داستان-کودکانه-زیبای-خفته-(1)-جلد

قصه شب کودکان: زیبای خفته

قصه شب کودکان

زیبای خفته

– نویسنده: کارلوس باسکت
– تصویرگر: جین پیر برتراند
– مترجم: سید حسن ناصری
– برگرفته از: مجموعه قصه های شب 5

به نام خدا

در تمام کشور جشن و شادی بر پا بود و همه‌جا چراغانی شده بود، چون دختر پادشاه به دنیا آمده بود؛ دختری کوچولو و زیبا.

پادشاه جشن بزرگی در قصرش بر پا کرده بود و همه‌ی پری‌ها را دعوت کرده بود. هرکدام از پری‌ها هدیه‌ای برای دختر کوچولو آورده بودند. تمام مردم کشور هم به جشن دعوت شده بودند، به‌غیراز یک نفر.

پادشاه فراموش کرده بود جادوگر پیر را دعوت کند. جادوگر که خیلی ناراحت شده بود، به قصر آمد و گفت: «حالا که من را دعوت نکردید، کاری می‌کنم دخترتان در سن ۱۶ سالگی، سوزن دوک ریسندگی به دستش فرو شود و بمیرد!»

و بعد دختر را جادو کرد و رفت.

جادوگر که خیلی ناراحت شده بود، به قصر آمد

ملکه و پادشاه از این اتفاق خیلی غصه‌دار شدند؛ اما یکی از پری‌ها که هنوز هدیه‌اش را به دختر کوچولو نداده بود، گفت: «من جادوی او را عوض می‌کنم. دخترتان به‌جای این‌که بمیرد، به خواب می‌رود، به یک خواب طولانی.»

پادشاه برای این‌که جلوی این اتفاق را بگیرد، دستور داد همه‌ی چرخ‌های ریسندگی را جمع کنند و نابود کنند.

سال‌ها گذشت و بالاخره دختر ۱۶ ساله شد.

یک روز که دختر جوان و زیبا داشت در باغ قصر قدم می‌زد، صدایی شنید. صدا از طرف کلبه‌ای در گوشه‌ی باغ می‌آمد. داخل کلبه، پیرزنی داشت با چرخ ریسندگی کار می‌کرد.

این پیرزن کسی نبود به‌جز همان جادوگر پیر!

جادوگر با دیدن دختر خندید و گفت: «بیا جلو دخترم و به من کمک کن.»

دختر جلو آمد و دوک ریسندگی را از دست جادوگر گرفت.

در همین موقع، نوک دوک به دست دختر فرورفت و او به خواب رفت. همراه او، همه‌ی افراد قصر هم به خواب رفتند.

نوک دوک به دست دختر فرورفت و او به خواب رفت

جادوگر که به هدفش رسیده بود، خیلی خوشحال بود. او به بوته‌های خار دستور داد تا دور قصر را بپوشانند تا کسی نتواند به قصر نزدیک شود.

صدسال از این اتفاق گذشت.

یک روز شاهزاده‌ی جوانی از نزدیک قصر رد می‌شد که بوته‌های خار را دید.

او خیلی ماجراجو بود و تصمیم گرفت بوته‌ها را بکند و وارد قصر شود.

وقتی شاهزاده وارد قصر شد، دختر زیبا و جوانی را دید که به خواب رفته است.

وقتی شاهزاده وارد قصر شد، دختر زیبا و جوانی را دید که به خواب رفته است.

شاهزاده عاشق دختر شد و همین باعث شد جادو از بین برود و دختر پادشاه و بقیه‌ی افراد قصر از خواب صدساله بیدار شوند.

مدتی بعد، شاهزاده با دختر پادشاه ازدواج کرد و آن‌ها به خوبی و خوشی زندگی کردند.
پایان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *