داستان کودکانه
پری کوچولوی هفتآسمان
– تصویرگر: فاطمه رادپور
– از کتاب: قصههای کوچک برای بچههای کوچک 10
یکی بود، یکی نبود.
پریِ کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. پری کوچولوی قصهی ما هنوز بال نداشت، برای همین نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتیکه مادرش برای گردش به هفتآسمان پرواز میکرد، پری کوچولو توی خانه میماند. گاهی هم دلش برای مادرش تنگ میشد و گریه میکرد. اشکهایش ستاره میشد و روی ابرها میچکید.
آنوقت مادر مهربانش هر جا که بود، ستارهها را میدید و زود به خانه برمیگشت.
مادر پری کوچولو گاهگاهی هم به زمین میآمد. (پریهای آسمان گاهی به زمین میآیند و کارهایی میکنند که ما نمیدانیم!)
یکبار که مادر پری کوچولو میخواست به زمین بیاید، پری کوچولو دامن نقرهای او را گرفت و گفت:
«مامان، مرا هم با خودت ببر!»
مادر پری کوچولو فکری کرد و گفت:
«صبر کن!»
بعد یک تکه ابر پنبهای از آسمان کند؛ آن را با بالهایش تاب داد. ابر پنبهای یک نخ سفید خیلی بلند شد. مادر پری کوچولو یک سر نخ را به پای دخترش بست؛ سر دیگر آن را هم به گوشهی بال خودش گره زد. بعد هم پرواز کرد و از آسمان پایین آمد.
اما وقتی به زمین رسید، یک اتفاق بد افتاد. نخ پنبهای به چیزی گیر کرد و پاره شد. شاید به شاخهی یک درخت، شاید به شاخ یک گاو، شاید هم به دندان یک گراز! خلاصه، پری کوچولوی قصهی ما یکدفعه فهمید که مادرش را گم کرده است؛ آنهم کجا؟ روی زمین که بهاندازهی آسمان، بزرگ بود! گریهاش گرفت و اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرورفت.
پری کوچولو فهمید که گریه کردن بیفایده است. از جا بلند شد و شروع به جستوجو کرد. جستوجوی چی؟ سرِ نخ!
کدام نخ؟ همان نخی که به بال مادرش بسته شده بود.
این طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت چشمش به یک نخ سفید افتاد. سر نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت تا رسید به خاله پیرزنی که تکوتنها نشسته بود و با آن نخ سفید لباس میبافت.
پری کوچولو آهی کشید و از غصه گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرورفت. خاله پیرزن او را دید و پرسید:
«چی شده؟ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی، دخترم؟»
پری کوچولو گفت:
«من پری هستم. مادرم را گم کردهام، اما شما که مادر من نیستید!»
خاله پیرزن آهی کشید و گفت:
«خوب، درست است؛ من مادر تو نیستم. مادر هیچکس دیگر هم نیستم، چون بچه ندارم؛ اما بگو ببینم، تو بچهی من میشوی؟»
پری کوچولو دید که چارهای ندارد، برای همین قبول کرد و گفت:
«بله، بچهات میشوم.» و دختر خاله پیرزن شد.
خاله پیرزن لباسی را که میبافت، تمام کرد و آن را به تن پری کوچولو پوشاند. بعد هم او را روی زانوهایش نشاند و موهایش را شانه زد. یکدفعه دید که از موهای دخترک طلا و نقره میریزد. زود طلاها و نقرهها را جمع کرد و گذاشت سر طاقچه.
پری کوچولو پرسید:
«مامان، طلاها و نقرههایم را چهکار کردی؟»
خاله پیرزن گفت:
«طلا و نقره کجا بود؟ یک مُشت آشغال بود که ریختم یکگوشه.»
(خاله پیرزن نمیدانست که هرگز نمیشود به پریها دروغ گفت.)
پری کوچولو فوری گفت:
«مادر من هیچوقت دروغ نمیگفت! من نمیخواهم دختر تو باشم!»
بعد هم قهر کرد و از خانهی خاله پیرزن بیرون رفت. اینطرف را گشت، آنطرف را گشت تا یک سر نخ دیگر پیدا کرد. خوشحال شد. سر نخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسید به یک گربه.
گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی میکرد. پری کوچولو آهی کشید و گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرورفت.
گربه سرش را بلند کرد و او را دید. پرسید:
«آهای میو… تو کی هستی؟ اینجا چهکار داری؟»
پری کوچولو گفت:
«من پری هستم. مادرم را گم کردهام.»
گربه گفت: «خوب، اگر بخواهی من مادرت میشوم!»
پری کوچولو دید که چارهای ندارد، قبول کرد و دختر گربه شد. گربه با پری کوچولو بازی کرد. بعد هم او را لیس زد و نازش کرد. دم پشمالویش را هم روی او کشید تا سردش نشود. (کسی چه میداند، شاید پری کوچولوهای آسمانی بهاندازهی یک بند انگشت باشند.)
اما یکمرتبه چشم مامان گربهی پری کوچولو به یک موش چاقوچله افتاد. از جا پرید و رفت و آقاموشه را گرفت و یکلقمهی چپ کرد.
پری کوچولو این را که دید، گفت: «مادر من هیچوقت کسی را اذیت نمیکرد. من نمیخواهم دختر تو باشم!»
بعد هم قهر کرد و رفت.
اینطرف را گشت، آنطرف را گشت. هیچ سر نخی پیدا نکرد. خسته شد و از یک درخت بلند بالا رفت. روی بلندترین شاخهی آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد. چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود.
صبح که شد باران بارید، اما پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند. (شاید پریها زیر باران خیس نمیشوند.)
باران تمام شد و آفتاب تابید. آنوقت یک رنگینکمان قشنگ درست شد.
پری کوچولو داشت به رنگینکمان نگاه میکرد که یکدفعه چیز عجیبی دید. پری کوچولویی همقد خودش رنگینکمان را گرفته بود و از آن بالا میرفت.
پری کوچولوی قصه ما با خوشحالی داد زد: «سلام دوست من! کجا میروی؟»
پری کوچولوی دوم گفت: «سلام، دارم به آسمان پیش مادرم برمیگردم.»
پری کوچولوی اول با تعجب پرسید: «با رنگینکمان؟»
پری کوچولوی دوم گفت: «آره؛ چون به آسمان میرسد. بار دوم است که این پایین گم شدهام. دفعهی قبل هم با رنگینکمان بالا رفتم.»
پری کوچولوی اوّل خوشحال شد. از روی شاخهی درخت جَستی زد و بهطرف رنگینکمان پرید. آن را گرفت و بالا رفت.
هر دو پری کوچولو باهم به آسمان هفتم رسیدند. مادر هر دو تا منتظر آنها بودند.
پری کوچولوها به بغل مادرهایشان پریدند و از خوشحالی گریه کردند. اشکهایشان ستاره شد و به ابرها چسبید.
آن شب، آسمان پر از ستاره شد؛ اما ستارههای زمین هنوز در دل خاک پنهان بودند!