داستان کودکانه نخود سیاه و آرزوی بزرگش (5)

داستان کودکانه آموزنده: نخود سیاه و آرزوی بزرگش / خواستن، توانستن است

قصه‌های کوچک برای بچه‌های کوچک 10

داستان کودکانه

نخود سیاه و آرزوی بزرگش

– نویسنده: شکوه قاسم نیا
– تصویرگر: فاطمه رادپور
– از کتاب: قصه‌های کوچک برای بچه‌های کوچک 10

به نام خدا

روزی روزگاری نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت.

آرزویش این بود که از یک کوه بلند بالا برود و به نوک آن برسد.

چرا؟ چون نقشه‌ای در سر داشت. نقشه‌اش چه بود؟ آخر قصه معلوم می‌شود.

یک روز نخود سیاه قصه‌ی ما تصمیمش را گرفت. یک جفت کفش آهنی به پا کرد، یک عصای آهنی به دست گرفت و شروع کرد به بالا رفتن از کوه.

۷ شب و ۷ روز راه رفت تا رسید به وسط کوه. با خودش گفت: «نصف راه را آمده‌ام. حالا دیگر می‌توانم کمی استراحت کنم.»

نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند بالا برود و به نوک آن برسد.

آن‌وقت عصای آهنی‌اش را فروکرد توی کوه و همان‌جا دراز کشید. خسته بود و خوابش برد. باد آمد و قلش داد به پایین. قل خورد و قل خورد تا رسید به پایین کوه. چشمش را که باز کرد، دید سر جای اولش است. از غصه آهی کشید و گفت: «چه حیف شد!»

اما ناامید نشد. دوباره شروع کرد به بالا رفتن از کوه. این بار عصای آهنی هم نداشت و بالا رفتن برایش سخت‌تر بود.

۷۰ شب و ۷۰ روز طول کشید تا رسید به وسط کوه. خسته شده بود و می‌خواست استراحت کند. کفش‌های آهنی‌اش را از پا درآورد و گذاشت زیر سرش و خوابید.

بازهم باد آمد و قلش داد به پایین. چشمش را که باز کرد، دید سر جای اولش است. آهی کشید و گفت: «زحمتم به هدر رفت!»

اما ناامید نشد و گفت: «بازهم می‌روم!»

و شروع کرد به بالا رفتن. این دفعه کفش آهنی هم نداشت. رفتن برایش خیلی سخت بود.

۷۰۰ شب و ۷۰۰ روز طول کشید تا رسید به وسط کوه. خیلی‌خیلی خسته بود. دلش می‌خواست کمی استراحت کند، اما نکرد.۷۰۰ شب و ۷۰۰ روز دیگر هم رفت تا عاقبت به نوک کوه رسید. همان‌جا از خستگی بی‌هوش شد و به خاک کوه افتاد.

عاقبت به نوک کوه رسید. همان‌جا از خستگی بی‌هوش شد و به خاک کوه افتاد.

هوا ابری شد و باران بارید. نخود سیاه خیس شد و توی خاک کوه فرورفت.

روز و روزگار گذشت. نخود سیاه قصه‌ی ما از زیر خاک نوک کوه جوانه زد. جوانه‌اش رشد کرد و ساقه و شاخ و برگ داد. بر ساقه‌هایش چند غلاف سبز نخود رویید…

و بالاخره یک روز غلاف‌ها باز شدند. از توی آن‌ها نخود سیاه‌های کوچولویی بیرون پریدند. پایشان را روی نوک کوه گذاشتند، به زمین زیر پایشان و آسمان بالای سرشان نگاه کردند و از خوشحالی، نخودی خندیدند.

نخودها از خوشحالی، نخودی خندیدند.

آن‌وقت نخود سیاه قصه‌ی ما هم از زیر خاک خندید و گفت:

«چه خوب که به آرزویم رسیدم!»

بعدازآن خیلی‌ها سعی کردند که به دنبال نخود سیاه بروند و خودشان را به نوک کوه برسانند، اما هیچ‌کدام موفق نشدند که نشدند.

خیلی‌ها سعی کردند که به دنبال نخود سیاه بروند و خودشان را به نوک کوه برسانند

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *