داستان-کودکانه-هنک-قهرمان-در-مدرسه-جنگلی-چمنزار-آفتابی-(1)-جلد

داستان مصور کودکانه: جوجه‌تیغی قهرمان / مدرسه جنگلی چمنزار آفتابی

داستان کودکانه

جوجه‌تیغی قهرمان

مدرسه جنگلی چمنزار آفتابی

ـ نویسنده: ت. آلبرت
ـ مترجم: ه. هوشیار

به نام خدا

آفتاب با شدت روی چمنزار می‌تابید و کلاس اول مدرسه‌ی جنگلی «چمنزار آفتابی» برای اولین سفرشون به جنگل سایه آماده می‌شدن.

همه‌ی بچه‌ها از این ماجراجویی که هفته‌ها درباره‌اش حرف زده بودن، خیلی هیجان‌زده بودن. معلمشون، خانم سنجاب، قول داده بود که این سفر یه خاطره‌ی به‌یادماندنی بشه و حالا همه با ذوق و شوق توی چمنزار جست‌وخیز می‌کردن.

البته، تقریباً همه‌ی کلاس. یه نفر عقب‌تر از گروه و تنها راه می‌رفت: «هَنک». هنک یه جوجه‌تیغی بود که خیلی سخت می‌تونست دوست پیدا کنه. همیشه حس می‌کرد از جمع جداست. بقیه‌ی بچه‌ها، مخصوصاً ماتیلدا موشه، از هنک دوری می‌کردن. چون فکر می‌کردن اون عجیبه.

هنک هم خیلی دلش نمی‌خواست تو این سفر شرکت کنه.

هنک یه جوجه‌تیغی بود که خیلی سخت می‌تونست دوست پیدا کنه

راه رسیدن به جنگل سایه بیشتر از چیزی که فکر می‌کردن طول کشید، چون قطار تونلی آقای موش‌کور خراب شده بود. حتی آقای موش‌کور هم اونجا بود که با دست تکون دادن خداحافظی کرد و بعد برگشت سر کارش.

اما این ماجرا خانم سنجاب رو خوشحال‌تر کرد، چون می‌تونست درباره‌ی همه‌ی گل‌های زیبایی که در چمنزار آفتابی روییده بود، با بچه‌ها صحبت کنه. همه‌جا پر از رنگ بود، انگار که یه رنگین‌کمان افتاده باشه وسط چمنزار! 🌸🌈

اما نزدیک حاشیه‌ی چمنزار، همه مشغول نگاه کردن به گل‌ها نبودن…

قطار تونلی آقای موش‌کور خراب شده بود.

خیلی زود، جنگل سایه جلوشون پدیدار شد. چیزی که از دور کوچیک به نظر می‌اومد، حالا نزدیک و خیلی بزرگ شده بود. هر کدوم از بچه‌های کلاس آب دهنشون رو با هیجان قورت دادن؛ ماتیلدا موشه، راشل خرگوشه، وندی راسو و رالف راکونه.

اما بزرگ‌ترین قورت مالِ هَنک بود. اون از قبل هم خیلی اظطراب داشت، حالا که به جنگل رسیده بودن و هیچ دوستی نداشت که دستش رو بگیره، اوضاع سخت‌تر شده بود. ماتیلدا که سعی می‌کرد شجاع به نظر بیاد، جلو دوید و از دوستاش خواست که دنبالش بیان.

خیلی زود، جنگل سایه جلوشون پدیدار شد

خانم سنجاب اصلاً از این کار خوشش نیومد و داد زد: «ماتیلدا، برگرد!» بعد خودش دنبال ماتیلدا دوید.

کم‌کم همه‌ی کلاس دنبال اون‌ها راه افتادن و قبل از اینکه بفهمن، درست وسط جنگل بودن. حالا دیگه به جای آفتاب روشن، فقط سایه‌ها دور و برشون رو گرفته بودن. 🌲🌫️

خانم سنجاب اصلاً از این کار خوشش نیومد و داد زد: «ماتیلدا، برگرد!»

بچه‌های کلاس وایستادن و دهن‌های کوچیکشون از حیرت و تعجب باز موند. خانم سنجاب هنوز دنبال ماتیلدا می‌دوید و حواسش نبود که بقیه‌ی بچه‌ها رو تنها گذاشته.

