داستان عامیانه
سیندرلای روسی
واسیلیسای زیبا و بابا یاگا
– تصویرگر: الکساندر کوشکین
– ترجمه: نسرین وکیلی
سالها پیش، تاجر ثروتمندی با همسر و تنها دخترش زندگی میکرد. اسم دختر، واسیلیسا بود. واسیلیسا هنوز بچه بود که مادرش سخت بیمار شد.
یک روز، مادرش او را صدا کرد و گفت:
«گوش کن، دخترم. من دارم میمیرم، فرصت زیادی ندارم. این عروسک کوچک را بگیر و همیشه با خود داشته باش. آن را در جیبت بگذار و هیچوقت به کسی نشان نده. هر وقت غمگین شدی یا مشکلی برایت پیش آمد، کمی آب و غذا به آن بده و مشکلت را در گوشش بگو. او راهنماییات میکند.»
بعد، واسیلیسا را بوسید، دعایش کرد و طولی نکشید که مُرد.
واسیلیسا که خیلی غصهدار بود، یاد حرفهای مادرش افتاد. عروسک را از جیبش درآورد، تکهای نان و یک فنجان شیر برایش آورد و آهسته گفت:
«مادر خوبم مُرد و من تنها و بیکس شدم. به من بگو بدون او چه کنم؟»
چشمهای عروسک درخشید و ناگهان جان گرفت و زنده شد. بعد، کمی نان و جرعهای شیر از دست واسیلیسا خورد و گفت:
«گریه نکن، واسیلیسای کوچک. چشمانت را ببند و بخواب. فردا روز بهتری خواهد بود.»
واسیلیسا دراز کشید و خوابید. صبح که بیدار شد، اندوهش کمتر و حالش بهتر شده بود.
بعد از مدتی، پدر واسیلیسا تصمیم گرفت همسری بیابد که بتواند جای مادر را برای دخترش بگیرد. برای همین تصمیم گرفت با بیوهزنی که دو دختر داشت ازدواج کرد. دخترهای او کمی بزرگتر از واسیلیسا بودند.
این زن، نامهربان و بدجنس بود و تنها به خاطر پول و ثروت پدر واسیلیسا همسر او شد. دخترهای او نیز بسیار لاغر و استخوانی بودند و ازآنجاکه واسیلیسا قشنگترین دختر دهکده بود، به او حسادت میکردند. آنها خودشان مانند شاهزادهها استراحت میکردند و از واسیلیسا میخواستند که همه کارهای خانه را انجام دهد.
شبها، وقتی همه میخوابیدند، واسیلیسا عروسک را از جیبش درمیآورد، کمی آب و غذا برایش میگذاشت و میگفت:
«بخور، عروسک و به قصه زندگی من گوش کن. مادر و خواهرهای ناتنیام خیلی دلشان میخواهد که مرا از خانه پدریام بیرون کنند. من چه کنم؟»
و هر شب، عروسک زنده میشد و پس از خوردن آب و غذا، آنقدر به واسیلیسا دلداری میداد تا او خوابش ببرد.
سالها گذشت و واسیلیسا زیباتر شد. کمکم جوانان دهکده برای خواستگاری از او میآمدند، اما این موضوع زنپدرش را چنان خشمگین میکرد که فریاد میزد:
«تا خواهرهای بزرگتر شوهر نکنند، خواهر کوچکتر حق ازدواج ندارد!»
و هر بار که خواستگاری را رد میکرد، برای آرام کردن خودش، دختر بینوا را به باد کتک میگرفت. تمام دلخوشی واسیلیسا در زندگی، عروسک کوچکش بود که همیشه در جیبش پنهان میکرد.
روزها گذشت و گذشت تا اینکه روزی، مرد تاجر مجبور شد به سرزمینی دوردست سفر کند. او از همسر و دخترهایش خداحافظی کرد، واسیلیسا را بوسید، برایش دعا کرد و راهی سفر شد.
بهمحض رفتن مرد، نامادری واسیلیسا خانه را فروخت و به کلبهای که در کنار جنگل انبوهی قرار داشت، اسبابکشی کرد.
در دل جنگل، زن جادوگر پیری به نام «بابا یاگا» زندگی میکرد. خانه او کلبه کوچکی بود که روی پاهای جوجه بنا شده بود و در بخشی از جنگل که خالی از درخت بود قرار داشت.
هیچکس جرئت نمیکرد به کلبه او نزدیک شود، چون میگفتند اگر کسی را دوروبر کلبهاش ببیند، در یک چشم به هم زدن او را میبلعد. نامادری واسیلیسا نیز از این موضوع خبر داشت و به این امید که دخترک طعمه بابا یاگا شود، هرروز او را به بهانه چیدن گل و میوه به جنگل میفرستاد؛ اما عروسک کوچک نمیگذاشت واسیلیسا بهطرف کلبه او برود و هرروز وقتی واسیلیسا سالم به خانه برمیگشت، نامادری بیشتر از او بدش میآمد.
غروب یک روز پاییزی، نامادری دخترها را صدا کرد. به یکی از آنها گفت که تور ببافد، از دیگری خواست جوراب ببافد و به واسیلیسا گفت یک سبد پر از الیاف کتان را بریسد. بعد همه شمعها را بهجز یک شمع خاموش کرد و خوابید.
سه ساعت بعد، خواهر بزرگتر همانطور که مادر به او سپرده بود، همان یک شمع را هم خاموش کرد و انگار که ترسیده باشد گفت:
«چقدر تاریک شد! حالا چه کار کنیم؟»
خواهر کوچکتر گفت:
«یکی از ما باید برود و از کلبه بابا یاگا آتش بیاورد. او تنها کسی است که در این نزدیکی زندگی میکند.»
خواهری که تور میبافت، گفت:
«اما من به روشنایی احتیاج ندارم؛ قلابهای فلزی من خودشان برق میزنند.»
خواهری که جوراب میبافت، گفت:
«میلهای نقرهای من هم بهاندازه کافی روشنایی دارند. واسیلیسا، تو باید بروی. چون الیاف کتانی تو روشنایی ندارند.»
بعد، دو خواهر بزرگتر، واسیلیسا را از خانه بیرون کردند، در را پشت سرش قفل کردند و گفتند:
«تا آتش نیاوری، به خانه راهت نمیدهیم.»
واسیلیسا روی پله پشت در نشست. از یک جیبش عروسک و از جیب دیگر کمی غذا که همیشه از سهم خودش کنار میگذاشت، درآورد و گفت:
«کمی بخور و به قصه من گوش کن. من باید در جنگل تاریک به کلبه بابا یاگا بروم و از او آتش بگیرم. خیلی میترسم. میترسم مرا بخورد. به من بگو چه کنم!»
عروسک گفت:
«نترس، واسیلیسا. تا وقتی من با تو هستم، هیچ آسیبی به تو نمیرسد.»
واسیلیسا عروسک را توی جیبش گذاشت و به جنگل رفت. ناگهان صدای سُم اسبی شنید و همان موقع مردی سوار بر اسب، چهارنعل از کنارش گذشت. مرد سراپا سفیدپوش بود و بر اسبی سفید با زینوبرگ سفید سوار بود. وقتی مرد از کنار واسیلیسا گذشت، شب رنگ باخت و روشنایی جایش را گرفت.
کمی بعد، وقتی واسیلیسا دورتر شده بود، دوباره صدای سُم اسبی او را به خود آورد. این بار مرد سرخپوشی سوار بر اسبی سرخ با زینوبرگ سرخ از راه رسید و بهسرعت از کنار واسیلیسا گذشت. با گذشتن مرد، خورشید طلوع کرد.
واسیلیسا رفت و رفت تا به آخر راه رسید. انگار در جنگل گم شده بود. حالا حتی غذا هم نداشت که به عروسکش بدهد و از او کمک بخواهد. واسیلیسا رفت و رفت.
وقتی هوا داشت دوباره تاریک میشد، به محوطه باز و بیدرختی رسید که کلبه کوچک جادوگر پیر بر روی پاهای جوجه در آن قرار داشت. دیوار پیرامون کلبه را با استخوانهای آدم ساخته بودند و بالای دیوار، جمجمههای آدم چیده بودند. واسیلیسا با دیدن این منظره وحشت کرد.
ناگهان سوار دیگری چهارنعل از راه رسید. لباس سوار و اسب و زینوبرگ آن همه سیاه بودند. سوار چنان برقآسا به کلبه رسید و ناپدید شد که گویی زمین دهان باز کرد و او را بلعید.
در همان لحظه، شب شد و جنگل در تاریکی فرورفت. جمجمههای روی دیوار شعلهور شدند و اطراف کلبه را مثل روز روشن کردند.
ناگهان صدای وحشتناکی در جنگل پیچید و بابا یاگا پروازکنان از میان درختان از راه رسید.
او سوار بر هاونی چوبی بود و از دسته هاون بهجای فرمان استفاده میکرد؛ یک جاروی دستهبلند را هم به دنبال خود میکشید.
بابا یاگا به در کلبه که رسید، ایستاد و فریاد زد:
«خانه کوچک، خانه کوچک، رو به من کن و پشت به جنگل.»
کلبه کوچک تند چرخید و رو به جادوگر ایستاد. بابا یاگا شروع کرد به بو کشیدن؛ اینطرف را بو کرد، آنطرف را بو کرد.
«اوه اوه، بوی آدمیزاد میآید! هر که هستی، خودت را نشان بده!»
واسیلیسا که از ترس میلرزید، جلو آمد و تعظیم کرد و گفت:
«منم، واسیلیسا. نامادریام مرا فرستاده که از تو آتش بگیرم.»
جادوگر گفت:
«من نامادریات را میشناسم. اگر آتش میخواهی، باید اینجا بمانی و کار کنی، وگرنه برای شام میخورمت!»
بعد رو به در کرد و فریاد زد:
«قفلهای محکم من، باز شوید! در محکم من، باز شو!»
بلافاصله قفلها و در باز شدند و بابا یاگا بهسرعت داخل شد. پشت سر او، واسیلیسا هم به داخل کلبه رفت و به همان سرعت در بسته و قفل شد.
بابا یاگا فریاد زد:
«هرچه غذا روی اجاق است برایم بیاور!»
واسیلیسا اطاعت کرد. بهاندازه سه مرد قوی غذا روی اجاق بود، اما جادوگر همه آن را خورد و فقط کمی گوشت و نان خشکیده برای واسیلیسا گذاشت.
بعد روی بخاری دراز کشید و گفت:
«فردا وقتی من رفتم، تو باید حیاط را تمیز کنی، اتاق را جارو بکشی و برایم شام بپزی. بعد هم از انباری یک سطل بزرگ گندم بردار و همه دانههای سیاه و نخودها را از آن جدا کن. اگر همه این کارها را نکنی، بهجای شام میخورمت!»
بعد رو به دیوار چرخید و شروع کرد به خروپف.
واسیلیسا به گوشهای رفت و عروسک را از جیبش درآورد و گفت:
«بخور عروسک، بخور و به قصه من گوش کن. جادوگر پیر درِ کلبه را قفل کرده. اگر هر چه گفته انجام ندهم، مرا برای شام میخورد. بگو چه کنم؟»
عروسک کمی از گوشت و نان خورد و گفت: «نترس واسیلیسا، دعایت را بخوان و بخواب. مطمئن باش که فردا روز بهتری است.»
واسیلیسا صبح روز بعد خیلی زود بیدار شد. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کرد، سوار سفیدپوشی را دید که چهارنعل از کنار کلبه رد شد و تاریکی شب به صبحی بیفروغ تبدیل شد. جادوگر پیر سوت زد و هاون و دستههاون جلو آمدند. او سوار هاون شد و همان وقت سوار سرخپوش چهارنعل از کنار کلبه گذشت و تا از روی دیوار پرید، خورشید طلوع کرد.
به فرمان جادوگر، در روی پاشنه چرخید و باز شد و او که جارو را پشت سر خود میکشید، از کلبه بیرون رفت.
حیاط، تمیز و کف کلبه جارو شده بود. عروسک کوچک در انباری نشسته بود و آخرین دانههای سیاه و نخودها را از گندم جدا میکرد. بهاینترتیب، واسیلیسا تمام روز استراحت کرد. غروب، میز شام جادوگر را چید و شب از پنجره به تماشا نشست.
مثل روز قبل، سوار سیاهپوش چهارنعل آمد و بهسرعت ناپدید شد. بلافاصله شب شد. چشمهای جمجمهها شعلهور شدند. کمی بعد صدای ترقترق درختها درآمد و بابا یاگا با هاون بزرگ آهنیاش فرود آمد. از راه نرسیده پرسید: «همه دستورهایم را انجام دادهای؟»
واسیلیسا جواب داد: «بله، خودت میتوانی ببینی.»
بابا یاگا همانطور که دستههاون را آهسته به زمین میزد، به هر گوشهای سر زد و بو کشید. هر کاری کرد، نتوانست بهانهای پیدا کند. نه علف هرزی در حیاط مانده بود، نه ذرهای گردوخاک کف اتاق و نه دانه سیاه و نخود در گندم.
جادوگر، باآنکه خیلی خشمگین بود، طوری وانمود کرد که انگار راضی است و گفت: «کارها را خوب انجام دادهای.» سپس دو دستش را به هم زد و فریاد کشید: «آهای دوستان وفادار من، گندمهای مرا آسیا کنید!» در یک چشم به هم زدن، شش دست ظاهر شدند و گندمها را بهسرعت برداشتند و بردند.
واسیلیسا شام جادوگر را روی میز گذاشت. غذا بهاندازه چهار مرد تنومند بود، اما جادوگر بهتنهایی حتی استخوانها را هم خورد و مقدار بسیار کمی برای واسیلیسا گذاشت. بعد دراز به دراز روی بخاری افتاد و گفت: «فردا علاوه بر کارهایی که امروز انجام دادی، باید نصف سطل بزرگ خشخاش پاک کنی.» و هنوز حرفش تمام نشده بود که خوابش برد.
واسیلیسا غذای عروسکش را داد، به گوشهای خزید و خوابید.
صبح روز بعد، بار دیگر همه کارها انجام شده بود و غروب، وقتی بابا یاگا برگشت، بهانهای برای بدخلقی پیدا نکرد. فقط دستهایش را به هم زد و فریاد کشید: «آهای دوستان باوفای من، روغن دانههای خشخاش را برایم بگیرید!»
مثل شب قبل، شش دست در هوا ظاهر شدند و خشخاشها را بردند. واسیلیسا شام را جلوی جادوگر گذاشت و به تماشا ایستاد. جادوگر غذایی را که بهاندازه خوراک پنج مرد قوی بود خورد. بعد با عصبانیت و صدای آزاردهندهای گفت: «چرا مثل آدمهای لال آنجا ایستادهای؟»
واسیلیسا جواب داد: «برای اینکه جرئت حرف زدن ندارم، اما اگر اجازه بدهی، بابا یاگا، چند سؤال دارم.»
جادوگر گفت: «یادت باشد، واسیلیسا، اگر زیاد بدانی، زود پیر میشوی. حالا هرچه میخواهی بپرس.»
واسیلیسا گفت: «وقتی به کلبه تو میآمدم، سوار سفیدپوشی از کنارم گذشت. او چه کسی بود؟»
بابا یاگا جواب داد: «او روز روشن من بود. یکی از خدمتکارهای من است، با تو کاری ندارد. بازهم بپرس.»
واسیلیسا پرسید: «بعدازآن سوار دیگری از کنارم گذشت، سرخپوش بود. او چه کسی بود؟»
جادوگر جواب داد: «او هم یکی از خدمتکارهای من است. خورشید گرد و قرمز است. او هم با تو کاری ندارد. بازهم بپرس.»
واسیلیسا گفت: «سوار سوم سراپا سیاهپوش بود و اسبش هم سیاه بود. او چه کسی بود؟»
جادوگر با عصبانیت گفت: «خدمتکار من، شب تاریک و سیاه. او هم با تو کاری ندارد. بازهم بپرس.»
اما واسیلیسا حرف جادوگر به یادش افتاد و چیزی نگفت.
جادوگر غرید: «بیشتر بپرس! از شش دستی که در خدمت من هستند، بپرس!»
واسیلیسا جواب داد: «همین سه سؤال برایم کافی است. دلم نمیخواهد زود پیر شوم.»
جادوگر گفت: «خوب شد که دربارهی آن شش دست نپرسیدی، چون آنها تو را میبردند و برای شام من آسیابت میکردند. حالا نوبت من است که بپرسم: تو چطور میتوانی آنهمه کار را بهتنهایی انجام دهی؟»
واسیلیسا بهقدری ترسیده بود که کم مانده بود راز عروسک کوچک را به زبان بیاورد، اما بهموقع به یاد سفارش مادرش افتاد و گفت: «همیشه دعای خیر مادر خدابیامرزم کمکم میکند.»
جادوگر با شنیدن این حرف مثل فنر از روی صندلی پرید و فریاد زد: «زود از خانه من برو بیرون! کسی که دعای خیر به همراه دارد نباید اینطرفها پیدایش شود.»
واسیلیسا بهسرعت پا به فرار گذاشت. بابا یاگا یکی از جمجمههایی را که چشمان شعلهور داشت برداشت و پشت سر او پرت کرد و داد زد: «این هم آتشی که میخواستی! بردار و برو، دیگر هم اینطرفها پیدایت نشود!»
واسیلیسا جمجمه را سر چوب گذاشت و باعجله بهطرف خانه دوید. جمجمه تمام شب راه را روشن کرد و غروب روز بعد، واسیلیسا از جنگل بیرون آمد.
واسیلیسا فکر کرد: «حتماً تا حالا خودشان آتش تهیه کردهاند.» و با این فکر، جمجمه را بهطرف درختها پرت کرد، اما جمجمه به حرف درآمد و گفت: «واسیلیسای زیبا، مرا دور نینداز! مرا برای نامادریات ببر.»
واسیلیسا که روشناییای از پنجره خانه نمیدید، دوباره جمجمه را برداشت و به خانه برد. نامادری و دخترهایش برای اولین بار با فریادی از شادی از او استقبال کردند، چون از وقتیکه او رفته بود، آنها نتوانسته بودند هیچ آتشی را در خانه روشن نگه دارند. نامادری جمجمه را وسط اتاق گذاشت و با خوشحالی گفت: «شاید این آتش روشن بماند.»
جمجمه، چشمهای شعلهورش را به مادر و دخترهای او دوخت. آنها به هر طرف میرفتند، اما از شعله سوزان چشمها در امان نبودند و سرانجام، قبل از رسیدن صبح، هر سه سوختند و خاکستر شدند. فقط واسیلیسا بود که جان سالم به در برد.
واسیلیسا بعد از این جریان، جمجمه را زیر خاک دفن کرد، در خانه را بست و آنجا را ترک کرد. رفت و رفت تا به پیرزن مهربانی رسید که تنها زندگی میکرد. پیرزن به او پناه داد. خانه او نزدیک دروازه شهر بود و واسیلیسا میتوانست آنجا در انتظار برگشت پدرش بماند.
واسیلیسا یک روز به پیرزن گفت: «مادربزرگ، خواهش میکنم کمی برایم پنبه بخر تا من آنها را بریسم. روزها بلند است و حوصلهام سر میرود.»
پیرزن برای او پنبه خرید و واسیلیسا سرگرم شد و آنقدر نخ ریسید که بهاندازه دوازده پیراهن شد. وقتی پیرزن خوابید، واسیلیسا عروسک کوچکش را از جیب درآورد و مقداری آب و غذا جلویش گذاشت و گفت: «بخور عروسک، بخور و به قصه من گوش کن. من نخهای خوبی ریسیدهام، اما چرخ بافندگی ندارم که با آنها پارچه ببافم.»
عروسک کوچک گفت: «چند تا چوب، یک سبد کهنه و چند تار موی یال اسب برایم بیاور. بقیه کارها با من.»
