داستان کودکانه
درینگ درینگ… آقا تلفن زنگ میزنه
– تصویرگر: فاطمه رادپور
– از کتاب: قصههای کوچک برای بچههای کوچک 10
یکی بود، یکی نبود. یک آقا تلفن بود که روی یک میز زندگی میکرد.
میز کجا بود؟ توی یک اتاق.
اتاق کجا بود؟ توی یک خانه.
توی این خانه، یک بابا، یک مامان، یک دختر و یک مامانبزرگ هم زندگی میکردند.
بهجز مامانبزرگ، بقیهی اهل خانه آقا تلفن را دوست نداشتند. چرا؟
چون زنگ خیلی بلندی داشت و گوششان را کر میکرد.
هر وقت که آقا تلفن زنگ میزد، مامان میگفت: «اَه… چه تلفن بدصدایی!»
بابا میگفت: «زود گوشی را بردارید تا خفه شود!»
دختر میگفت: «باید یک تلفن جدید با زنگ موزیکدار بخریم!»
اما مامانبزرگ هیچیک از این حرفها را نمیزد، چون گوشش سنگین بود و از صدای زنگ تلفن ناراحت نمیشد. او همیشه منتظر بود که تلفن زنگ بزند و خبری از بچهها و نوههای دیگرش بدهد.
آقا تلفن هم مامانبزرگ را دوست داشت. دلش میخواست فقط برای او زنگ بزند و خبرهای خوش به او بدهد.
یک روز صدای زنگ تلفن بلند شد:
درینگ… درینگ… درینگ…
بابا که داشت روزنامه میخواند، داد زد: «وای! چه زنگی! اعصابم خُرد شد!»
مامان که داشت آشپزی میکرد، گفت: «بگذار آنقدر زنگ بزند تا خسته شود!»
دختر که داشت مشق مینوشت، گفت: «باز این تلفن حواسم را پرت کرد و مشقم را اشتباه نوشتم!»
مامانبزرگ که داشت بافتنی میبافت، گفت: «این تلفن بیچاره که صدایی ندارد!»
بعد هم از جا بلند شد و بهطرف تلفن آمد تا گوشیاش را بردارد.
آقا تلفن خیلی خوشحال شد و آرزو کرد که خبرهای خوشی به مامانبزرگ بدهد.
مامانبزرگ گوشی را برداشت و گفت: «اَلو…»
از آن طرف سیم، بچهای گفت: «سلام مامانبزرگ!»
آقا تلفن صدا را شناخت و گفت: «وای… حسنی است!»
حسنی کی بود؟ نوهی شیطان و بلای مامانبزرگ که یک عادت بد داشت.
عادت بدش این بود که خبرهای بد را به مامانبزرگ میداد و او را ناراحت میکرد؛ اما آقا تلفن دلش نمیخواست که مامانبزرگ ناراحت بشود؛ بنابراین تصمیم گرفت کاری کند که خبرهای بد حسنی به گوش مامانبزرگ نرسد. ببینیم که چه کار کرد.
مامانبزرگ گفت: «حسنی جان، با درسهایت چطوری؟»
حسنی جواب داد: «همه را رد شدم!»
اما مامانبزرگ اینطور شنید: «همه را بلد شدم!»
مامانبزرگ گفت: «خب، بگو ببینم خواهر کوچولویت چطوره؟»
حسنی جواب داد: «خیلی مریضه!»
و مامانبزرگ اینطور شنید: «خیلی عزیزه!»
مامانبزرگ با خنده پرسید: «پسر گلم، امروز چه کار کردی؟»
حسنی جواب داد: «همهی ظرفها را شکستم.»
و مامانبزرگ اینطور شنید: «همه ظرفها را شستم!»
بعد مامانبزرگ پرسید: «خب مامان و بابا چی گفتند؟»
حسنی جواب داد: «دعوایم کردند.»
و مامانبزرگ اینطور شنید: «دُعایم کردند.»
مامانبزرگ گفت: «قربان تو، پسر گلم! برو، بگو ببینم امروز ناهار چی خوردی؟»
حسنی جواب داد: «نان خالی.»
و مامانبزرگ اینطور شنید: «پلو باقالی.»
مامانبزرگ خندید و گفت: «نوش جانت عزیزم. خب، دیگه چه خبر؟»
حسنی که دیگر خبر بدی نداشت، گفت: «هیچی دیگه مامانبزرگ، میخواهم بروم به شیطانی.»
و مامانبزرگ اینطور شنید: «میخواهم بروم به مهمانی.»
آنوقت گفت: «برو، پسر قشنگم، دست خدا به همراهت.»
بعد هم گوشی را روی تلفن گذاشت و گفت: «قربان تو، تلفن خوشصدا بروم که اینقدر خوشخبری!»
آقا تلفن از این حرف مامانبزرگ خیلی خوشش آمد و گفت: «بعدازاین هم نمیگذارم هیچ خبر بدی به مامانبزرگ برسد.»