مجموعه قصه های
شاهزاده موطلایی
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1353
مجموعه کتابهای طلائی – جلد 32
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
این داستان:
به نام خدا
شاهزاده موطلایی
سالها پیش، بر سر زمینی دوردست، پادشاهی حکومت میکرد که قصر زیبایی داشت. دور تا دور این قصر را جنگل انبوهی پوشانده بود.
پادشاه خیلی دوست داشت که در میان درختان انبوه و گلهای وحشی این جنگل گردش کند. او در بیشتر این گردشها شکارچیها و همراهانش را با خود میبرد و ساعتهای درازی را به تفریح و شکار میگذراند.
یک روز، پادشاه پس از پایان گردش و شکار، وقتی که میخواست به قصر بازگردد، متوجه شد که یکی از همراهانش نیست. از هر که جویا شد کسی از حال و کار آن مرد خبر نداشت و نمیدانست چه بر سر او آمده است.
ساعتها سپری شد و مرد گم شده برنگشت. سرانجام پادشاه شکیباییاش را از دست داد و شخص دیگری را به دنبال او فرستاد. ساعتها گذشت و مرد دوم هم برنگشت!
روز دیگر، دو نفر دیگر هم به دنبال دوستانشان به جنگل رفتند. اما از آنها هم خبری نشد.
از دست دادن چهار خدمتکار باوفا که سالها در قصر پادشاه خدمت کرده بودند، پادشاه را خیلی افسرده و غمگین کرد.
پس از چند روز، یکی از همراهان پیر، پیش پادشاه رفت و گفت: «پادشاها، آنهایی که گم شدند، دوستان من بودند، اجازه بدهید به جنگل بروم و آنها را پیدا کنم. من دیگر عمر خودم را کردهام و به جنگلهای این دور و بر بیشتر از هر کس واردتر و آشناترم.»
پادشاه پاسخ داد: «خوشم نمیآید که تو هم بروی. اما هیچ کس به جز تو نمیتواند آنها را پیدا کند. تازه از کجا معلوم است که تو بتوانی؟»
شکارچی گفت: «اعلي حضرتا، من پیر شدهام و اشخاص جوانتری هستند که بتوانند جای مرا بگیرند. اجازه بفرمایید فوراً دست به کار شوم؛ چون هر ساعتی که بگذرد، پیدا کردن دوستانم برایم دشوارتر میشود.»
سرانجام پادشاه به پیرمرد گفت که او میتواند، و شکارچی هم بی درنگ رهسپار جنگل شد.
مرد شکارچی هنوز در جنگل زیاد پیش نرفته بود که خرس سیاه بزرگی را دید که کنار جاده ایستاده است. باشتاب قلوه سنگی برداشت و آن را به سوی خرس پرت کرد. خرس که خیلی تنبل و ترسو بود، فوراً فرار کرد. اما سنگ حتی به نزدیک او هم نرسید، بلکه از تپه پایین غلتيد و توی چاهی قدیمی، که شاید صدها سال بیهوده و بی استفاده مانده بود، افتاد. وقتی که سنگ در چاه افتاد، آب ته چاه تکانهای شدیدی خورد؛ بعد دست بزرگی از میان چاه بیرون آمد و دور چاه گشت، مثل آن که چیزی را احساس کرده بود: آنگاه آهسته آهسته در آب فرو رفت.
شکارچی پیر همینکه این را دید، آنقدر ترسید که با شتاب هر چه بیشتر گریخت و به قصر برگشت و همه چیز را، آنچنان که دیده بود تعریف کرد.
پادشاه وقتی که ماجرای چاه را شنید، همه شکارچیها و همراهانش را فراخواند و به آنها گفت که آماده باشند تا فردا صبح زود به جنگل بروند.
فردای آن روز هنوز آفتاب در نیامده بود که پادشاه و همراهانش، به راهنمایی پیرمرد شکارچی به جایی که او دست را دیده بود، رفتند. پادشاه به همراهانش دستور داد تا آب چاه را بکشند و خالی کنند. آنها هم این کار را کردند و در ته چاه به یک مرد غول پیکر جنگلی برخوردند.
پادشاه که تردیدی نداشت آن مرد همراهان او را کشته است او را به قصرش برد و در یکی از کوچکترین اتاقها زندانی کرد. تنها یک کلید به در این اتاق میخورد. پادشاه کلید را به زنش داد، و به او گفت که مراقب باشد کسی در اتاق را باز نکند، چون آن وقت مرد جنگلی فرار خواهد کرد.
ملکه کلید را گرفت و آن را در جعبهای نزدیک تختش گذاشت.
پس از آنکه مرد جنگلی زندانی شد، دیگر کسی گم نشد و پادشاه مانند گذشته با خیال راحت برای شکار و گردش به جنگل میرفت.
