دنیای والت دیزنی 3
مجموعه 11 قصه کودکانه قشنگ
از کارتون های والت دیزنی برای کودکان
سال چاپ: دهه 1350
تایپ، بازخوانی، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
این داستان:
به نام خدا
روباه و گربه بدجنس
پینوکیو پولاشو جمع کرده بود تا واسه پدرش یک کت تازه بخره، یعنی برای گپتو.
یک روز وقتی که داشت میرفت خونه، به یک روباه و یک گربه برخورد.
روباه گفت:
– صبح بخیر پینوکیو. دیروز پدرت درحالی که کت به تن نداشت جلو در نشسته بود و داشت از سرما میلرزید.
پینو کیوگفت:
– خوب. ولی دیگه از این به بعد نمی لرزه؛ چون من خیال دارم با پولهایی که جمع کردهام یک کت براش بخرم.
روباه حقهباز گفت راستی من میتونم یک راهی بهت نشون بدم تا پولهات دو برابر بشه. بیا باهم به بوبی لند بریم
پینوکیو از طرفی می دونست که باید به خونه بره و از طرفی هم آقا روباه و آقا گربه بهش قول چیزهای خیلی خوبی رو داده بودند. به همین دلیل تصمیم گرفت که با اونا به بوبی لند بره.
راه افتادند و آنقدر رفتند تا کم کم هوا تاریک شد. وقتی که به وسطهای یک جاده خلوت رسیدند آقا روباه چنگ زد و دست پینوکیو رو گرفت و با صدای وحشتناکی گفت آگه میخوای زنده بمونی باید پولاتو بدی به من!
پینوکیو خیلی ترسید اما به سرعت سکههای طلا رو ریخت توی دهنش.
آقا گربه گفت یا پولها رو بده به ما یا همین الان میکشمت.
پینوکیو در حالی که پولها رو در دهان داشت گفت: نه. نه، هرگز.
در همین لحظه پولها رفتند توی شکم کوچولوی پینوکیو. آقا روباه که فهمیده بود چه اتفاقی افتاده فریاد زد «زود باش پولها رو بالا بیار» و آقا گربه به دنبالش گفت «زود اونارو بده به ما» و چنگالهای خودش رو گذاشت میون لبهای پینوکیو، سعی کرد که با فشار دهان پینوکیو رو باز کنه. در همین لحظه پینوکیو گاز محکمی ازدست آقاگربه گرفت که فریاد آقا گربه به آسمون رفت و با عصبانیت گفت «بیا وارونه از درخت آویزونش کنیم تا وقتی که دهانش رو باز میکنه پولها از دهانش بیرون بیفته.»
بعد اونها پینوکیوی بیچاره رو از درخت وارونه آویزون کردند و منتظر شدند؛ ولی هرچه که انتظار کشیدند پینوکیو دهانش رو باز نمیکرد.
آقا گربه که از درد دست هنوز عصبانی بود و مینالید گفت «من دیگه از انتظار کشیدن خسته شدم. بیا باهم بریم یک نوشیدنی بخوریم و برگردیم.» بعد با آقا روباهه به طرف یک آب میوه فروشی راه افتادند.
پینوکیوی بیچاره تنها موند. هرچه که تلاش کرد نتونست بندها رو باز کنه. دست بر قضا در اون نزدیکیها یک خونه کوچولو بود که پری آبی توی اون زندگی میکرد. این پری خبر داشت که پینوکیو گرفتار شده.
خیلی فوری کنار پنجره رفت و دستهاش رو سه بار به هم زد و در یک چشم به هم زدن یک عقاب بزرگ کنار پنجره حاضر شد و با صدای بلند گفت «ای پری مهربون، چه خدمتی از دست من برمیاد؟»
پری آبی گفت «زود برو و طنابهای دست و پای پینوکیو رو باز کن و اونو آزاد کن.» عقاب به سرعت از اونجا دور شد و کارهایی رو که پری مهربون بهش دستور داده بود انجام داد. بعد پری به یک سگ که لباس درشکه چی ها رو پوشیده بود دستور داد «زود باش سوار درشکه من شو و برو پینوکیو رو بردار و بیار.» سگ فوراً دستور پری مهربون رو انجام داد.
