کتاب قصه کودکانه
دوستی اسب و گربه
ترجمه و باز نویس: محمدرضا سلیمانی
چاپ اول: 1362
تايپ، بازخوانی، بهینه سازی تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
روزی روزگاری در شهری نهچندان دور، در مزرعهای که دورتادور آن را نردههای چوبی قهوهایرنگی احاطه کرده بود حیوانات زیادی زندگی میکردند. آنها کموبیش با یکدیگر دوست بودند اما بیشتر از هر چیزی دوستی میان گربه و اسب چشمگیر بود. این دو حیوان از آن روزی که اسب به این مزرعه آورده شده بود همیشه و همهجا باهم بودند.
روزهای اول آشنایی، موضوعات زیادی وجود داشت که در ضمن بازی کردن، میشد درباره آنها صحبت کنی.
کرهاسب درباره چیزهایی که بیرون مزرعه وجود داشت حرف میزد و گربه آنچه درباره مزرعه میدانست برای اسب بازگو میکرد.
اما پسازآن، زندگی یکنواخت در مزرعه، تمامی گفتگوها را به پایان رساند. حرفها از احوالپرسی تجاوز نمیکرد.
تا اینکه یک روز زمزمه مزرعه حیوانات در میان حیوانها پیچیدن گرفت. هیچکدام بهدرستی نمیدانست چه کسی این حرف را در دهانها انداخته است. اما بههرحال، مزرعه حیوانات آرزوی همگی آنها شده بود.
چند وقت بعد این خیال هم به دست فراموشی سپرده شد اما گربه و اسب همچنان این آرزو را در دل خود نگه داشتند. آن روز کرهاسب مثل همیشه، خسته و کسل از خواب بیدار شد. بازهم مجبور بود روزش را مثل هرروز شروع کند و مثل هرروز به پایان برساند.
خمیازهای کشید و سرش را از اسطبل بیرون آورد. نگاهی به دوروبر کرد.
موشها در آن حوالی جستوخیز میکردند. اسب از یکی از موشها سراغ گربه را گرفت.
موش گفت:
– خوشبختانه اینطرفها نیست. اگر اینجا بود ما به این اندازه راحت و آزاد نبودیم.
موش حق داشت. گربه همیشه دوست داشت سربهسر موشها بگذارد.
جایی که گربه بود، موشی وجود نداشت. گربه آرامش را از موشها سلب کرده بود.
چشم کرهاسب به روی چمن بیرون اسطبل چرخید.
گربه مشغول قدم زدن بود. مثل این بود که در حین قدم زدن به چیزی فکر میکرد. بهطرف نردههای دور مزرعه میرفت و برمیگشت.
کرهاسب از موشها خواست که مثل هرروز در را برای او باز کنند. موشها بهراحتی چفت بیرون در را حرکتی دادند و در باز شد.
موجودی به آن بزرگی همیشه محتاج حیواناتی به آن کوچکی بود که در را برایش باز کنند.
کرهاسب از اسطبل خارج شد و بهطرف نردهها رفت.
بازهم چشمش به گربه افتاد.
مثلاینکه گربه بالاخره تصمیم نهایی را گرفته بود.
چهکار میخواست بکند؟
گربه از در مزرعه بیرون رفت.
بره و خوک ایستاده بودند و او را نگاه میکردند.
کرهاسب بهطرف دررفت.
هنوز خوک و بره در فکر رفتن گربه بودند که کرهاسب هم از مزرعه خارج شد.
خوک و بره نمیتوانستند بفهمند که چرا این حیوانات بیرون رفتهاند. هرلحظه ممکن است اتفاق بدی بیفتند.
بره بهشدت نگران آنها بود. از خوک خواست تا به دنبال اسب و گربه بروند، اما خوک تنبل نمیخواست از جای خود تکان بخورد و تنها وقتیکه بره او را به حال خود گذاشت و بیرون رفت، خوک که از تنها ماندن در مزرعه میترسید، پشت سر او به راه افتاد.
گربه دل به دریا زده بود. میخواست در مزرعه حیوانات زندگی کند.
مدتها کوشیده بود تا کرهاسب را هم به دنبال خود ببرد اما نتیجهای نگرفته بود.
امروز او به تنهائی راه خود را در پیش گرفته بود.
کرهاسب که میدانست چه چیزی گربه را به حرکت درآورده است، اگرچه هنوز هم در رفتن تردید داشت اما بههرحال، به خاطر تنها نماندن دوستش پشت سر او به راه افتاده بود.
گربه در جنگل ناپدید شده بود.
کرهاسب عجله داشت که هر چه زودتر او را پیدا کند. با سرعت به اینطرف و آنطرف میدوید.
کمکم احساس تازهای به او دست داد.
او هیچگاه نتوانسته بود بتازد.
فضای کوچک و بسته مزرعه اجازه این کار را به او نمیداد.
دویدن در دنیای خارج از مزرعه چیزی متفاوت با زندگی در مزرعه بود.
از قارچ هائی که در کناری روئیده بودند سراغ گربه را گرفت.
قارچها سمتی را نشانش دادند.
کرهاسب به آنسو رفت.