این پادشاه یک پسر داشت که تنها فرزند او بود. یک روز شاهزاده کوچولو که شش سال بیشتر نداشت، با توپش در باغ قصر بازی میکرد. او خیلی شادمان بود، توپش را به هوا میانداخت و در باغ به دنبال آن، این طرف و آن طرف میدوید. یکبار که او توپش را به هوا انداخت، توپ تا نزدیکی زندان مرد جنگلی رسید. بار دیگر آن را بالاتر انداخت، این بار توپ یکراست از پنجره وارد زندان مرد جنگلی شد.
مرد جنگلی توپ را برداشت و کنار پنجره آمد. شاهزاده گفت: «خواهش میکنم توپ مرا بده، میخواهم با آن بازی کنم.»
مرد جنگلی گفت: «اگر در زندان مرا باز کنی توپ را به تو میدهم.»
شاهزاده جواب داد: «من نمیتوانم در زندان را باز کنم، چون کلیدش را ندارم.»
مرد جنگلی گفت: «کلید، در جعبه کوچکی روی میز نزدیک تخت مادرت است.»
شاهزاده با شنیدن این حرف باشتاب به سوی اتاق مادرش دوید و با کلید برگشت و در زندان را باز کرد و داخل شد تا توپش را بردارد. مرد جنگلی همینکه دید در زندان باز شده است توپ را به او داد و مثل باد فرار کرد.
شاهزاده کوچولو فریاد زد: «اوه، فرار نکن. اگر فرار کنی، پدر و مادرم از دست من ناراحت میشوند. آنها گفتهاند که هیچ کس نباید در زندان را باز کند! اوه، حالا چکار کنم!» و گریه را سر داد.
مرد جنگلی برگشت و پسر کوچک را در آغوش گرفت و گفت: «اگر آنها بخواهند از دست تو ناراحت شوند، تو را هم با خودم به خانهام در جنگل میبرم.» و شاهزاده کوچولو را در آغوش گرفت و فرار کرد.
چند ساعت گذشت. هنوز هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی افتاده است، چون هر پرستاری فکر میکرد که یک پرستار دیگر مراقب شاهزاده است. چون چند ساعتی گذشت و از شاهزاده خبری نشد، همه نگران شدند و تمام گوشه و کنارهای باغ را گشتند اما نتوانستند او را پیدا کنند. آنها در حین جست و جو به زندان مرد جنگلی رسیدند و دیدند که او در زندانش نیست. در اینجا بود که همگی فهمیدند او شاهزاده را با خود برده است.
وقتی که آنها به پادشاه خبر دادند، او ملازمان و سربازانش را احضار کرد و با آنها به جست و جوی پسرش رفت. چندین روز دنبال شاهزاده کوچولوگشتند اما نتوانستند او را پیدا کنند. سرانجام پادشاه خود را قانع ساخت که شاهزاده حتماً باید مرده باشد، و به قصر برگشت.
وقتی که مرد جنگلی با شاهزاده کوچک فرار کرد، به چاهی که او را در آنجا پیدا کرده بودند، نرفت، بلکه به خانهاش که در آن سوی جنگل بود رفت. در آنجا درختها آنقدر انبوه بود که اگر شخص ناواردی میخواست در کوره راههای میان آنها پیش برود، راهش را گم میکرد. فقط مرد جنگلی بود که راه را میدانست.
شاهزاده و مرد جنگلی چندین سال در آنجا به خوشی گذراندند. یک روز مرد جنگلی به پسر جوان گفت که تمام روز را برای انجام کار از خانه بیرون میرود.
در نزدیکی خانه مرد جنگلی، باغی بود که او هیچوقت نمیگذاشت شاهزاده به آنجا برود، آن روز او به شاهزاده گفت: «این کلید در باغ من است. در باغ استخر زیبایی هست. تو باید خیلی مراقب باشی که چیزی در آن نیفتد.»
آن وقت، شاهزاده جوان مدت چند ساعت کنار استخر نشست. تنها کارش این بود که به آب استخر خیره شود. ناگهان ديد تکه چوبی در آب استخر افتاده است. دستش را در آب فرو برد تا چوب را بیرون بیاورد. اما کوشش او بی فایده بود و هنگامی که دستش را از آب بیرون کشید دید دستش طلایی شده است. هر چه دستش را شست و شست و شست سودی نبخشید و ورقه طلایی که دستش را پوشانده بود پاك نشد.
آن شب، وقتی که مرد جنگلی به خانه برگشت، به استخر نگاهی انداخت و گفت: «چیزی در آب استخر من افتاده است! دستهایت را نشان بده ببینم!»
شاهزاده جوان دستش را به مرد جنگلی نشان داد. مرد جنگلی دید که یک دست شاهزاده طلایی شده است، با خشم گفت: «آه، تو دستت را در آب استخر من فرو کردهای. دیگر نبینم این کار را بکنی. چون خیلی اوقاتم تلخ میشود.»
صبح روز دیگر، مرد جنگلی ناگزیر شد دوباره از خانهاش بیرون برود. او باز به شاهزاده جوان گفت که به باغ برود، اما مراقب باشد که چیزی توی استخر نیفتد.
شاهزاده تمام صبح را کنار استخر نشست. وقتی که ظهر شد و آفتاب گرمتر شد، او کلاهش را از سرش برداشت. اما یکی از موهایش توی آب افتاد. هر چه تقلا کرد آن را بگیرد، نتوانست و ناگهان لغزيد و تمام موهایش در آب فرو رفت.
وقتی که بلند شد و نشست، متوجه شد که تمام موهایش طلایی شده است. شاهزاده وحشت کرد. توی خانه دوید و پارچهای روی سرش انداخت و امیدوار بود که به این ترتیب موهای طلایی شدهاش را از چشمان مرد جنگلی پنهان کند.
وقتی که مرد جنگلی برگشت، اولین چیزی که دید پارچه روی سر شاهزاده بود. بی درنگ پی برد که چه اتفاقی افتاده و بسیار ناراحت شد. سپس رو به شاهزاده کرد و گفت: «معلوم میشود که نمیتوانی آن طور که باید و شاید از استخر من مراقبت کنی. حالا باید تو را به جای دوردستی بفرستم. من ترا خیلی دوست دارم، چون تو تنها کسی هستی که با من به خوبی و مهربانی رفتار کردهای و به گردن من حق داری؛ این تو بودی که در زندان مرا باز کردی تا بتوانم از آنجا فرار کنم. اما تنها یک چیز هست که من میخواهم تو بدانی و آن این است که من خیلی ثروتمند هستم. اگر به کمک من نیازی پیدا کردی به جنگل بیا و سه بار مرا این طوری صدا بزن: «آی! مرد جنگلی! مرد جنگلی! مرد جنگلی! آن وقت من فوراً به کمکت میآیم!»
وقتی که شاهزاده دید باید جنگل را ترك كند، غمگین شد. چندین روز راه پیمود تا سرانجام به کشوری رسید.
تنها و سرگردان از این شهر به آن شهر میرفت و هر چند روزی و هر چند ماهی در جایی میماند و برای آنکه از گرسنگی نمیرد هر کاری که پیش میآمد انجام میداد.
به این ترتیب سالها گذشت و او شاهزاده نیرومند و بلندبالایی شد. به پدر و مادرش هم خیلی فکر میکرد، اما هرگز خبری از آنها نشنید و از قصر و خانه پدری نشانهای نیافت. در تمام این مدت به هر شهری که میرسید فوراً به قصر فرمانروای آنجا میرفت؛ اما افسوس! او هرگز آن قصری را که در آن دنیا آمده بود و دوران کودکیاش را در آن به سر برده بود، پیدا نکرد.
یک روز به قصری رفت و خواهش کرد کاری به او بدهند. خدمتکارها او را پیش آشپز که به وردست احتیاج داشت فرستادند. آشپزباشی سختترین کارها را به عهده او میگذاشت، اما شاهزاده بدون آن که خم به ابرو بیاورد کارهای دشوار را انجام میداد. پشتکار و کاردانی شاهزاده، آشپزباشی را چنان خوشحال کرده بود که به او اجازه داد تا پخت و پز مقداری از خوراك شاهانه را انجام دهد. چند ماهی از کار شاهزاده جوان نگذشته بود که با آشپزباشی دوست و یار یکرنگ شد.
چند ماه پس از آن، یک روز آشپزباشی به شاهزاده جوان گفت: «امروز خودت برای پادشاه غذا ببر.»
شاهزاده که هرگز نخواسته بود کسی موهای زیبای طلاییاش را ببیند همیشه کلاهی به سر میگذاشت و آن را تا بناگوشش پایین میکشید. آن روز هنگام بردن غذا با همین وضع به اتاق پادشاه رفت، کاری که هیچ کس جسارت انجام آن را نداشت. سپس غذا را روی میز گذاشت. پادشاه سرش را بلند کرد و او را دید و بسیار خشمگین شد و پرسید که چرا او با کلاه به اتاق پادشاه خود آمده است.
شاهزاده جوان گفت: «اعلي حضرتا، هرگز نمیخواهم کسی موهایم را ببیند!» و آنگاه از اتاق بیرون رفت.
پادشاه از این رفتار بیشتر ناراحت و خشمگین شد و دنبال آشپزباشی فرستاد و به او دستور داد که بی درنگ این پسرك را بیرون کند!
آشپزباشی که این جوان را بسیار دوست میداشت، نخواست او را بیرون کند و از سرباغبان قصر خواست تا در باغ قصر کاری به او بدهد.
شاهزاده در حین کار کردن سرش را میپوشاند تا هیچ کس نتواند موهایش را ببیند. اما یک روز هوا آنقدر گرم شد که برای چند لحظه کلاهش را از سرش برداشت. اتفاقاً، درست در همان موقع، دختر پادشاه، که خیلی زیبا بود، از پنجره قصر، باغ را تماشا میکرد. ناگهان دید سر تا سر باغ میدرخشد. با خود فکر کرد که: «عجب! امروز چه آفتاب جهان پرور و درخشانی باغ ما را روشن کرده است!؟»
اما وقتی که از پنجرهاش پایین را نگاه کرد، ديد این نور و درخشندگی از موهای زرین باغبان جوان است.
شاهزاده خانم یکی از ندیمههایش را صدا زد و به او گفت: «برو به آن باغبان جوان بگو برایم یک دسته گل بیاورد.»
اندکی گذشت. شاهزاده جوان در حالی که دسته گل خیلی زیبایی را در دست گرفته بود وارد اتاق شاهزاده خانم شد؛ او موهایش را با دقت زیاد در زیر کلاه پنهان کرده بود.
شاهزاده خانم همینکه او را با سر بسته در آستانه در دید، به او دستور داد کلاهش را فوراً بردارد. باغبان جوان بیچاره نمیدانست چکار کند. سرانجام سرش را پایین انداخت و ساکت و آرام برگشت و خواست از اتاق خارج شود..
شاهزاده خانم خشمگین شد و به نوکرهایش دستور داد او را بگیرند و به نزدش ببرند و کلاهش را از سرش بردارند. شاهزاده بیچاره نتوانست از دست نوکرها و ندیمهها فرار کند و خواه و ناخواه کلاهش را از سرش برداشتند و موهای طلایی و زرین اش آفتابی شد. او با ناراحتی و دلخوری زیاد، بی آنکه چیزی بگوید، از اتاق خارج شد.
وقتی که او رفت، شاهزاده خانم از این کار زشت و ناهنجار خود بسیار پشیمان شد و افسوس زیادی خورد. چند سکه طلا به سرباغبان داد تا به شاگردش بدهد اما شاهزاده نسبت به این بخشش بی اعتنایی کرد و به سرباغبان گفت که آن را به بچههای آشپزباشی بدهد.
چند سال گذشت. بین پادشاه کشوری که شاهزاده در آنجا زندگی میکرد و پادشاه سرزمین همسایه جنگ درگرفت. پادشاه سواران خود را گردآوری کرد و به آنها فرمان داد تا سوار اسبهایشان شوند و با تمام نیرو و توانایی خود، هر چه زودتر جلو تاخت و تاز لشکریان دشمن را بگیرند. باغبان جوان از هر کس درخواست میکرد که یک اسب به او بدهد فایدهای نداشت و کسی به او محل نمیگذاشت و هیچ کس به او اسبی نمیداد چون همه او را شاگرد باغبانی بیش نمیدانستند. سرانجام او اسب پیری پیدا کرد که سپاهیان آن را جا گذاشته بودند. این اسب بسیار پیر و از کار افتاده بود.
باغبان جوان سوار اسب شد. با دشواری فراوان خود را به جنگل رساند. در آنجا از اسبش پیاده شد و سه بار فریاد زد: «آی! مرد جنگلی! مرد جنگلی! مرد جنگلی!»
لحظهای بعد مرد جنگلی در برابر او نمایان شد. او از دیدن شاهزاده جوان خیلی خوشحال شد و از او پرسید که چه میخواهد.
شاهزاده از جنگ با او صحبت کرد و گفت که چقدر میل دارد یک اسب داشته باشد تا بتواند با سربازها به جنگ دشمن برود. آن وقت مرد جنگلی به جنگل رفت و کمی بعد با یک اسب سفید و یک زره طلایی و کلاهخود و صد مرد جنگی که سوار بر اسبهای سفید بودند برگشت و آنها را در اختیار شاهزاده گذاشت. او هم پس از خداحافظی و سپاسگزاری فراوان از مرد جنگلی، به جنگ سربازان دشمن شتافت. اما وقتی که آنها به میدان جنگ رسیدند، متوجه شدند که از لشکریان پادشاهشان تنها پادشاه و چند نفر دیگر باقی ماندهاند: عده زیادی از لشکریان پادشاه کشته شده بودند، و بقیه هم فرار کرده بودند.
شاهزاده و یارانش به یاری پادشاه رفتند و آنقدر با رشادت جنگیدند و لشکریان دشمن را وادار به فرار کردند.
همینکه شاهزاده جوان دید جنگ تمام شده است و پادشاه و کشورش در امان هستند، یارانش را فرا خواند و به جنگل برگشت.
وقتی که او به جایی که اسب پیر را گذاشته بود رسید، لباسهای زیبایش را در آورد و دوباره لباس شاگرد باغبانیاش را پوشید و به یاران دلیرش گفت که لباسهای زیبا و اسبان سفید را به مرد جنگلی برگردانند و از قول او به خاطر این کمک از پیرمرد جنگلی تشکر کنند. بعد سوار اسب پیرش شد و آهسته آهسته به قصر برگشت.