راشل خرگوشه، وَندی راسو و رالف راکونه دست‌های کوچیکشون رو گرفته بودن و با نگرانی به اطراف نگاه می‌کردن. سه تا دوست کوچولو… و هنک. تنها صدایی که توی جنگل شنیده می‌شد، سکوت بود. 🌲🤫

بچه‌های کلاس وایستادن و دهن‌های کوچیکشون از حیرت و تعجب باز موند

ناگهان همه یه تکون خوردن و ترسیدن! ماتیلدا موشه از پشت یه بوته پر از توت پرید بیرون و با تمام توان داد زد: «بووووو!»

بعد از اینکه ترسشون ریخت، دوستاش شروع کردن به خندیدن… همه به جز هنک.

ماتیلدا با خنده گفت: «هنکِ خنگ!» 😔🐭

«تو هیچ‌وقت خوش نمی‌گذرونی!»

ماتیلدا موشه از پشت یه بوته پر از توت پرید بیرون و با تمام توان داد زد: «بووووو!»

ولی قبل از اینکه هنک بتونه جوابی بده، یه صدای دیگه اومد و همه به طرف صدا برگشتند؛ اما این بار خبری از «بووو!» و خنده نبود. جلوی بچه‌ها، یه مار خیلی بزرگ و خیلی گرسنه وایساده بود. چشم‌های جادویی مار از خوشحالی می‌درخشیدن و زبون تیزش جلو و عقب می‌رفت. مار گفت: «هوم‌‌‌م‌م! وقت ناهار شده!» 🐍🍴

همون لحظه بود که بچه‌های کلاس فهمیدن خانم سنجاب هنوز از دنبال کردن ماتیلدا برنگشته. اونا تنها بودن. صداهای نازک و ترسیده‌ای از دهن کوچولوی حیوانات بیرون می‌اومد. ماتیلدا و دوستاش همدیگه رو بغل کرده بودن و فکر می‌کردن دیگه همه چیز تموم شده.

جلوی بچه‌ها، یه مار خیلی بزرگ و خیلی گرسنه وایستاده بود.

اما ناگهان، هنک ترسش رو کنار گذاشت. یه راه پیدا کرد که کلاس رو نجات بده. می‌دونست باید چی کار کنه. با صدای بلند گفت: «سریع بچه‌ها! از این سوراخ برین پایین!» و به یه سوراخ که زیر یه درخت بلوط بود اشاره کرد.

حیوانات یه لحظه بهش نگاه کردن و بعد همه پریدن توی سوراخ. هنک هم دنبالشون رفت، ولی ماتیلدا جلوش رو گرفت و با عصبانیت گفت: «هنک، حالا دیگه اینجا گیر افتادیم- جوجه‌تیغی خنگ!»

حیوانات یه لحظه بهش نگاه کردن و بعد همه پریدن توی سوراخ

ولی قبل از اینکه بخواد بیشتر سرزنش کنه، هنک سریع به هوا پرید، خودش رو جمع کرد و تبدیل به یه توپ تیغی شد. بعد به طرف دهانه‌ی سوراخ قِل خورد و با تیغ‌های تیزش جلوی ورودی رو بست.

اون روز، هیچ ناهاری نصیب مار نشد! 🦔✨

بعداً، توی مدرسه، خانم سنجاب داشت برای مدیر مدرسه، آقای جغد، تعریف می‌کرد که چی شده و چطور مار از تیغ‌های تیز هنک ترسیده و فرار کرده.

بعد از اینکه مار از ترس فرار کرده بود، بچه‌های کلاس سریع به مدرسه برگشته بودن و هرکدوم از هنک، دوست جدیدشون، تشکر کرده بودن.

ماتیلدا هم هنک رو محکم بغل کرد و برای حرفی که قبلاً بهش زده بود معذرت‌خواهی کرد

ماتیلدا هم هنک رو محکم بغل کرد و برای حرفی که قبلاً بهش زده بود معذرت‌خواهی کرد. هنک اصلاً عجیب نبود؛ اون یه قهرمان بود و حالا بهترین دوست ماتیلدا.

هنک که هنوز عادت نداشت این‌قدر مورد توجه قرار بگیره، از خجالت سرخ شد و خودشو جمع کرد و تبدیل به یه توپ کوچولو شد. همون وقت، همه‌ی دوستای جدیدش براش هورا می‌کشیدن. 🦔🌟

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *