود؟»
کاستر، درحالیکه گریبان وایت بول را کمتر میفشرد، با لحن خشکی گفت: «همین خیال را هم دارم. میخواهم پیامی برای سیتینگ بول ببرد.» با اخم، خیرهخیره به جوان نگریست و گفت: «به رئیست بگو که ما قلعههای بسیار و سربازهای بسیار داریم. به او بگو که ما تمام روستاهای سو را با آدمهایش آتش میزنیم و با خاک یکسان میکنیم، مگر اینکه سوها دست از پا خطا نکنند.» ناگهان وایت بول را هل داد و از خود راند و بهسوی کئوگ برگشت و با خشونت گفت:
«حالا میتوانی او را رها کنی.»
وایت بول، درحالیکه سروان کئوگ سوار بر تونکا کنار او راه میپیمود، از قلعه بیرون آمد. نزدیک بیشهها ایستاد و گفت: «دوستان من آنجا منتظرند.»
سروان، کارد وایت بول را به او پس داد و گفت: «خداحافظ، وایت بول. امیدوارم بین قبیله تو و ما دردسر و ناراحتی پیش نیاید.»
وایت بول جوابی نداد. کارد را به کمرش زد و بهسوی تونکا برگشت و با لحن نرمی گفت: «تو یک ارباب خوب داری، دیگر از بابت تو دلواپس نیستم.» بغض گلویش را گرفت، آب دهان را بهسختی فروداد و زیر لب گفت: «تونکا واکان، بازهم بدرود!» آنگاه بهسوی بیشهها دوید و رفت.
جنگ و ستیز
سیتینگ بول و بزرگان دیگر قبیله، از پیام ژنرال کاستر به خشم و هیجان آمدند. دودی که نشانه نبرد بود، به آسمان برخاست. خبر برهای بادپای سرخپوست، این خبر را روستا به روستا رساندند. مردم سو، آماده ستیز با رنگپریدهها میشدند. در سراسر ناحیه داکوتا، سوهای خشمگین به جنبش درآمدند، به دلیجانها و قطارهای راهآهن یورش بردند، روستاها و بازارها را سوزاندند.
از آن سر، سربازهای سوارهنظام، از قلعههای سرحدی به پیش تاختند. نقشهٔ آنها این بود که در روستای سیتینگ بول را که در میان دوشاخه رود «لیتل هورن» و نهر «بیگ هورن» قرار داشت به چنگ آورند. قرار بود ژنرال گیبون، به فرماندهی یک ستون سوار نظام بهسوی بیگ هورن پیش رود و ژنرال کاستر، با لشکر هفتم سوار، بهسوی رود «رُز باد» راهی شود. بنا بود تا قوای دو سردار به هم نپیوندند، حملهای صورت نگیرد.
لیکن ژنرال «کاستر»، مردی ناشکیبا بود. نفرت او از «سوها» بهقدری بود که بههیچوجه نمیتوانست صبر کند که پس از پیوستن دو نیرو، آنها را دنبال کند و از میان ببرد.
وقتی یکی از خبرگیران، درباره یک دهکده سرخپوست که چند فرسنگ جلوتر قرار داشت خبر آورد، کاستر افسران خود را احضار کرد و به آنها گفت: «قوای خود را در قسمت میکنیم و سپیدهدم یورش میبریم.»
خبرگیر گفت: «تقسیم کردن نیروها کار بسیار بدی است. چون شماره سرخپوستها از عدهٔ سربازان بیشتر است. شماره آنها از ستارگان آسمان هم بیشتر است!»
چشمهای ژنرال از خشم درخشید و با لحن خشنی گفت: «کسی از تو نخواست که درباره کارها تصمیم بگیری!»
در همین وقت، ستوان جوانی شتابان وارد چادر کاستر شد و درحالیکه نفسنفس میزد گفت: «تیمسار … پوزش میخواهم.. ما یک عده سرخپوست دیدیم … دور ما را گرفته بودند… آنها را دنبال کردیم… بهطرف یک قریه فرار کردند…»
کاستر گفت: «معنی این کار آنها این است که به ما بفهمانند نمیتوانیم به آنها شبیخون بزنیم، باید درس خوبی به این سرخپوستهای وحشی داد، همینالان حمله میکنیم!»
چند دقیقه بعد «شیپور صف» به صدا در آمد و سربازان بهسوی اسبهای خود دویدند.
سروان کئوگ با قیافهای گرفته و افسرده بهسوی تونکا رفت. تونکا را زین کرده بودند و به حال انتظار ایستاده بود. سروان اخم کرد و به تونکا گفت: «پیرمرد، من از این کار خوشم نمیآید؛ ولی ما سربازیم. هرچه به ما امر کنند انجام میدهیم.» روی زرین پرید: «برویم، پیرمرد!»
همان هنگام که پنج «اسواران» به فرماندهی کاستر، چهارنعل بهسوی روستای سرخپوستها تاختند، چند تن از جنگاوران قبیله سو، سواره از دره تنگی درآمدند. این دره، به اسوارانی که پیش میآمدند فاصله زیادی نداشت. در میان جنگاوران، وایت بول و استرانگ بئر و اسپاتد تیل نیز دیده میشدند.
استرانگ بئر، با صدای لرزانی آهسته به وایت بول گفت: «میترسی؟»
وایت بول با سر پاسخ داد: «نه،» اما ترسیده بود. «رنگپریدهها» با گاومیشها تفاوت داشتند. استرانگ بئر، گفت: «نمیدانم کدامیک از ما با کشتن یک دشمن، اولین پر پیروزی را به دست خواهد آورد.» وایت بول، در جواب فقط شانههایش را بالا انداخت.
اسپاتد تیل گفت: «ما باید این سربازان را از دهکده دور کنیم. بهسوی آنها برانید تا علامت بدهم. بعد برگردید و بهسرعت از دره پایین بروید.»
وایت بول فریاد زد: «نگاه کنید! تونکا و رئیس سفیدپوستی که مرا آزاد کرد آنجا هستند. او دوست است.»
اسپاتد تیل به سردی گفت: «تمام سربازها دشمناند.»
درست در همین وقت، ژنرال کاستر فریاد کشید: «دوبهدو بهپیش!» و سربازان مهمیز به اسب زدند.9 سرخپوستها، با علامتی که اسپاتد تیل داد، سر اسبها را برگرداندند و به درون دره تاختند. سوار نظام آنها را دنبال کرد…
ناگهان، صدها تن از افراد قبیله سو که بر چهره خود نقش و نگار کشیده بودند، در دو سوی ستون سربازان، از بیشهها بیرون جستند. فریادهای هراسانگیز آنان با صفیر گلولهها و ناله تیرهای کمان درآمیخت. سرخپوستها همانطور که نقشه کشیده بودند شد! در نبرد «لیتل بیگ هورن» سربازان دلیر کاستر که با دشمنی بسیارتر از خود میجنگیدند و به محاصره افتاده بودند، دچار گرفتاری و درگیری شدند و شکست خوردند.
در گرماگرم پیکار، ترس و وحشت وایت بول از میان رفت، اگر استرانگ بئر نبود او نیز جان خود را از کف میداد.
در آغاز نبرد، یکی از سربازان، با تیر وایت بول از اسب بر زمین افتاد. وایت بول، با فریاد پیروزی، بهسوی او تاخت و از فراز اسب خود به سمت او خم شد تا همچنان که رسم سوهاست، کمان را بر بدن او تکیه دهد و سپس بر فرقش بکوبد.
ولی سرباز، نمرده بود و کمان را چسبید و وایت بول را از اسب به زیر کشید. سرباز و رایت بول، به اینسو و آنسو غلتیدند، هر یک میکوشید تا پنجه مرگ را با گلوی هماورد خود آشنا کند. سرانجام وایت بول پیروز شد.