در قصر همه راجع به شاهزاده دلاوری که با صد سرباز به کمک پادشاه آمده بود صحبت میکردند. یکی میگفت که او هرگز کسی را به رشادت و زورمندی او نديده است. دیگری میگفت که لباسهای شاهزاده از نور آفتاب هم درخشندهتر بود. سومی از اسب تنومند و سفید شاهزاده تعریف میکرد.
هیچیک از آنها فکر نمیکردند که آن شاهزاده همان شاگرد باغبان قصر باشد.
در حدود یک سال بعد، شاه نامه رسانهایی به شهرهای دور و نزدیک کشورش فرستاد تا خبر دهند که وقت ازدواج شاهزاده خانم فرا رسیده است. او به همه مردانی که تا آن موقع ازدواج نکرده بودند امر کرد که در دهمین روز ماه آینده جلو قصر او جمع شوند.
در آن روز شاهزاده خانم یک سیب طلایی بین مردان انداخت. روز دوم سیب دوم و روز سوم سیب سوم را. اگر کسی میتوانست سه سیب را بگیرد، شاهزاده خانم زن او میشد.
وقتی که شاهزاده جوان این موضوع را شنید، خیلی غمگین شد، چون اسبی در اختیار نداشت. اما وقتی که خوب فکر کرد مرد جنگلی به یادش آمد. بی درنگ به جنگل رفت و سه بار مرد جنگلی را صدا زد.
وقتی که مرد جنگلی مثل همیشه نمایان شد، شاهزاده به او گفت که آرزو دارد با شاهزاده خانم عروسی کند، اما اسبی ندارد و لباسهایش برای پوشیدن جلو شاه خوب و مناسب نیست.
مرد جنگلی به جنگل رفت و اندکی بعد با سه اسب زیبا برگشت. بر پشت هر یک از اسبها یک صندوقچه بود، و در هر یک از صندوقچهها یک دست لباس زیبا و بی نظیر تا شده بود.
مرد جنگلی به شاهزاده گفت که به قصر برگردد و او خودش اسبها را همراه با یکی از همراهانش خواهد فرستاد.
روز اول فرا رسید و شاهزاده خانم یکی از سیبهای طلایی را برای خواستگارانی که زیر پنجره اتاق او ایستاده بودند، پرت کرد. شاهزاده جوان که لباس سبز زیبایی پوشیده بود و بر اسبی بی همتا سوار بود، با شتاب هر چه بیشتر اسبش را به تاخت درآورد و سیب را گرفت و با همان سرعت دور شد. هیچ کس نفهمید او چه کسی بود.
پادشاه خیلی خشمگین شد و گفت:. «آن مرد را نزد من بیاورید. او باید اسمشان کا را بگوید.»
اما هیچ کس نمیدانست که سوار از کدام سو رفته است.
روز دوم، شاهزاده که لباس سفیدی پوشیده بود، سوار بر اسبی سفید پیش راند، دوباره سيب را گرفت و پیش از آنکه کسی بتواند جلواش را بگیرد دور شد.
پادشاه، به سربازانش گفت: «فردا، اگر آن مرد سیب را گرفت و خواست برگردد، باید فوری دنبالش کنید و او را بگیرد و نزد من بیاورید وگرنه، سرتان را به باد خواهید داد.»
روز سوم، همینکه شاهزاده خانم سیب را به هوا انداخت، شاهزاده که لباس زیبایی به تن داشت آن را میان زمین و هوا گرفت. اما سربازان پادشاه حاضر و آماده بودند! همینکه او برگشت تا برود، آنها با سرعت هر چه بیشتر دنبالش کردند. وقتی که او به نزدیکی جنگل رسید، آنقدر تند راند که هیچ کس نتوانست او را بگیرد. اما وقتی که وارد جنگل میشد، کلاهش به شاخه درختی گرفت و سربازان شاه موهای طلاییش را دیدند.
آنها فکر کردند که میتوانند او را بگیرند، اما چند ساعت گذشت و آنها هر چه در میان انبوه درختان گشتند او را نیافتند و نا امید برگشتند.
شاهزاده خانم، وقتی که شنید شاهزاده موهایی به آن زیبایی دارد، بی درنگ شاگرد باغبان جوان به یادش آمد. دنبال سرباغبان فرستاد و گفت: «آن جوانی که آن روز برایم از باغ دسته گل زیبایی آورد، کجاست؟»
سر باغبان جواب داد: «در باغ سرگرم کار است.»
شاهزاده خانم که میترسید با مردی که از خوی و صفاتش چیزی نمیداند عروسی کند، پرسید: «آیا جوان خوبی است؟»
سرباغبان گفت که باید از آشپز که مرد جوان را به خوبی میشناسد در این باره پرس و جو کنند.
آشپز را صدا زدند و او گفت: «بله شاهزاده خانم، او هم مهربان است و هم خوب و هم خوش اخلاق. بیشتر وقتها با بچههای من بازی میکند و به آنها اسباب بازیهای گوناگون میدهد. دیشب او به آنها سه سیب طلایی داد. شاهزاده خانم، آن سیبها خیلی شبیه سیبهایی بودند که شما از پنجره برای خواستگارانتان پرتاب کردید!»