کمی دورتر چشمش به گریه افتاد که با حیوانات عجیبوغریبی صحبت میکرد.
کرهاسب با شیههای که کشید گربه را متوجه خود ساخت.
گربه که هنوز نیمنگاهی به پشت سر داشت با دیدن کرهاسب فریادی از شادی کشید. بهطرف او دوید و گفت:
– خیلی خوشحالم که تو را اینجا میبینم. بیا برویم تا تو را به دوستان جنگلیام معرفی کنم.
کرهاسب پرسید:
– فکر نمیکنی دوستانت از دیدن من ناراحت شوند؟
گربه جواب داد:
– چرا ناراحت شوند؟ اینها حیوانات مهربانی هستند.
گربه، کرهاسب را به حیوانات جنگلی معرفی کرد:
– با دوست خیلی خوب من آشنا شوید. امیدوارم از او خوشتان بیاید.
بعد، حیوانات جنگل را به کرهاسب شناساند:
– این آهو است … این هم سنجاب … و این یکی هم خرگوش صحرایی است.
حیوانات با مهربانی سری تکان دادند. کرهاسب هم در جواب، همان کار را کرد.
بعد، همگی درباره مزرعه حیوانات صحبت کردند.
گربه برای اینکه به دیگران نشان بدهد که زندگی در مزرعهای که دورتادور آن را نردههای چوبی یا آهنی احاطه کرده باشد، چه بلائی ممکن است سر موجودات بیاورد، از اسب خواست که از روی مانعی بپرد. کرهاسب که هیچوقت از روی مانعی نپریده بود با ترس و تردید نگاهی به گربه انداخت. پریدن کاری است که هر اسبی بهراحتی میتواند انجام دهد. اما اسبی که هیچگاه دست به چنین کاری نزده، مثل شناگری است که در آغاز از آب میترسد.
بههرحال، کرهاسب که نمیخواست گربه را پیش دوستانش خجل سازد با اکراه قبول کرد. گربه از موشهایی که در آن حوالی بودند خواست که شاخه نازکی را روی دستهایشان بگیرند و بعد بهطرف کرهاسب برگشت و گفت:
– سعی کن از روی این مانع بپری. اما مواظب باش که زمین نخوری.
کرهاسب کمی عقب رفت و بعد از روی شاخه پرید.
پشت سر او حیوانات دیگر هم همان کار را کردند.
کرهاسب که از پریدن خوشش آمده بود از روی هر مانعی که سر راه خود میدید، میپرید. تا اینکه خسته شد و پیش دوستانش برگشت. با تعجب نگاهی به موشها انداخت که همچنان شاخه را روی دستهایشان گرفته بودند.
موشهای خسته، از ترس گربه هنوز تکه چوب را بالا نگه داشته بودند.
کرهاسب به آنها گفت:
– میبخشید که شما را خسته کردیم. حالا بهتر است کمی استراحت کنید.
موشها با تردید نگاهی به گربه کردند.
گربه از گوشه چشم نگاهی به موشها انداخت.
کرهاسب که متوجه این حرکت شده بود گفت:
– من تعجب میکنم که تو چطور میتوانی در یکلحظه به یاد مزرعه حیوانات باشی و لحظه بعد دست به آزار و اذیت حیوان ضعیفی بزنی. تو که مرا به دنبال خودت میکشانی چطور هنوز نتوانستهای این عادت بد و زشت را از سرت بیرون کنی؟ فکر کن اگر موشها قویتر از تو بودند و با تو همین کار را میکردند دچار چه حالتی میشدی؟
گربه سر را به زیر انداخت. مثل این که خجالت میکشید. خودش هم به درستی نمیدانست که چرا این قدر سربه سر موشها میگذارد و آنها را اذیت میکند.
شاید ترسیدن موشها بود که او را وادار به این کار میکرد.
اگر موشها از او وحشتی نداشتند، ممکن بود که با آنها هم مثل حیوانات دیگر دوست واقعی باشد.
موشها از این که دوست مهربانی پیدا کرده بودند که جلوی کارهای بد گربه را میگیرد، خوشحال شدند. میخواستند از اسب تشکر کنند ولی از ترس گربه جرأت این کار را هم نداشتند.
گربه برای راحت شدن از این گرفتاری به کرهاسب گوشزد کرد که بهتر است راهشان را ادامه بدهند.
کرهاسب که متوجه ناراحتی گربه شده بود، برای این که از او دلجویی کرده باشد گفت:
– پشت من سوار شو.
گربه با پرش بلندی به پشت اسب پرید. از دوستانشان خداحافظی کردند.
کرهاسب به آرامی گام برداشت.
گربه از او خواست تندتر برود.
کرهاسب گفت:
– محكم بنشین.
گربه از کرهاسب خواست که بازهم تندتر برود.
سرعت اسب زیاد شد.
ترس کمکم بر گربه غالب شد. اما غرور بی جا به او اجازه نمیداد که از اسب بخواهد سرعتش را کم کند.
یک مرتبه کرهاسب مانعی را در میانه راه دید.
مجبور شد بپرد
وقتی بالا رفت اتفاقی نیفتاد.
