قصه کودکانه قرآنی
بانوی فرمانروا بلقیس
بلقیس و حضرت سلیمان علیهالسلام
– تصویرگر: حکیمه شریفی
– رنگآمیزی: زهرا سمواتی
بلقیس، فرمانروا و ملکهی کشور آباد و سرزمین پهناور یمن بود که در زمان حضرت سلیمان (علیهالسلام) زندگی میکرد و لشکریان نیرومند و فراوانی داشت. او هرروز بر تخت بسیار بزرگ و زیبایش که از عاج فیل ساخته شده بود، مینشست و بزرگان کشورش را فرامیخواند و دربارهی کارهای مملکت با آنها مشورت و به امور مردم رسیدگی میکرد. ولی او و مردمش نادان و ناسپاس بودند؛ زیرا بهجای خداوند، آفتاب را که آفریدهی خداوند است، میپرستیدند.
حضرت سلیمان از پیامبرانی است که خداوند بزرگ و مهربان علاوه بر مقام پیامبری، مقام پادشاهی و حکمرانی را نیز به او بخشیده بود. او فرمانرواییاش را مانند دیگر پادشاهان با زور و قدرت و لشکرکشی و خونریزی به دست نیاورده بود، بلکه به خواست خداوند، علاوه بر انسانها و جنها، بر حیوانات، پرندگان، دریاها و بادها نیز فرمانروایی میکرد. گاهی آن حضرت به باد دستور میداد که تخت او را با خود به سرزمینهای دور ببرد و باد نیز اطاعت میکرد.
محل حکومت و پایتخت حضرت سلیمان، سرزمین بیتالمقدس در فلسطین بود. او در بیتالمقدس مسجد بسیار باشکوه و بزرگی ساخت که هیچ موجودی تا آن روز مانند آن را ندیده بود. مسجدی با سنگهای بسیار زیبا و چوبهای گرانقیمت، طلا و نقره و جواهراتی که چشم را خیره میساخت. تخت فرمانرواییاش در قصر و کاخ بسیار باشکوهی قرار داشت. این تخت بهقدری بزرگ بود که همهی افسران ارتش، بزرگان دربار و وزیرانش روی آن جای میگرفتند.
سلیمان در بالای آن تخت مینشست و با آنها گفتوگو مینمود و به کارها رسیدگی میکرد. گروه زیادی از پرندگان مختلف در بالای تخت پرواز میکردند. او از بندگان خوب و سپاسگزار خداوند به شمار میآمد و در میان مردم با عدالت و مهربانی حکومت میکرد. یک روز هنگامیکه سلیمان بر تخت حکومت خود نشسته بود، متوجه شد در میان پرندگان، شانهبهسر حضور ندارد. هنگامیکه سراغ او را گرفت، گفتند که امروز شانهبهسر نیامده است. حضرت سلیمان گفت: «او را به خاطر این نافرمانی تنبیه خواهم کرد، مگر آنکه دلیلی برای کارش داشته باشد.»
هنگامیکه شانهبهسر آمد، حضرت سلیمان دلیل غیبتش را پرسید. شانهبهسر گفت: «به سرزمین یمن رفته بودم. در آنجا مردمی زندگی میکنند که ملکه و فرمانروای آنان زنی به نام «بلقیس» است. مردمی ثروتمند با سرزمینی آباد؛ اما آنها بهجای اینکه خداوند یکتا را بپرستند، آفتاب را که آفریدهی خداست، عبادت میکنند.» حضرت سلیمان نامهای نوشت و به شانهبهسر داد تا آن را به بلقیس برساند.
بلقیس بر روی تخت خود استراحت میکرد که شانهبهسر نامهی حضرت سلیمان را بر دامن او انداخت. بلقیس بیدار شد و نامه را دید. نامه را باز کرد و خواند که حضرت سلیمان به او فرمان داده که به نزد او برود، ایمان بیاورد و دست از کفر و نادانی بردارد. ازآنجاکه بلقیس زن دوراندیشی بود، به وزیران خود گفت: «خوب است که سلیمان را امتحان کنیم. نخست برای او هدایای گرانبهایی میفرستیم. اگر آنها را قبول کرد، معلوم میشود که پادشاهی دنیاخواه است؛ اما اگر آنها را نپذیرفت، پیامبری او بر ما آشکار خواهد شد.»