شاهزاده خانم وقتی که اینها را شنید، با پادشاه درباره شاگرد باغبان صحبت کرد، و پادشاه مرد جوان را نزد خود فرا خواند.
وقتی که شاهزاده به اتاق آمد، پادشاه به او گفت: «آیا تو همان کسی هستی که سه سیب طلایی را گرفت!»
شاهزاده جواب داد: «بله، پادشاها! همچنین، من همان مردی هستم که سال گذشته با صد مرد جنگجو و دلاور در میدان جنگ به یاری شما آمدم!»
پادشاه گفت: «تو اهل کدام سرزمین هستی؟»
شاهزاده سرگذشتش را برای آنها شرح داد و داستان آن «مرد جنگلی» و کمکهایی را که به او کرده بود برای پادشاه بازگفت.
وقتی که شاهزاده سرگذشتش را تمام کرد، پادشاه گفت: «تو سه سیب طلایی را به دست آوردهای. آیا مایلی با دختر من عروسی کنی؟»
شاهزاده، به شاهزاده خانم نگاه کرد، اما شاهزاده خانم به شاهزاده نگاه نمیکرد.
بعد شاهزاده رو به پادشاه کرد و گفت: «پادشاها، من وقتی که دخترتان را کنار پنجره دیدم به او دل بستم. حالا، اگر او بخواهد با من عروسی کند، مرد سعادتمند و خوشبختی خواهم بود.»
شاهزاده خانم به پدرش گفت که او هم شاهزاده را دوست دارد و ازدواج با او خوشبخت و شادمانش میکند. پادشاه اجازه داد آنها با هم ازدواج کنند، اما دو روز پیش از عروسی آنها، پیشخدمت دوان دوان خود را به شاهزاده رساند تا بگوید که مرد تنومند و غول پیکری که موهای بلندی دارد میخواهد او را ببیند. شاهزاده به پیشخدمت گفت که او را بی درنگ به نزدش بیاورد. پیشخدمت بازگشت و مرد جنگلی را به دنبال خود آورد.
مرد جنگلی گفت: «پسرم، شنیدهام میخواهی با شاهزاده خانم عروسی کنی. به همین مناسبت از جنگل خودم برایت هدیههایی آوردهام. کنار پنجره بیا تا به تو نشان بدهم چه چیزهایی برایت آوردهام.».
شاهزاده از پنجره به بیرون نگاه کرد، و صد مرد دلاور ديد که هرکدامشان صندوق بزرگی بر ترك اسب خود داشتند.
جنگلی گفت: «من قسمتی از ثروتم را برایت آوردهام. زیادتر از آنچه که نیاز داشته باشم پول و ثروت دارم. چنانچه باز نیازمند شدی دنبالم بفرست و من هر چه پول و ثروت بخواهی بی درنگ به تو میدهم.»
شاهزاده که نمیدانست با چه زبانی از مرد جنگلی سپاسگزاری کند، گفت که آرزومند است مرد جنگلی در قصر نزد آنها زندگی کند. اما مرد جنگلی گفت که در بیرون از جنگل، با طبیعت او سازگار نیست و او در جنگل در میان حیوانها خوشحالتر است. بعد با شاهزاده وداع کرد و به خانه جنگلیاش بازگشت.
شاهزاده و شاهزاده خانم عروسی کردند. شاه و همه مردم سرزمینش از این پیوند خوشحال بودند، چون میدانستند که شاهزاده خانم مرد رشید و خوبی را به همسری برگزیده است. به این ترتیب شاهزاده موطلایی و همسر زیبایش تا پایان عمر در کنار یکدیگر با خوشی و شادی زندگی کردند.
دختر غازچران
روزی بود و روزگاری بود. پادشاه و ملکهای بودند که تنها یک دختر داشتند. یک روز پادشاه مُرد و از آن روز سالها گذشت؛ دختر بزرگ شد و شاهزاده خانم دلربا و زیبایی به بار آمد.
یک روز ملکه با خود گفت: «من خیلی پیر شدهام. وقت آن است که دخترم عروسی کند. پادشاه کشور همسایه با من دوست است و پسر خوبی هم دارد. من دخترم را نزد او میفرستم، تا وقتی که شاهزاده او را ببیند، به او دل ببندد و با او عروسی کند. بعد وقتی که پادشاه آنجا مرد و من هم عمرم به آخر رسید، دختر من و شاهزاده آن سرزمین، پادشاه و ملکه هر دو کشور خواهند شد.»
آنگاه ملکه پیشکشیهای گران بها و زیبایی از جواهر و طلا و لباسهای زیبا فراهم کرد و آنچه شاهزاده خانم برای جهازش لازم داشت تهیه دید. چون فرزندش را خیلی دوست داشت، یک ندیمه هم به شاهزاده خانم داد تا در سفر همراهیش کند. دو اسب آماده کردند، یکی برای شاهزاده خانم و یکی هم برای ندیمه. اسب شاهزاده خانم فالادا نام داشت. این فالادا را یک جادوگر به ملکه پیشکش کرده بود. فالادا میتوانست حرف بزند.
در روز حرکت، ملکه حلقهای از دستش در آورد و آن را به شاهزاده خانم داد و گفت: «این حلقه را بگیر. این حلقه هرگز نباید گم شود؛ چون تو را از بدیهای مردم شریر و بدنهاد و چیزهای بد، دور نگاه میدارد و هرگاه به کمک نیازمند شدی کمکت میکند… همیشه خوبی کن تا خوشبخت زندگی کنی. ممکن است دیگر تو را نبینم، چون خیلی پیر شدهام، و ممکن است به زودی بمیرم.»
شاهزاده خانم به همراه ندیمهاش به راه افتاد. این نديمه از آن زنهای بدجنس بود و نمیتوانست زیردست باشد و کسی به او امر و نهی کند؛ میخواست خودش یک شاهزاده خانم باشد.
یک روز که آنها داشتند از کنار رودخانهای میگذشتند، شاهزاده خانم به ندیمهاش گفت: «خواهش میکنم از اسبت پیاده شو و یک ظرف آب برایم بیاور، چون خیلی تشنه شدهام.»
ندیمه با تندی جواب داد: «اگر تشنهات شده، خودت از اسبت پیاده شو و آب بنوش. من دیگر کنیز تو نیستم.»
شاهزاده خانم نمیدانست چکار کند. چون خیلی تشنهاش شده بود، خودش از اسب پیاده شد، و به کنار رودخانه رفت تا کمی آب بنوشد. اما همینکه دستش را توی آب برد، حلقه از دستش درآمد و توی آب افتاد. هرچه کرد نتوانست آن را بگیرد. نديمه این را دید و فهمید که دیگر انگشتر ملکه نمیتواند کاری برای شاهزاده خانم انجام دهد و او را از بدیها دور نگاه دارد. شاهزاده خانم به سوی فالادا رفت تا سوارش شود. اما نديمه گفت: «تو دیگر نباید سوار آن اسب شوی، آن اسب مال من است. بیا و سوار اسب من شو. تو باید لباسهای مرا بپوشی. من هم لباسهای تو را میپوشم. از حالا به بعد تو نديمه من هستی.»
در این وقت فالادا به زبان آمد و گفت: «اگر ملکه اینجا بود، چقدر غمگین میشد!»
آنها به راه افتادند، شاهزاده خانم بر اسب نديمه سوار بود و لباس نديمه را هم به تن داشت.
بعد از پیمودن راهی دراز به پایتخت سرزمین همسایه رسیدند. نديمه به شاهزاده خانم گفت: «اگر به پادشاه بگویی که من شاهزاده خانم نیستم، تو را میکشم، تو را با همین دستهای خودم میکشم!»
وقتی که به قصر پادشاه رسیدند، شاهزاده دم در چشم به راه آنها بود. او تا آن وقت شاهزاده خانم را ندیده بود؛ و از این رو او را نمیشناخت. او به سوی فالادا دوید و ندیمه را در پیاده شدن از اسبش کمک کرد و او را نزد پدرش، پادشاه برد و به شاهزاده خانم حقیقی گفت که دم در چشم به راه آنها بایستد، چون خیال میکرد که او کنیزکی بیش نیست.
پادشاه پیر که از پنجره بیرون را تماشا میکرد، شاهزاده خانم را دید که دم در ایستاده است و از زیبایی او در شگفت شد، و پیش شاهزاده رفت و پرسید: «آن زن زیبا که در خیابان ایستاده کیست؟» نديمه خود را جلو انداخت و گفت: «او کنیز من است. او را برای آنکه در سفر تنها نباشم همراه خود آوردهام. خوب است کاری به او بدهند تا بیکار نباشد.»
پادشاه پیر مدتی فکر کرد، و بعد گفت: «من نمیدانم او چکار میتواند بکند اما پسربچهای دارم که از غازها و مرغهایم مراقبت میکند. او میتواند برود و به پسر بچه کمک کند.»
اسم پسر «کارد-کن» بود.
ندیمه از فالادا میترسید، چون میدانست که اسب میتواند حرف بزند و فکر میکرد که شاید او روزی همه چیز را برای پادشاه تعریف کند. از این رو یک روز به شاهزاده گفت: «شاهزاده عزیزم خواهش میکنم کاری برایم انجام بده.»
شاهزاده گفت: «چه کاری؟»
ندیمه پاسخ داد: «این اسب من، فالادا، دیگر به درد نمیخورد؛ خواهش میکنم که به یکی از سربازانت دستور بده او را بکشد.»
شاهزاده دستور داد فالادا را بکشند.
شاهزاده خانم از کشته شدن فالادا باخبر شد؛ نزد سربازی که فالادا را کشته بود، رفت و گفت: «خواهش میکنم کاری برایم انجام بده.»