سرباز دیگری که دید یکی از یارانش به دست وایت بول کشته شده به وایت بول یورش برد و با قنداق تفنگ او را از پا درآورد؛ اما در همین وقت استرانگ بئر، روی سرباز پرید. خنجری درخشید و سرباز دوم به زمین افتاد و جان داد.
استرانگ بئر به پا خاست؛ اما در همین لحظه، تیری که از چله کمان سوها رهاشده بود به پشت او نشست. استرانگ بئر خود را به جلو پرت کرد تا در کنار دوست بیهوش خود دراز بکشد. آنگاه درحالیکه جان میسپرد آهسته زیر لب زمزمه کرد: «وایت بول، تو پیروز شدی. اول.. تو.. یک پر… به دست آوردی…»
در این هنگام، تونکا و سروان کئوگ هم بهشدت زخمی شده بودند. کئوگ که گلولههایش تمام شده بود، تلوتلو خورد و شمشیرش را کشید.
یلوبول او را دید و با تفنگ، پیاپی به سمت او گلوله خالی کرد تا آنکه سروان به زمین افتاد و جان سپرد. یلوبول با یک فریاد، اسب خود را بهسوی کئوگ راند تا با دسته کمان بر فرق او بکوبد.
اما تونکا، با گوشهای خوابیده و سر آغشته به خون، منتظر ایستاده بود. تونکا، همینکه مرد سرخپوست به کنارش رسید درحالیکه به روی دوپا بلند شده بود، خود را روی مرد سرخپوست افکند، مردی که با او تا آن حد ستمگرانه و وحشیانه رفتار کرده بود.
یلوبول جیغ کشید، از طرف دم اسب خود به زمین افتاد و… در زیر سمهای تونکا مرد.
تونکا، یکلحظه، دشمن خود را خیرهخیره نگاه کرد. سپس تلوتلو خورد و به زمین غلتید.
پایان، خوشی، دوستی
هنگامیکه وایت بول، به هوش آمد، میدان پیکار خاموش بود. وایت بول نشست، به منظره هراسانگیز پیرامون خود نگاه کرد… مردان سفیدپوست و سرخپوست در سکوت مرگ آرمیده بودند.
سپس، جسد بیجان استرانگ بئر را دید و زیر لب زمزمه کرد: «دوست عزیز، بدرود. روح تونکا واکان، موجود بزرگ، نگهبان تو باشد.»
ناراحت شد، زیرا به یاد تونکای خودش افتاد. آنگاه درحالیکه با سینه و دستها به روی زمین میخزید، در میدان جنگ راه افتاد و به جستجوی تونکا پرداخت.
وقتی تونکا را یافت، گمان برد که او مرده است؛ اما همینکه چهره خود را به صورت او مالید، اسب تکان خورد،
وایت بول فریاد زد: «تو زندهای؟» آنگاه قمقمهای از دست یک سرباز مرده ربود و آب را در کف دست ریخت و خطاب به تونکا گفت: «پسر جان، آب بخور! به تو نیرو میدهد.»
از فاصله نزدیک، صدای سم اسبها به گوش رسید، وایت بول به بالا نگریست. یک دسته سوار نظام، رکاب کش، بهسوی میدان نبرد میآمدند. وایت بول، هراسان، به کناری خزید تا خود را پنهان کند.
همینکه سربازان ایستادند و پیاده شدند، تونکا دست و پایی زد تا از زمین بلند شود. سرتاپا زخمی بود و آنقدر ناتوان شده بود که نمیتوانست سر خود را بلند کند. یکی از سربازان هفتتیر خود را کشید و گفت:
– «اسب بیچاره، باید او را از درد و رنج نجات داد.»
اما در همین لحظه، وایت بول فریاد زد: «او را نکشید!» و آنگاه با زحمت به پا خاست و درحالیکه تلوتلو میخورد، بهسوی سربازان که دچار وحشت و حیرت بودند پیش رفت و وقتی به نزدیک آنها رسید گفت: «اسب، دشمن شما نیست. دشمن، منم. مرا بکشید!»
سرباز، تپانچه خود را بهسوی وایت بول نشانه گرفت و گفت: «سرخپوست، خوشحالم که از حرف تو اطاعت میکنم.»
اما در همین وقت ستوان نولان، با گامهای بلند بهسوی آنها آمد و فریاد کشید: «دست نگهدار! این همان پسری است که در قلعه از او بازجویی کردیم! و این اسب کئوگ یعنی «کومانچی» است!»
وایت بول گیج و منگ به اینسو و آنسو نوسان کرد و ناگهان بر زمین افتاد.
تونکا شیهه غمانگیزی کشید و پوزه خود را به صورت او مالید. ستوان خم شد و سر جوان را در بغل گرفت. نولان رو به سربازان کرد و گفت: «من مواظب پسرک خواهم بود. به دکتر بگویید که از کومانچی مواظبت کند.»
ماهها بعد، پس از آنکه تونکا و رایت بول درمان شدند و زخمیهای آنها خوب شد، در قلعی «آبراهام لینکلن» جشن بزرگی برپاشد. این جشن بهافتخار تونکا ترتیب داده شده بود. از میان تمام سربازان و اسبهای گروهان هفتم سوار نظام، تونکا تنها موجودی بود که در جنگ «لیتل بیگ هورن» زنده مانده بود.
افسران ارتش و شخصیتهای مهم کشوری جایگاه مخصوص رژه را که با پرچمها زینت شده بود، پر کرده بودند. مردمی که از روستاهای اطراف آمده بودند در میدان رژه گردآمده بودند. در کنار دروازه چوبی قلعه، وایت بول درحالیکه لباس و کلاه کهنه سربازان سوار را به تن داشت ایستاده بود.
وقتی «گروهان هفتم جدید» به فرماندهی سروان نولان، تونکا را بهجایگاه مخصوص رژه راهنمایی کرد، دستهٔ موزیک، سلام نظامی نواخت. سربازان و افسران به حال خبردار ایستادند و سروان «بنتین» فرمان سرهنگ را به صدای بلند خواند.
فرمان میگفت: «این اسب بزرگ، بقیه عمر خود را بهراحتی خواهد گذرانید و در یک اسطبل مخصوص نگهداری خواهد شد و هیچکس نباید سوار او شود و نیز هیچ کاری به او محول نخواهد گشت.»
در همین لحظه حادثه شگفتی روی داد. به این معنی که: تونکا ناگهان سرش را تکان داد، مهار خود را از دست سربازی که آن را نگاه داشته بود بیرون کشید و چهارنعل بهسوی وایت بول دوید. ستوان نولان سابق و سروان نولان فعلی، به دنبال تونکا رفت و یک حبه قند به دهانش گذاشت. وایت بول گفت: «رئیس نولان، شیرینی زیاد تونکا را چاق و تنبل میکند.»
نولان لبخند زد و گفت: «اما اگر تو هرروز او را بدوانی، چاق و تنبل نخواهد شد.»
وایت بول گفت: «اما سرهنگ گفت که هیچکس نباید سوار او بشود.»
سروان نولان تبسم کرد: «میدانم» بعد به وایت بول چشمک زد و افزود: «ولی سرهنگها مثل تو و من باهوش نیستند. ما میدانیم که تونکا را باید ورزش داد. اینطور نیست؟»
خندهای بیصدا چهره وایت بول را پرچین و چروک کرد و با شادی و سرور فریاد کشید: «حتماً همین کار را میکنم!»
دیگر جز «وایت بول» هرگز کسی سوار «تونکا» نشد. هرروز آنها را میدیدند که در مرغزار پر علف مواج، میدویدند. کسی چه میداند؟ شاید آن دو روح سرکش همین حالا هم هنوز در تپههای داکوتا دارند به تاخت میروند و باد، گونههای آنها را نوازش میدهد.
«پایان»