داستان کوتاه
ابراهیم
پدر، اما از نوع دیگر
ـ برگرفته از کتاب: شلوارهای وصلهدار
ـ چاپ: 1357
ابراهیم صدمهی زیادی دیده بود و زندگیاش مشحون و مالامال از رنج، نکبت و بدبختی بود. شلوارش وصله داشت و لباسش پاره بود، اما چشمش پرفروغ و دلش لبریز از مهر و صفا بود. او بیش از هر معلمی به من میآموخت و بیش از هر پدری مرا نوازش میکرد. با من روی یک نیمکت بزرگ شد و بعدها در اجتماع فرورفت. شاید مرده باشد، نمیدانم، اما داستان زندگی او نمیمیرد و شما خوانندگان، گاهبهگاه از آن داستانها خواهید خواند… این یکی از آنهاست که برایم گفت:
پدرم زندوست بود. بیش از خانه و زندگی و حتی زن و بچهاش، از یک چشم سیاه لوند خوشش میآمد. چون زندگی او در پای نخلستانهای بلند رشد یافته بود، اشتهایش به زن زیاد بود.
گاهی که یک زن قشنگ به خانه میآمد، در چشمان پدرم برق و نشاط و شعف درخشیدن میگرفت. به هر بهانهای خود را به اتاق زنها میرساند و با دلیل و بیدلیل وارد صحبتهای زنان میشد. اگر عازم بود، قصد عزیمتش به اقامت مبدل میشد. عصا را میانداخت، سردی هوا، گرمی هوا، فراموششدن دستمال جیب یا کیف بغلی را بهانه میکرد. از رفتن منصرف میشد و میخواست به هر حیلهای در دل دوست رهی باز کند.
زندگی ما ابتدا در دشتستان میگذشت. آرام و بیصدا میگذشت. دریای عشق دشتستان اگرچه ازلحاظ معنا و کیفیت وسعت داشت، اما از جهت کمیت و ظاهر پهناور نبود. پدرم در عشق و زندوستی اهل کیفیت نبود؛ بیشتر با عدد سروکار داشت. این بود که تشنگیاش سیرابشدنی نبود. محیط دشتستان برای اشتهای او کوچک بود. لنگلنگان قدمی برمیداشت و در دل خویش دانهی فرار از سرزمین سوزان و عطوفت دشتستان را میکاشت. اشعار زیبای حافظ و عشق «لب لعل نمکین» و «آن ترک شیرازی» که بالاخره از زمان حافظ تاکنون کسی او را نیافته، پدرم را دستپاچه کرده بود. میترسید جوانیش را تمام کند و به این ترک سیهچشم لوند لولی پر عشوه و ناز، نرسد.
به هر صورت، تحصیلات من و داداش را بهانه کرد و گفت:
«بچههای من که نباید حمال بشوند! باید مدرسه بروند. در این جهنم سوزان تلف میشوند، مریض میشوند. باید هرچه زودتر به شیراز جنت طراز رسید.»
قافله راه افتاد. آنوقتها وسیلهی نقلیه کجاوه و یا پالکی بود.
این کوه و کمرهای وحشتناک راه جنوب پیموده شد. دوازده روز در راه بودیم. پدرم، از اینکه بهطرف کعبه دل میرفت، دل توی دلش نبود، ولی مادرم ناراحت بود. پدرم را خوب میشناخت، میدانست که بدبختی در کمین اوست. همین حس، او را ناراحت میکرد، رنج میداد و از آینده پراضطرابی میلرزانید.
چه دردسر بدهم، شیراز رسیدیم. چندی آرام زندگی کردیم. کمکم، ابوی که تا آنوقت با گلوله، لب به مشروب نمیزد، دستور طبیب را بهانه کرد و عرق دوآتشهی خلار شیراز را سر شب، در سینی قشنگی که پر از مزه بود، مینوشید و میگفت:
«دواست. برای بیخوابیم میخورم. بدم میآید، چیز بدی است. خدا لعنت کند دکتر را. این هم دوا بود به ما داد!»
چندی بعد، دو سه رفیق هم پیدا کرد و کمکم یک زن قشنگ که نامش «عالیه هندی» بود و زن سیهچرده رقاصه و قشنگی بود، به جمع اضافه شد. ابوی میگفت:
«عالیه هندی را برای تفریح بچهها میآورم که در غربت تنهایی نکشند.»
اما بچهها که من و اخوی بودیم، هفتسر مرده را خواب میدیدیم و مادر مظلوم هم در آشپزخانه سرگرم پختوپز بود. چون رقص بیساز، بیمزگی و لوسگیری است، ابوی ساززنی نیز صدا میکرد و مثل مهاراجهها آن بالا مینشست و مجلس را که بسیار قشنگ و دیدنی بود، تماشا میکرد.
یادم نمیرود که اندام لرزان، ظریف و زیبای عالیه هندی، با آن بازوان زیتونیرنگ و پیچیدهاش و آن حرکاتی که مثل فنر، ارتجاعی و خیزان بود، حتی در چشمهای من که کودک بودم، لذتی عمیق و جانبخش بهجا میگذاشت. چه رسد به ابوی که بی می مست بود و زن را با چشم میبلعید و چون نور، از آن حیات و نشاط زندگی میگرفت.
مادرم، با آن سادگی دشتستانی، از این پردهی جدید و بازیگری و مستبازی ابوی متأثر بود، اما نمیرنجید و تا حدودی هم منطق ابوی را قبول داشت که واقعاً در غربت، بچهها نباید تنهایی بکشند.
اما زن همسایه و دهنهای لق، کمکم مادر بیچاره، زنی که تا آن روز یک حرف درشت به پدرم نزده بود، دلیری دشتستانیاش گل کرد. یک شب به پدرم گفت:
«دست از بازیات بردار و دیگر این زنکه را در خانهی من نیاور!»
ابوی قبول کرد. از فردا شب، عالیه هندی به خانه نیامد، ولی ابوی هم نمیآمد و اگر میآمد، از نصف شب به بعد بود.
«کجا بودی تا این موقع شب؟»
«کار داشتم، دشتستانیها آمده بودند، باهم گپ میزدیم.»
خانهای که در آن عشق و امید بود و حرارت خانواده به همه جان میبخشید، کمکم به ظلمتکدهی وحشتناکی بدل شد. یا سکوت در آن برقرار بود یا دعوا. از طرف دیگر، علاقهی پدرم به کار کم میشد، دارایی و سرمایهاش از کف رفت و کار به جایی رسید که اثاثیه فروشی شروع شد. قالیها، چراغها، ظرفها دستوپا یافتند و به دکان سمساری رفتند. همهچیز به سرعت برق نابود شد.
فقر، آهستهآهسته و بدون اینکه حس کنیم، بر ما سایه انداخت. از دست رفتن سرمایه، پدرم را در میخوارگی دلیرتر کرد. مستیها و بدبختیها باهم توأم شد و خانه جهنم سوزان گشت.
ابوی شش شب می میخورد و یک شب توبه میکرد. ازیکطرف، میل شدید او به کیف و لذت جلو چشمش پرده میکشید و ما و بچههایش را فراموش میکرد. میگساری میکرد، عیش میکرد و در لذت، لذتی که یک مرد گرمسیر پرنیرو را سیراب کند میغلتید و از طرف دیگر، وجدان عالی و خصلت یک گرمسیری باصفا او را به خانه میکشید.
این بود که با همه مستیها، حتی یک شب خانه را ترک نمیکرد. میآمد، ولی از نیمهشب گذشته بود.
به هر صورت، من پدرم را نمیدیدم، جز شبهای جمعه و این شبی بود که پدرم به توبه مینشست، وضو میگرفت، سجاده پهن میکرد، نماز میخواند و دعای کمیل زمزمه میکرد و لابهکنان اشک میریخت.
من که پدرم را در عرض هفته ندیده بودم، چون شبها دیر میآمد و صبحها خواب بود، کنار سجادهاش مینشستم و با اشکهای او اشک میریختم؛ اما نمیدانستم چرا گریه میکنم، فقط گریه میکردم و خودم را به زانوهای پدرم میانداختم.
ابراهیم وقتی به آنجا میرسید، بغض گلویش را میگرفت، اما خودش را نگه میداشت. بعد قاهقاه میخندید و میگفت:
«ابوی کیفش را در شش شب هفته میکرد، رقص عالیه هندی را میدید، آن بدن پر از اطوار را در آغوش میگرفت، اما توبه و ضجه و زاریاش را به خانه میآورد. بنده بایستی در کودکی به وعظ ابوی گوش بدهم و با نوای کمیل او بگریم. ای بدبختی…»