قصه کودکانه: بز زنگوله پا / گرگ بدجنس، شنگول و منگول و حبه انگور 1

قصه کودکانه: بز زنگوله پا / گرگ بدجنس، شنگول و منگول و حبه انگور

قصه کودکانه

بز زنگوله پا

گرگ بدجنس و شنگول و منگول و حبه انگور

– نویسنده: نیّره سادات جلالی
– تصویرگر: ام‌کلثوم نظری
– رنگ‌آمیزی: فاطمه حسینی

به نام خدا

 

روزی بود، روزگاری بود. در یک جنگل قشنگ با درخت‌های بلند، روی زمین خدا، زیر درخت چنار کلبه‌ای بود خیلی قشنگ. توی آن کلبه، بزک قصه‌ی ما با سه بزغاله‌ی قشنگ زندگی می‌کرد. اسم این بزغاله‌ها شنگول، منگول و حبه‌ی انگور بود.

توی آن کلبه، بزک قصه‌ی ما با سه بزغاله‌ی قشنگ زندگی می‌کرد

یک روزی از این روزهای قشنگ خدا، بزک زنگوله پا تصمیم گرفت که به صحرا برود تا علف تازه برای بچه‌هایش بیاورد. به بچه‌ها گفت:

– شنگول، منگول، حبه‌ی انگور، بچه‌های من کجایید؟

بزک زنگوله پا تصمیم گرفت که به صحرا برود تا علف تازه برای بچه‌هایش بیاورد.

بچه‌ها گفتند:

– بله، مامان!

مامان بزی گفت:

– بچه‌ها، دارم می‌رم به صحرا تا علف تازه بیارم. مبادا در را به روی غریبه‌ها باز کنین! مواظب خانه باشید تا من از صحرا برگردم.

بزک زنگوله‌پا رفت و بچه‌ها توی خانه تنها شدند. از اون‌طرف، آقا گرگه که فهمید بچه‌ها توی خونه تنهان، تصمیم گرفت هر طور شده اونا را بخوره.

رفت و در زد: تق‌ و تق‌ و تق!

بچه‌ها گفتند:

– کیه؟ کیه؟ در می‌زنه، در رو با لنگر می‌زنه!

گرگ رفت و در زد: تق‌ و تق‌ و تق

گرگه گفت:

– منم، منم مادرتون! علف آوردم براتون، بیا در رو باز کن!

شنگول گفت:

– اگه راست می‌گی، دست‌هاتو نشون بده ببینم!

گرگه دست‌هاشو تو کرد.

شنگول گفت:

– دیدی؟ تو مادر ما نیستی! دست‌های مادر ما سفیده.

اسم این بزغاله‌ها شنگول، منگول و حبه‌ی انگور بود.

گرگه رفت، دست‌هاشو سفید کرد و برگشت.

دوباره در زد: تق‌ و تق‌ و تق!

بچه‌ها گفتند:

– کیه؟ کیه؟ در می‌زنه، در رو با لنگر می‌زنه!

گرگه گفت:

– منم، منم مادرتون! علف آوردم براتون، بیا در رو باز کن!

منگول گفت:

– اگه راست می‌گی، پا‌هاتو بکن تو، ببینیم!

گرگه پاهاشو تو کرد.

منگول گفت:

– دیدی؟ تو مادر ما نیستی! پاهای مادر ما سفیده و سُم داره، اما پاهای تو سیاهه!

پاهای مادر ما سفیده و سُم داره، اما پاهای تو سیاهه!

گرگه رفت و تمام بدنش را توی آرد کرد تا همه‌ی بدنش سفید شد. رفت و دوباره در زد: تق و تق و تق!

بچه‌ها گفتند:

– کیه؟ کیه؟ در می‌زنه، در رو با لنگر می‌زنه!

گرگه گفت:

– منم، منم مادرتون! علف آوردم براتون، بیا در رو باز کن!

حبه‌ی انگور گفت:

– اگه راست می‌گی، دست‌هاتو نشون بده ببینیم!

گرگه دست‌هاشو تو کرد و بچه‌ها دیدند دست‌هاش سفیده. فریاد زدند:

– وای خداجون! مادرمونه! مادرمونه! از صحرا برگشته، علف برامون آورده!

آن‌وقت با سرعت رفتند و در را باز کردند. آقا گرگه پرید توی خانه و هر سه بزغاله را خورد و بعد هم رفت خونه و خوابید.

آقا گرگه پرید توی خانه و هر سه بزغاله را خورد

بزک زنگوله‌پا از صحرا برگشت. دید درِ خونه بازه. رفت توی خونه و دید وای! همه‌ی خونه به هم ریخته و بچه‌ها نیستند.

مرتب صدا زد:

– شنگول! منگول! حبه‌ی انگور! کجایید؟ مادر از صحرا آمده!

دید وای! همه‌ی خونه به هم ریخته و بچه‌ها نیستند.

خانم بزی عصبانی شد

اما دید هیچ‌کس جواب نمی‌ده. فهمید که کارِ آقا گرگه است. خانم بزی عصبانی شد. دوان‌دوان رفت تا رسید به خونه‌ی آقا گرگه.

در زد: تق و تق و تق!

آقا گرگه گفت:

– کیه؟ کیه؟ در می‌زنه، در رو با لنگر می‌زنه!

گرگه گفت: - من خوردم شنگولتو! من خوردم منگولتو

خانم بزی گفت:

– منم، منم بزک زنگوله‌پا! ور می‌جهم رو هر دو پا! کی خورده شنگولمو؟ کی خورده منگولمو؟ کی خورده حبه‌ی انگورمو؟ کی می‌آد به جنگ شاخ تیز من؟

گرگه گفت:

– من خوردم شنگولتو! من خوردم منگولتو! من خوردم حبه‌ی انگورتو! من می‌آم به جنگ شاخ تیز تو!

آقا گرگه از خونه‌اش بیرون آمد و با بزک زنگوله‌پا شروع به جنگیدن کرد. بزک زنگوله‌پا خیلی عصبانی بود. با شاخ‌های تیزش حمله کرد به آقا گرگه و شاخ‌هایش را فروکرد توی شکم آقا گرگه.

آقا گرگه شکمش پاره شد و شنگول و منگول و حبه‌ی انگور بیرون اومدن و آقا گرگه هم به سزای عملش رسید.

شنگول و منگول و حبه‌ی انگور بیرون اومدن

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *