داستان کوتاه
گرگعلی خان
خاطرات بچههای دروازه سعدی
ـ برگرفته از کتاب: شلوارهای وصلهدار
ـ چاپ: 1357
شیطانترین بچههای شیراز بچههای دروازه سعدی هستند.
بهقدری شریر، باهوش و بیمار هستند که خدا میداند. زیر چنار کهنی که یادگار کریمخان وکیلالرعایاست، از صبح تا غروب جمع میشوند، میزنند، میخندند، متلک میگویند، بازی میکنند و پدر صاحب عابر بدبختی که گذرش از آن نقطه باشد را درمیآورند.
یاد روزهایی که تازه در مدرسه عینک زده بودم و این بچهها مرا بشدت مسخره میکردند، استخوانم را میلرزاند. بهقدری هره و خنده سر میدادند و آنقدر من بیچاره را که تا دو روز پیش و قبل از عینکی شدن، رفیق راه آنها بودم، میآزردند که بالاخره یا عینک نمیزدم یا دم دروازه سعدی پیدایم نمیشد. از همه خوشمزهتر اینکه این پدرسوختههای شیطان شعر میگفتند و تصنیف میساختند و برای هر اتفاقی که در شهر میافتاد، یک متلک یا شعر چاپ میزدند. فیالمثل:
سیفالقلمی پیدا شد و در شیراز عدهای زن بیگناه را با سم سیانور مسموم کرد و کشت، نظمیه آن روز نتوانست تا مدتها قاتل را پیدا کند. در شهر دمگوشی به نظمیه انتقادهایی میشد تا اینکه زنی موفق شد از دست سیفالقلم فرار کند و ماجرا را علنی سازد و قاتل را بگیر اندازد. بچههای دروازه سعدی فردا نظمیه را مسخره کرده و این تصنیف را در هجو تشکیلات نظمیه مملکتی با آهنگ مخصوصی ساختند:
آقای سیفالقلم زن خفه کرده
سر پست آژان سگ بچه کرده
و این تصنیف مفصل است و در آن، بخصوص آنجا که به پست آژان و خلوتی آن اشاره میشود، انتقاد تندی از نظمیه شده بود. دیگر آژانها از دروازه سعدی رد نمیشدند و اگر رد میشدند، بچهها میخواندند:
آقای سیفالقلم زن خفه کرده
سر پست آژان سگ بچه کرده
و همچنین وقتیکه کارخانه نساجی در شیراز دایر شد، به کارگرها مزد قلیلی میدادند و چون غالب این کارگران در خاک پاک دروازه سعدی بودند، تصنیف لازم در هجو نساجی ساخته شد:
بیل و کلنگ و تیشه
نساجی نون نمیشه
در این تصنیف، اول و آخر مدیران کارخانه گفته شده بود که اکنون از ذکر آن میگذریم.
منظورم این است که خدا هیچ گرگ بیابانی را دچار بچههای دروازه سعدی نکند. او را به قول خودشان تا «پتل پورت» میرانند؛ اما گرگعلیخان دچار این بچهها شد و بالاخره هم دقمرگ شد.
گرگعلیخان، آژان متقاعدی بود که قبلاً دوستاقچی یکی از گردنکشان فارس بود. بعدها طبق معمول به نظمیه رفته بود. خودش از جنایاتش تعریفها میکرد:
«فلان کس را شقه کردم، بهمان کس را روی شیشه انداختم، چشم یارو را به فرمان… یکجا کندم… از خانهی آنیکی بالا رفتم و زن قشنگش را برای ارباب دزدیدم.»
و از این قربانیها بسیار داشت و تعریف میکرد. گرگعلیخان بالاخره مثل همه جنایتکاران پیر شده بود؛ بواسیرش درآمده بود، دندانهایش ریخته بود، زهوارش دررفته بود. یکمشت استخوان بود که عصرها عصازنان دم دروازه سعدی پیدایش میشد و این همان وقت بود که بچهها از کمین درمیآمدند، به وی دهنکجی میکردند، ریگش میزدند و برایش میخواندند:
آی پیره، پیره، پیره
دستش نزن، میمیره!
کفر گرگعلیخان درمیآمد. دندان مصنوعیاش از شدت خشم از دهانش میجَست. میخواست بلند شود و بچهها را بزند، سرفهاش میگرفت. نمیدانست چه خاکی به سرش کند. آهی میکشید، سرش را به آسمان میکرد و میگفت:
«خدا، گرگعلی را بازیچهی بچهها کردهای! آن روزها کجاست؟ آن غل و زنجیر و خردهشیشه کجاست تا به این سگمصبها نشان دهم که گرگعلی انینی “مسخره” نیست!»
گرگعلیخان بالاخره حیلهای کرد برای اینکه بچهها را بترساند. کلاه آژانی قدیمش را لای پارچه میپیچید. کلاههای آژانی قدیم پوستی بود، زرد بود و یک نشان درشت هم داشت؛ اما میشد آن را لای دستمال پیچید که کسی نبیند.
گرگعلیخان با پیراهن و زیرشلواری که بند تنبان منگولهدار سفیدی داشت، عصازنان میآمد. دستمال را زیر بغلش میگذاشت و تا بچهها پیدا میشدند تصنیف:
«آی پیره، پیره، پیره،
دستش نزن، میمیره!»
را میخواندند، گرگعلیخان به غضب مینشست، دندان مصنوعیاش را به هم میسایید و دستمال را باز میکرد. کلاهپوستی آژانی را که مقداری از پوستش رفته بود و رنگ زرد بدرنگی داشت، روی سرش میگذاشت و درست نشانش را رو به بچهها میکرد که بچهها از کلاه آژانیاش بترسند و در بروند.
برای گرگعلیخان از آنهمه صلابت، هفتتیرکشی و شوشکه انداختن و هارتوپورت، فقط یک کلاهپوستی رنگ و رو رفته مانده بود که آنهم به میدان آورد و راستراستی روز اول بچهها ترسیدند و دررفتند، اما از فردا مسخرگی گرگعلیخان هویداتر شد. کلاه آژانی روی آن قیافهی بواسیری استخوانی، بهخصوص با پیراهن و زیرشلواری که بند تنبان آن مثل شانهی ساعتهای قدیم در نوسان بود، بچهها را به شیطنت بیشتر ترغیب میکرد. بهطوریکه چوب زیر کلاه گرگعلیخان میکردند و یک روز بیادبی را بهجایی رساندند که بند تنبان منگولهدار و بلند گرگعلیخان را کشیدند و شد آنچه نباید بشود…
بعدازآن، گرگعلیخان بیرون نیامد. من او را ندیدم و شنیدم که دقمرگ شد و رفت که رفت…