چند ساعتی گذشت تا حال پینوکیو خوب شد و برای پری آبی ماجرا رو تعریف کرد و پری آبی با خوشحالی گفت «چه کار خوبی میکنی که پولهاتو برای پدرت پس انداز میکنی. من مطمئنم که تو به زودی یک پسر واقعی میشی. ولی تو باید خیلی خیلی مواظب گربهها و روباههای بدجنس باشی» و از اون به بعد پینوکیو خیلی مواظب بود که گول روباه و گربه رو نخوره.
فیل پرنده
شماها حتماً دامبو رو میشناسید مگه نه؟ بله، دامبو یک بچه فیل کوچولو با گوشهای خیلی خیلی بزرگه.
خوب، روزی از روزها دامبو دوتا بچه کوچولو رو دید که توی خیابونهای دهکده دارند به بچههای دیگه که همه مشغول سواری بودند نگاه میکنند و صورتشون خیلی غمگینه. دامبو رفت جلو پرسید «شماها چرا غمیگینید؟»
دختر کوچولو گفت «ما خیلی دلمون میخواد که سوار چرخ فلک بشیم.»
پسر گفت «ولی پول نداریم.»
دامبو دلش برای بچهها سوخت و گفت «من یک پیشنهادی دارم. چرا شماها نمیائید سوار من بشید؟»
بچهها شروع کردند به کف زدن و هورا کشیدن و با خوشحالی گفتند «خدا جون چقدر خوب» و بعد با خوشحالی سوار دامبو شدند. اما یکدفعه با تعجیب دیدند که دامبو به جای راه رفتن شروع کرد به پرواز. رفت بالا، بالا، بالا، و بالاتر. بچهها خوشحال و خندون از اون بالا به پائین نگاه میکردند. همه چیز کوچیک به نظر میآمد.
خلاصه، بچهها حسابی تفریح کردند. وقتی که به زمین برگشتند پسر کوچولو با تعجب گفت «من نمی دونستم که فیلها هم میتونند پرواز کنند.»
ولی دامبو با خجالت گفت «آخه من یک فیل استثنائی هستم. وگرنه همه فیلها نمی تونند پرواز بکنند.»
بچهها که خیلی از آشنائی با دامبو خوشحال بودند از اون تشکر کردند و از اون به بعد باهم دوست شدند و گاهی اوقات دامبو می اومد و اونها رو سوار میکرد و به گردش میبرد.
کوتوله باهوش
تمام کوتوله هائی که با «سپیدبرفی» توی کلبه کوچک وسط جنگل زندگی میکردند به حرفهای داک گوش میدادند و با دقت کارهایی رو که اون میگفت انجام میدادند
علت این موضع این نبود که داک رئیس اونها بود، بلکه به خاطر این بود که او ثابت کرده بود که از همه فهمیدتره و با وقار حرف میزنه و همه چیز رو میدونه و از خوب و بد خبر داره.
چرا؟ برای اینکه داک نسبت به همه چیز دقیق بود و شب و روز مطالعه میکرد و همه رو راهنمائی میکرد و هیچ وقت هم اشتباه نمیکرد.
شماها فکر میکنید که اون واقعاً و حقیقتاً باهوشترین کوتوله دنیاست؟
نه، اون باهوشترین کوتوله دنیا نیست. بلکه بقیه کوتوله هم باهوشند ولی فرق داک با اونا اینه که اون از همه بیشتر مطالعه میکنه. داک عاشق کتاب و مطالعه است. همه ما باید کتاب رو دوست داشته باشیم برای اینکه توی کتاب همه چیز پیدا میشه. هرچی که آدم دلش بخواد توی کتاب پیدا میشه.
ما باید با دقت به این نصیحت داک گوش بدیم. داک داره بما میگه
آگه از پدر یا مادر یا معلمتون بپرسید، اونا به شما خواهند گفت که چه کتاب هائی برای خوندن خوبند. بعد شماها دیگه نباید حتی یک روز رو بدون مطالعه بگذرونید.
اگر شما هم به نصیحت داک گوش بدین یه روزی میرسه که شما هم به باهوشی و فهمیدگی داک خواهید رسید. آگه اینطور بشه خیلی خوبه مگه نه؟
نتیجه مردم آزاری
آقا گرگه خیلی به خودش اطمینان داشت که پرزورترین موجود محله است. اون می تونست یک میله کلفت آهنی رو با دستاش خم کنه و می تونست سنگهای خیلی بزرگ رو مثل فندق از وسط به دو نیم بکند.
خلاصه زورش خیلی زیاد بود و به همین خاطر، آدم مردم آزاری شده بود و تمام روز رو به اذیت کردن و ترسوندن دیگران میپرداخت.
و هر روز هم ورزش میکرد که قویتر بشه.
یک روز به خودش گفت «امروز یک نمایش هیجان انگیز از قدرت خودم میدم و به همه نشون میدم که چقدر با قدرتم. من از همهٔ موجودات روی زمین پرزورترم.»
میکی ماوس این رو شنید و آقا گرگه رو دعوت به مبارزه کرد و گفت:
– «من میتونم تو رو به زمین بزنم و شکست بدم. بیا ببینم چیکار میتونی بکنی.»
آقا گرگه در مقابل میکی ماوس به اندازه یک غول بود ولی میکی ماوس از اون نمیترسید و باهاش مبارزه کرد و یک لحظه بعد آقا گرگه رو شکست داد.
آقا گرگه در حالی که روی زمین افتاده بود و ناله میکرد گفت «تو چطور می تونستی بدون اینکه به من دست بزنی منو شکست بدی؟»
میکی ماوس گفت «خیلی ساده است. زور تنها به درد نمیخوره، آدم باید مهارت داشته باشد. آخه من قهرمان جودو هستم. ولی با وجود این هیچ کس رو اذیت نمیکنم. بلکه از قدرت و مهارتم برای کمک به دیگران استفاده میکنم.»
آقا گرگه با شنیدن این حرفها خجالت کشید و قول داد که دیگه کسی رو اذیت نکنه.
مسافرت دریائی
روزی از روزها گوفی یک قایق واسه خودش درست کرد. وقتی که تموم شد به خودش گفت: «خوب، میدونم که قایق قشنگی نیست ولی لااقل میشه سوارش شد.»
یک روز گوفی از دوستش میکی ماوس دعوت کرد که باهم به قایق سواری برن. میکی ماوس نگاهی به قایق انداخت و دید که قایق زیاد قابل اطمینان نیست و شاید خطرناک باشه، ولی برای اینکه دوستش ناراحت نشه قبول کرد. هر دو سوار قایق شدند و به راه افتادند. وقتی که به وسطهای دریا رسیدند، یکدفعه قایقشون شکست و الوارهایی که با اونها قایق رو درست کرده بود یکی یکی از هم جدا شدند تا اینکه یک تیکه کوچیک از قایق باقی موند و اون دوتا روش نشسته بودند.
میکی ماوس پیراهنش رو در آورد و اونو به یک چوب بست تا از اون بادبان درست کنه. ولی بی فایده بود. میکی ماوس با نارحتی گفت «با این وضع ما هرگز به ساحل نمیرسیم.»
در همین لحظه متوجه شدند که بوسیله کوسه ماهیها محاصره شدهاند. گوفی از ترس فریاد زد «وای خدای من حالا چیکار کنیم؟»
هر دوتائی نشسته بودند و غصه میخوردند. کم کم هوا تاریک شد و هرچه تاریکتر میشد سردتر هم میشد. باد شروع به وزیدن کرد و خیلی وضع بدی داشتند. گوفی مثل بید میلرزید. هرلحظه ممکن بود طوفان شروع بشه و بعد …
که یکدفعه میکی ماوس از دور یک کشتی دید و با خوشحالی فریاد زد «یک کشتی. یک کشتی.»
هر دو شروع به فریاد زدن و دست تکون دادن کردند. و از اونجا که هنوز هوا تاریک تاریک نشده بود، سرنشینان کشتی اونها رو دیدید و به طرفشون اومدند و بالاخره اونها رو نجات دادند.
وقتی به خونه رسیدند گوفی گفت «ما بهتره دیگه از خشکی بیرون نریم. من زندگی روی دریا رو زیاد دوست ندارم.» بعد هردو خندیدند.
جشن مدرسه
نزدیکیهای آخر سال بود و اولیاء مدرسه تصمیم گرفتند برای پدر و مادر بچهها یک جشن ترتیب بدن تا بچهها بتونند چیزهایی رو که یاد گرفته بودند به دیگران نشون بدن.
بعضیها برای اون روز شعرهایی آماده کردند و بعضیها هم بازیهای بامزهای ترتیب دادند. یک دسته موسیقی هم بود که باهم آهنگ هائی رو می خوندند. یک عده هم برای رقص آماده شده بودند.
ولی جالبترین برنامه اون روز یک برنامه ژیمناستیک بود. حالا شما حدس بزنید که ستارههای این برنامه کی بودند؟ درسته …. سه تا خواهرزادههای دانل داک یعنی، هووی و دووی و لووی.
بله، این سه نفر یک برنامه خیلی جالب و هیجان انگیز اجرا کردند. درست مثل اینکه اونها توی سیرک بزرگ شده باشند.
دانل داک خیلی لذت برد و با افتخار به میکی ماوس و گوفی و مینی که اونها هم به جشن اومده بودند، لبخند زد.میکی ماوس به دانل داک گفت «واقعاً که خواهرزادههای باهوشی داری» و دیگران هم همه گفتند «درسته.»
اونشب دانل داک که خیلی از خواهرزاده هاش راضی بود به هرکدوم یک کیک اضافی پاداش داد و براشون قصههای خوب و شیرین تعریف کرد.
اردک دریا نورد
تقریباهمه دریا رو دوست دارند. گاهی وقتا بچهها خواب میبینند که دریانورد شدهاند و دارند روی دریا سفر میکنند و با طوفان و خطرات دریا مبارزه میکنند.
موبی داک هم همیشه دریا رو دوست میداشت و هر وقت که فرصت پیدا میکرد سوار قایقش میشد و به روی دریا میرفت. البته قایق موبی داک قایق خیلی بزرگی نبود و نمیشد گفت که مثل کشتیهای بخاری اقیانوس پیما می مونه. ولی با وجود این، موبی داک با اون سفرهای زیاد بر روی تمام دریاها کرده بود. حتی با اون قایق کوچولو به اقیانوسهای منجمد هم رفته بود و از کنار صخرههای یخی خیلی بزرگ که به اندازه کوه بودند عبور کرده بود. از طرفی هم بارها بر روی آبهای گرم مناطق گرمسیری سفر کرده بود و از کنار سواحل طلائی با درختان نخل زیبا گذشته بود.
درواقع، دیگه جائی توی دنیا پیدا نمیشد که موبی داک به اون سفر نکرده باشه. شاید شما هم، وقتی که تابستونها کنار ساحل مشغول بازی بودین، موبی داک رو دیده باشید که از کنارتون گذشته و رفته.
خلاصه، آگه یک روز شما از دور قایقی دیدید که دودکش آبی رنگی داره و سایبان راه راهی روی اون هست و یک دریانورد هم با پیراهن راه راه کنار سکان ایستاده و داره پیپ میکشه، حتماً اون موبی داک، اردک باهوشه که داره سفر میکنه.
یادتون نره که براش دست تکون بدین. موبی داک از این کار شما خیلی خوشحال میشه؛ چونکه اون بچهها رو خیلی خیلی دوست داره و ممکنه که برای شما بوق بزنه و دست تکون بده. فراموش نکنید!
غاز سرخ کرده
روزی از روزها خواهرهای گوسپ که سه تا غاز پیر و پرحرف بودند تصمیم گرفتند خونه خلوت و ساکت خودشون رو ترک کنند و به خونه عمو دریک در پاریس برن.
عمو دریک همیشه برای اونها نامه مینوشت و از زیبائی های شهر پاریس و اتفاقات عجیبی که اونجا میافتاد براشون تعریف میکرد. به همین خاطر اونها خیلی دلشون میخواست که پاریس رو با اتفاقات عجیبی که درش میافتاد ببینند
پس از یک سفر طولانی و خسته کننده بالاخره اونها به پاریس رسیدند و به محلی رفتند که عمو دریک در اونجا باهاشون قرار ملاقات داشت. وقتی که رسیدند یکی از خواهرها گفت «وای من دارم از گرسنگی تلف میشم، بیایید بریم یه چیزی بخوریم.»
عمو دریک گفت «من یک رستوران معروف بلدم که بهترین غذاها رو داره. بریم اونجا.»
رفتند به رستورانی که عمو دریک گفته بود
مدیر رستوران از دیدن اونها خوشحال شد و با احترام در رستوران رو باز کرد و با لبخند از اونها دعوت کرد که داخل شن. هنوز وارد رستوران نشده بودند که عمو دریک با وحشت فریادی زد و شروع کرد به بال و پر زدن و فریاد زد
– «زود، زود خارج شین.»
بعد خودش به سرعت بیرون پرید.
خواهرهای گوسپ به دنبالش از رستوران خارج شدند و از او پرسیدند «چیه؟ چی شده؟ چرا انقدر ترسیدی؟»
عمو دریک گفت «یکدفعه یادم اومد که غذای مخصوص این رستوران کباب غازه. و هیچ تعجبی نداره که مدیر رستوران انقدر از دیدن ما خوشحال شد.» خواهرها تا این رو شنیدند متوجه شدند که شهر پاریس جای اونها نیست و به سرعت به طرف دهکده خودشون فرار کردند و جون سالم به در بردند و قسم خوردند که دیگه به شهر پاریس پا نگذارند.
عسل دزدی
یک روز وقتی که بچه خرس داشت از میون جنگل رد میشد به طرف یک لونه زنبورکه بالای درختی بود رفت و با خودش گفت «وقتی اینجا زنبور هست معنیش آینه که عسل هم هست. ولی حالا باید دید که چه جوری میشه به عسلها دسترسی پیدا کرد.»
مدتی با دقت فکر کرد ولی فکرش به جایی نرسید. بالاخره تصمیم گرفت که پیش یکی از رفقاش بره و از اون سئوال کنه. به همین خاطر رفت پیش کریستوفر که یکی از دوستان خیلی خیلی خوبش بود. کریستوفر یک بالون آبی رنگ بهش داد تا به کمک بالون به بالای درخت بره و به عسلها دسترسی پیدا کنه.