سپس هدایای گرانبهایی را برای حضرت سلیمان فرستاد. هنگامیکه سلیمان آگاه شد گروهی از طرف بلقیس بهسوی او میآیند، دستور داد تمام لشکریان صف ببندند و به خدمتکاران فرمان داد تا میدانی را با جواهرات زینت کنند. سپس فرمان داد فرستادگان بلقیس را به آن میدان بیاورند. هنگامیکه نمایندگان بلقیس، دربار و شکوه پادشاهی سلیمان را دیدند، از هدیههای خود شرمگین شدند و با هدیههای بسیار گرانبهاتر از سوی سلیمان به شهرشان بازگشتند.
وقتیکه بلقیس از بزرگیِ پادشاهی و فرمانروایی حضرت سلیمان بر انسانها، جنها، حیوانات، پرندگان، آب، باد و خاک آگاه شد، فهمید نمیتواند با او مبارزه کند. به همین دلیل، به همراه گروهی از بزرگان دربار برای تسلیم شدن در برابر حکومت حضرت سلیمان بهسوی بیتالمقدس حرکت کرد. هنگامیکه حضرت سلیمان آگاه شد بلقیس به همراه درباریانش بهسوی او میآیند، از اطرافیان خود پرسید: «چه کسی میتواند تخت بلقیس را پیش از آنکه او به دربار ما برسد، برای ما بیاورد؟»
یکی از بزرگان جن گفت: «ای پادشاه، پیش از اینکه از جای خود برخیزی و این مجلس به پایان برسد، من آن را برایت میآورم.» حضرت سلیمان برای آنکه به وزیران و بزرگان کشورش قدرت و توانایی خود و جانشینش را بفهماند، فرمود: «نه، میخواهم زودتر از این، تخت او را حاضر کنید.» آصف بن بَرخیا که وزیر اصلی او بود، گفت: «من به یک چشم بر هم زدن آن را خواهم آورد.» آنگاه تخت بلقیس را از هزاران فرسنگ دورتر به یک چشم برهم زدن نزد سلیمان آورد. همه دانستند که آصف نیز مانند حضرت سلیمان از جانب خداوند، صاحب علم و توانایی بوده و جانشین سلیمان است.
سپس حضرت سلیمان دستور داد که قصری از شیشه بر روی دریاچهای بسازند و تخت بلقیس را در آن قرار دهند. هنگامیکه بلقیس به دربار سلیمان رسید، با شگفتی دید که آن حضرت بر روی تخت عاج نشسته است. سلیمان از بلقیس پرسید: «آیا این تخت را میشناسی؟» بلقیس فهمید که سلیمان تخت را پیش از او به آنجا آورده است؛ گفت: «گویا این همان تخت حکومت من است.» هنگامیکه بلقیس میخواست درون قصر شیشهای نزد حضرت سلیمان برود، خیال کرد باید از آب عبور کند. لذا دامن خود را کمی بالا گرفت و وارد سالن قصر شد.
آنوقت فهمید که بر روی شیشه قدم گذاشته است و آن شیشه چُنان صاف و زلال بر روی آب قرار گرفته که هر تازهواردی گمان میکند پای خود را درون آب میگذارد.
بلقیس با مشاهدهی قدرت الهی و سلطنت عجیب سلیمان فهمید که فرمانروایی او از جانب خداوند است و با حکمرانی سایر پادشاهان تفاوت دارد. در آن زمان، بلقیس به خدای یکتا ایمان آورد و با سلیمان ازدواج کرد.
خداوند سرگذشت آن بانو را در قرآن بیان فرموده و از زبان او میفرماید:
**﴿إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ﴾**
*من تاکنون بر خود ستم میکردم و اینک همراه سلیمان به خداوند جهانیان ایمان آوردم.*
(سورهی نمل، آیهی ۴۴)