صبح روز بعد، واسیلیسا که از خواب بیدار شد، چرخ بافندگی بسیار خوبی دید که مناسب نخهای ظریفش بود.
واسیلیسا تمام زمستان سرگرم بافتن پارچه بود. وقتی این کار تمام شد، آنها را به پیرزن داد و گفت: «اینها را به بازار ببر و بفروش و پولش را بهعنوان عَوَضِ غذا و جایی که به من میدهی، بردار.»
پیرزن که دوست نداشت چنین حرفی بشنود، گفت: «این پارچههای زیبا فقط به درد پادشاه میخورد. من فردا آنها را به قصر میبرم.»
روز بعد، پیرزن بدون اینکه حاضر شود با پیشخدمتهای پادشاه صحبتی کند، از صبح تا شب جلوی در قصر بالا و پایین رفت.
سرانجام، پادشاه پنجرهای را باز کرد و از پیرزن پرسید که از او چه میخواهد.
پیرزن پارچههای بسیار زیبای سفید را نشانش داد.
پادشاه پرسید: «بهجای آنها چه میخواهی، پیرزن؟»
پیرزن جواب داد: «چیزی نمیخواهم، قربان. اینها را هدیه آوردهام.»
پادشاه تشکر کرد و او را با کالسکهای پر از هدایا به خانه فرستاد. بعد، از چند خیاط خواست تا برای او لباس بدوزند، اما هیچکدام از آنها چنان مهارتی نداشتند که روی این پارچههای نفیس کار کنند. پادشاه به دنبال پیرزن فرستاد و گفت: «وقتی تو میتوانی نخهای به این خوبی بریسی و به این خوبی پارچه ببافی، حتماً میتوانی از اینها لباس هم برایم بدوزی.»
پیرزن گفت: «اعلیحضرت، همه این کارها را دخترخواندهام کرده است.»
پادشاه جواب داد: «پس پارچهها را ببر و بده او برایم لباس بدوزد.»
پیرزن به خانه برگشت و تمام ماجرا را تعریف کرد.
واسیلیسا از شنیدن حرفهای پیرزن چنان خوشحال شد که سر از پا نمیشناخت. این شد که در را به روی خود بست و از اتاق بیرون نیامد تا دوازده دست لباس زیبا برای پادشاه دوخت.
وقتی پیرزن لباسها را برد، پادشاه آنقدر از زیبایی لباسها و سلیقه خیاط خوشش آمد که همان موقع خواست خود واسیلیسا را ببیند.
وقتی واسیلیسا آمد و پادشاه چشمش به او افتاد، یک دل نه صد دل عاشق او شد و گفت: «واسیلیسای زیبا، اینجا بمان و همسر من شو. من هیچوقت تو را ترک نخواهم کرد.»
و بهاینترتیب، پادشاه و واسیلیسا ازدواج کردند. جشن عروسی سه شبانهروز ادامه داشت و همه مردم آن سرزمین دعوت داشتند.
وقتی پدر واسیلیسا از سفر طولانی خود برگشت و از ازدواج دخترش با پادشاه و زندگی او در قصر خبر یافت، غرق در شادی شد.
و اما بشنوید از عروسک کوچک؛ واسیلیسا تا آخر عمر آن را پیش خود نگه داشت.
البته سیندرلای روسی اسمش زولوشکا هست نه واسیلیسا که این یه داستان دیگه س، اما اینم بامزه س.
ضمنا تشکر بابت اضافه کردن امکان لایک و دیسلایک برای قصه ها.
کاش امکان ثبت نام در سایت و نیز تماس با مدیریت و همچنین انجمن برای صحبت در مورد مسائل کلی سایت فراهم بشه. پیشاپیش ممنون.
سلام. ممنون از دیدگاه خوبتون. در مورد انجمن، قبلا یه انجمن ایجاد کردیم اما چندان مورد استقبال قرار نگرفت. گویا با آمدن فضای مجازی، کاربران تمایل بیشتری به کانالهای مجازی دارند. اما خوب، این مورد رو باز بررسی میکنیم. اگر پیشنهادی دارید، در قسمت دیدگاه پیشنهاد بدید تا بررسی کنیم. با سپاس