بچه خرس هم بالون رو گرفت و به سرعت به طرف درخت رفت. وقتی که رسید، به کمک بالون پرواز کرد و رفت بالا، بالا، بالاتر تا به آخرین شاخههای درخت رسید. از اونجا بوی عسل رو حس میکرد و حتی می تونست از اونجا عسل رو ببینه، ولی دستش بهش نمیرسید. از طرفی، زنبورها که یک غریبه رو نزدیک خونه شون میدیدند خیلی عصبانی شدند و شروع کردند به بیزبیز کردن. بعد یک دفعه به طرف بچه خرس حمله کردند و دورش رو گرفتند. در همین اثنا یکی از زنبورها نیش محکمی به بالون بچه خرس زد و …
بنگ، بالون ترکید و بچه خرس بیچاره از اون بالا افتاد پائین. تمام بدنش درد میکرد. از روی زمین بلند شد و سرش رو مالید و با خودش گفت «سزای کسی که بخواد دزدی بکنه همینه. تازه معلوم میشه که زنبورها خیلی باهوشتر از منند.»
بچه خرس راست میگفت. زنبورها خیلی باهوشتر از اون بودند، مگه نه؟
گربههای شرافتمند
این داستان مربوط میشه به توماس اومالی، معروفترین گربه دنیای والت دیزنی، قبل از اینکه توماس بیاد و با گربههای اشرافی زندگی کنه.
در جائی که توماس اومالی زندگی میکرد زندگی خیلی سخت بود. ولی او گربه خیلی باقدرتی بود و عادت کرده بود که همیشه مواظب خودش باشه. پیدا کردن غذا اغلب خیلی مشکل بود ولی توماس هیچوقت دست از تلاش نمیکشید. اون معمولاً به کوچههای تاریک میرفت و به دنبال غذا میگشت یا به پشت رستورانهای خیلی فقیرانه میرفت و منتظر می نشست تا شاید یک تکه گوشت گیرش بیاد. حداقل به بوی غذاها که از پنجره آشپزخانه می اومد راضی بود. یکی از کارهایی که معمولاً میکرد این بود که به روی زباله دان ها میپرید، بعد در اونها رو باز میکرد و به داخلشون میرفت. به این طریق گاهی وقتها چیزهای خوشمزه زیادی پیدا میکرد. مثلاً یک کله ماهی، یا کمی اسپاگیتی و از این جور چیزها. و گاهی هم تکههای خوش مزه استخوان.
یک شب، آخرای شب به نزدیکی رستوران مونهارت رفت.
این رستوران یکی از گرون ترین رستورانهای پاریس بود. مطمئن بود که میتونه یک چیز خیلی خوش مزه اونجا پیدا کنه. مدتی بود که رستوران تعطیل شده بود و همهٔ چراغها خاموش بود. ولی نور مهتاب، محلی رو که زباله دان ها قرار داشت روشن کرده بود. طبق معمول، در زباله دان ها باز بود توماس جستی زد و به روی یکی از زباله دان ها رفت و نگاهی به اطراف انداخت و گفت «نه، اینجا چیز زیادی پیدا نمیشه.» بعد به روی دومی پرید. این یکی بهتر بود. توماس گفت «جانم. غذای مورد علاقه من، خرچنگ» و شروع کرد به لیسیدن لبهاش. «به به، حالا یک غذای حسابی میخورم.»
در حقیقت خیلی شانس آورده بود و خوشحال به نظر میرسید. توی زباله دان سومی چند تکه گوشت پیدا کرد. «جانم جان، گوشت گاو، عالیه.» بعد شروع کرد با اشتیاق به خوردن گوشت. وقتی که سیر شد با خودش گفت «حالا نوبت یک دسر خوشمزه است تا یک غذای کامل خورده باشم.» و پرید بر روی زباله دان چهارم. ولی هرچه گشت چیزی پیدا نکرد. شروع کرد به گشتن ته زباله دان و با چنگالهاش همه جا رو زیر و رو کرد، تا یکدفعه دستش به یک بسته کاغذ خورد. تکونی به کاغذ داد و یکدفعه یک چیز خیلی براق و زیبایی از میون کاغذ افتاد روی زمین. اومالی با خودش گفت «این که گردن بند گربهها نیست. پس حتماً باید الماس باشه. بله خودشه الماس!»
درسته، در واقع اونها یک رشته الماس گرون قیمت بودند. درست مثل اینکه توی اونها چراغ روشن باشه، میدرخشیدند. اومالی به سرعت الماسها رو جمع کرد و به دهان گرفت و با خودش گفت «الماس توی زباله دان، کسی تا حالا یک همچو چیزی شنیده؟» و بعد به خودش گفت «خیلی قشنگند. ولی به درد گربهها نمیخورند. مثلاً الماس رو که نمیشه خورد. پس چی؟»
خلاصه در حالی که الماسها رو به دهان داشت به طرف خونه اش راه افتاد و الماسها رو کف اطاقش قایم کرد؛ برای اینکه حیف بود اونها توی زباله دان باقی بمونند.
هفتهها گذشت و توماس اومالی به کلی فراموش کرده بود. تا اینکه یک روز دوستش اسکات تصمیم گرفت یک مهمونی ترتیب بده و به توماس گفت:
– «تو هم باید بیائی و با خودت یک دوست خوب بیاری.»
مهمونی هائی که اسکات میداد معروف بود. برای اینکه گروه جازی که داشت در تمام پاریس لنگه نداشت و
اومالی تصمیم گرفت «شانتال» گربه زیبای سیاهی رو با خودش به مهمونی اسکات ببره. وقتی که میخواستند به مهمونی برن توماس الماسها رو به شانتال داد و گفت «اینا رو به گردنت بنداز تا خوشگل بشی» شانتال از خوشحالی شروع کرد به میومیو کردن والماس ها رو به گردنش انداخت. بعد راه افتادند به طرف خونه اسکات. سر راهشون از جلو رستوران مونهارت میگذشتند. وقتی به نزدیکی رستوران رسیدند یک خانم و آقا از تاکسی پیاده شدند و میخواستند از پلههای رستوران بالا برن. گربهها ایستادند تا خانم و آقا رد بشن. یکدفعه خانم فریاد زد «وای، هِنری! گردن بند من اونجاست.»
توماس فوری زیر گوش شانتال گفت «بازش کن. زود باش.»
شانتال هم فوری گردن بند رو باز کرد و گردن بند افتاد روی زمین جلو پای آقا. آقا هم دولا شد و گردن بند رو برداشت و گفت «این اینجا چه میکنه؟ یکدفعه از کجا پیدا شد؟»
خانم گفت به نظرم به گردن گربه بود.
آقا با خنده گفت «عجب حرف بی معنیای. گربههای که الماس به گردن نمیبندند.»
خانم گفت «من مطمئن بودم که اونو توی رستوران گم کردم. خوب شاید این گربه باهوش اون رو پیدا کرده.»
بعد خانم دولا شد و دستی به سر اومالی وشانتال کشید. آقا گفت «صبر کن. باید به اونا جایزه داد.»
بعد به سرعت داخل رستوران شد و در حالی که یک بشقاب پر از ماهی در دست داشت برگشت و گفت «بیائید گربههای خوب و باهوش. بخورید.» اونا هم شروع کردند به خوردن. راستی راستی که خوشمزه بود. بعد وقتی که غذا تموم شد توماس به شانتال گفت «غصه نخور، اون آقا راست میگفت. گربهها گردن بند الماس به گردنشون نمی اندازن.»
ولی با وجود این، شانتال از اینکه گردن بند به اون قشنگی رو از دست داده بود ناراحت بود. ولی وقتی که به خونه اسکات رسیدند همه چیز رو فراموش کردند.
ماجرای ژله خوردن پلوتو
پلوتو همراه میکی ماوس برای چند روز به کنار دریا رفته بود.
هر روز صبح، پلوتو عادت داشت قبل از اینکه میکی ماوس بیدار بشه، به ساحل بره. پلوتو ساحل رو دوست داشت چونکه اونجا بوهای مختلفی وجود داشت، بوهای خیلی جالب. وقتی که پلوتو علفهای هرزه کنار ساحل رو بو میکرد واقعاً لذت میبرد. بیشتر اوقات در چاله چولههای کنار ساحل، آب بازی و شنا میکرد و گاهی هم با امواج کوچک دریا بازی میکرد.
یک روز صبح آفتابی، داشت کنار ساحل میدوید و بازی میکرد که یکدفعه ایستاد و با خوشحالی شروع به پارس کردن کرد.
می دونید چی دیده بود؟ یک کپه بزرگ ژله. پلوتو با تعجب ایستاد و نگاه کرد. آخه پلوتو ژله رو بیش از هر چیزی توی دنیا دوست میداشت ولی تا به حال یک کپه ژله توی ساحل ندیده بود. اون معمولاً میدید که ژله رو موقع صبحانه همراه نان و کره میخورند.
همونطور ایستاده بود و با تعجب به ژله نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد «ژله چقدر دیدنی و قشنگه!»
آخه پلوتو خیلی دقیق و باهوش بود. به همین دلیل به جای اینکه به ژله دست بزنه چند قدمی به عقب رفت و ایستاد و خرناس کشید. ولی ژله از جاش تکون نخورد. پلوتو با خودش گفت «خوب، زنده نیست، اینو مطمئنم.»
در واقع ژله تکون نمیخورد، بلکه همونطور سرجاش ایستاده بود.
پلوتو آهسته کنار ژله نشست و بهش نگاه کرد. یک لحظه چشماش رو بست و با خودش فکر کرد و گفت «چقدر گرسنهام. فکر میکنم الان دیگه وقت صبحانه است.» بعد یکی از چشماش رو باز کرد. ژله هنوز اونجا بود. پلوتو به خودش گفت «خوب این که مال کسی نیست. تازه اگر مال کسی باشه حتماً به اون احتیاج نداشته که اونو توی ساحل گذاشته و رفته.» بعد اون یکی چشمش رو هم باز کرد و با خودش گفت «ولی نمیدونم این چه نوع ژلهای هست. خداکنه ژلهٔ لیموئی باشه. چون من ژله لیموئی رو خیلی دوست دارم.» بعد یواش دهانش رو باز کرد، زبونش رو بیرون آورد و یک لیس کوچولو به ژله زد و با خودش گفت «ای، مزهاش بد نیست.» حالا دیگه پلوتو تصمیم داشت ژله رو بخوره. به اطراف نگاه کرد و دید که ساحل خلوت و ساکته و هیچ کس اون طرفا نیست. دهانش رو کاملاً باز کرد و یک گاز گنده به ژله زد …
در همین لحظه از درد جیغ بلندی کشید و خودش رو به عقب پرتاب کرد، در حالی که نوک دماغ کوچولوش از درد میسوخت. به سرعت به طرف دریا رفت و سرش رو توی آب فرو برد. «آه. حالا بهتر شد.»
احساس کرد که نوک دماغمش به اندازه یک کوه بزرگ شد. به دماغش نگاهی انداخت. بله، بزرگ شده بود و به رنگ قرمز در اومده بود. با عصبانیت شروع به پارس کردن کرد. کی تا حالا شنیده بود که یک ژله میتونه دماغ
کسی رو نیش بزنه؟ آخه پلوتو تا به حال هرگز ژله نخورده بود. در حالی که با عصبانیت زوزه میکشید با سرعت از اونجا دور شد. این ساحل خیلی خطرناک بود؛ بنابراین بهتر بود هرچه زودتر به هتل برگرده. چونکه اونجا در امان بود. با سرعت هرچه تمامتر به طرف هتل رفت.
بله، اون یک ماهی لرزونک بود که شبیه به ژله بود و حالا داشت به پلوتو که میدوید نگاه میکرد و میخندید و با خودش فکر میکرد «حیوونکی پلوتو! فکر کرده بود میتونه منو بخوره. آخه من که ژله نیستم.»
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)