اما همین که پایش به زمین رسید، گربه ضربه سنگینی را حس کرد. تعادلش را از دست داد. بین زمین و آسمان معلق شد و با صدای خفهای روی زمین افتاد. کرهاسب به راهش ادامه داد و متوجه نشد که سوارش را از دست داده است.
گربه بیچاره با حالی گریان روی علفها افتاده بود.
حیوانات دیگر که از فاصله دوری این صحنه را دیده بودند با سرعت خودشان را بالای سر گربه رساندند و پرسیدند:
– صدمه دیدی؟
– جائیت درد می کنه؟
– میتوانی بلند شوی؟
همه میخواستند جواب این سؤالات را بگیرند.
آهو با خود فکر کرد:
– شاید این به تلافي اذیت کردن موشها باشد.
خوشبختانه گربه اگر چه به زحمت، اما بههرحال از روی زمین بلند شد. بدنش شکستگی یا صدمه دیگری ندیده بود.
کمی دورتر کرهاسب تازه متوجه موضوع شد. با تعجب نگاهی به اطراف انداخت.
وقتی که گربه را سالم دید خیلی خوشحال شد. به درستی نمیدانست که گربه کی زمین خورده است.
پشت سر هم عذرخواهی میکرد.
گربه گفت:
– اصلاً تقصیر تو نیست. مقصر واقعی منم که میخواستم تندتر بروی. حالا بهتر است هر چه زودتر به راهمان ادامه بدهیم.
پرنده هائی که بالای سر آنها پرواز میکردند گفتند:
– ما بچه خوک و بره سفیدی را دیدیم که به مزرعه حیوانات میرفتند.
گربه از تعجب بر جای خود میخکوب شد. یعنی امکان داشت که بچه خوک و بره سفید هم به راه افتاده باشند؟
باور کردنش برای گربه کمی مشکل بود. ولی دلیلی وجود نداشت که ثابت کند پرندهها دروغ می گویند. اما چطور شد که کرهاسب و گربه آنها را ندیدهاند؟
کرهاسب از پرندهها پرسید:
– مگر راه دیگری هم وجود دارد؟
پرندهها گفتند:
– راه دیگری هم هست که شما را زودتر به مزرعه حیوانات میرساند. بچه خوک و بره به دنبال پیدا کردن راه از ما سوالاتی کردند و ما هم نزدیکترین راه را به آنها نشان دادیم.
کرهاسب و گربه به دنبال پرندهها به راه افتادند.
کنار دو درخت تنومند، یکی از پرندهها گفت:
– آن هم مزرعه حیوانات. بقیه راه را به تنهائی هم میتوانید بروید. ما کمی کار داریم که بایستی انجام بدهیم. بزودی شما را خواهیم دید. خداحافظ.
کرهاسب و گربه از آنها تشکر کردند و راهشان را ادامه دادند. کمی جلوتر گلهای شادابی به آنها خوش آمد گفتند.
راه به پایان رسیده بود.
هر دو به شدت خسته شده بودند.
گربه گفت:
– نگاه کن! شاید بتوانی بچه خوک و بره را ببینی.
کرهاسب با کمی دقت توانست بره را پیدا کند. کنار او بچه خوک ایستاده بود و مثل همیشه از همه چیز شکایت میکرد.
کرهاسب و گربه بهطرف دوستان قدیمی خود رفتند. دیدار دوستان قدیمی باعث شادی همه شد.
موشی که با بچه خوک صحبت میکرد گفت:
– از این که بازهم حیوانات دیگری به دنبال آزاد زندگی کردن، تلاش و کوشش کردهاند خیلی خوشحالم. امیدوارم که در این جا زندگی راحت و خوبی را در پیش بگیرید.
و نگاهی به گربه انداخت.
گربه اصلاً دلش نمیخواست موش را اذیت کند.
موش مزرعه حیوانات هم از دیدن گربه هيج احساس ترس و وحشتي نمیکرد. در نظر او گربه هم موجودی مثل سایر موجودات بود.
موش ادامه داد:
– بهتر است شما را به جائی که برایتان درنظر گرفته شده است ببرم تا کمی استراحت کنید.
کرهاسب و گربه با این پیشنهاد موافقت کردند.
موش آنها را به اسطبلی برد که بوی علفهای تازهاش، بینی کرهاسب را به خارش انداخت.
موجودات مزرعه حیوانات برای ورود کرهاسب و گربه که خبرش را قبلاً بره به آنها داده بود زحمت زیادی کشیده بودند.
آنها برای پذیرائی از موجودات خوش قلب و مهربان همیشه آماده بودند.
موش گفت:
– بهتر است شما را تنها بگذارم. می دانم که خیلی خستهاید. خداحافظ.
بعد از رفتن موش، دو مسافر خسته روی علفها دراز کشیدند. هر دو به یک چیز فکر میکردند:
به زندگی آزاد در میان حیوانات دیگر.
به زندگی پر از کار و سراسر نشاط و شادی.
به یکدیگر لبخند زدند و روی علفهای خشک به خواب رفتند.
روزهای خوب در انتظار آنها بود.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)