سربازگفت: «خیلی خوب. چه کاری؟»
شاهزاده خانم گفت: «من فالادا را خیلی دوست داشتم. خواهش میکنم سر او را روی چهارچوب در باغ نصب کن تا هر وقت که از در باغ رد میشوم آن را ببینم.» سرباز این کار را انجام داد.
فردای آن روز، «کاردکن» و شاهزاده خانم از در باغ میگذشتند. همینکه شاهزاده خانم کنار در رسید، سرش را بالا کرده و به اسب گفت:
– «فالادا، فالادا، اکنون کجایی فالادا؟»
و سر اسب پاسخ داد: «اگر ملکه اینجا بود، چقدر غمگین میشد؟»
بعد آنها از شهر خارج شدند و به چمنزاری رسیدند که مرغها و غازها در آنجا میگشتند. در چمنزار چشمه کوچکی بود که آب زلال و خنکی داشت. شاهزاده خانم به کنار رودخانه رفت و شروع به شستن بدنش کرد، اما «کاردکن» کنارش ایستاده بود و به او نگاه میکرد.
شاهزاده خانم گفت: «کلاه برو، کلاه برو، و کاردکن تو هم فوری به دنبالش بدو! بزن برو، بزن برو!»
کلاه کاردکن از سرش بلند شد و از علفزارها و تپهها گذشت؛ و کاردکن هم به دنبالش دوید. وقتی که کاردکن برگشت، شاهزاده خانم شست و شویش را کرده بود. کاردکن که خیلی خشمگین با شاهزاده خانم حرف نزد.
آنها تا شب پهلوی غازها و مرغها ماندند و بعد به قصر برگشتند. فردای آن روز، شاهزاده خانم باز هم سرش را بالا کرد و به سر اسبش فالادا نگریست و گفت:
– «فالادا، فالادا، اکنون کجایی فالادا؟»
و سر اسب جواب داد: «اگر ملکه اینجا بود، چقدر غمگین میشد؟»
بعد شاهزاده خانم به کنار رودخانه رفت تا تن و بدنش را بشوید و کاردکن هم کنارش ایستاد و به تماشا پرداخت. شاهزاده خانم ناراحت شد و فریاد زد:
– «کلاه برو، کلاه برو، کاردکن تو هم فوری به دنبالش بدو! بزن برو، بزن برو!»
کاردکن ناگزیر شد به دنبال کلاهش از علفزارها و تپهها بگذرد. وقتی که برگشت شاهزاده خانم شست و شویش را تمام کرده بود. آنها تا شب با غازها و مرغها ماندند؛ و بعد به قصر بازگشتند.
هر روز همین ماجرا تکرار میشد. سرانجام کاردکن نزد پادشاه پیر رفت و گفت: «من دیگر به این دختری که تازه آمده کمکم کند نیاز ندارم.»
پادشاه گفت: «چرا؟»
کاردکن گفت: «آخر، آخر، او همیشه مرا ناراحت میکند؟»
پادشاه پرسید: «مگر چکار میکند؟»
کاردکن گفت: «وقتی که صبحها میخواهیم سر کار برویم، او با سر اسبی که به چهارچوب در باغ آویزان است صحبت میکند و میگوید: «فالادا، فالادا، اکنون کجایی فالادا؟» و سر اسب جواب میدهد: «اگر ملکه اینجا بود، چقدر غمگین میشد!»
بعد کاردکن گفت که چطور دختر او را وادار میکند که به دنبال کلاهش بدود. پادشاه گفت: «حالا تو برو سر کارت، فردا من هم میآیم تا ببینم او چکار میکند.»
فردای آن روز پادشاه پشت در باغ کمین کرد، و شنید که شاهزاده خانم با سر اسب گفت وگو میکند و پاسخی را که سر اسب به او داد شنید. آنگاه به چمنزار رفت و پشت درختی پنهان شد، و شنید که شاهزاده خانم میگوید: «کلاه برو. کلاه برو!» بعد دید که کاردکن دارد به دنبال کلاهش میدود. بعد از اینکه پادشاه همه آنچه را که رخ داده بود دید، به قصرش برگشت و کمی بعد دختر غازچران را نزد خود خواند و گفت: «من همه کارهای امروز تو را دیدم. بگو ببینم، چرا این کارها را میکنی؟»
شاهزاده خانم ابتدا ساکت ماند اما ناگهان گریه را سر داد و گفت: «من نمیتوانم به شما بگویم. در این باره نباید به کسی حرف بزنم؛ اگر بگویم، او مرا با دستهای خودش میکشد.»
اما شاه گفت: «باید به من بگویی. تا جریان را برایم تعريف نکنی، نمیگذارم از اینجا بیرون بروی.»
سرانجام شاهزاده خانم همه چیز را برای پادشاه تعریف کرد.
بعد پادشاه دستور داد لباسهایی شایسته یک شاهزاده خانم برای او فراهم کردند و به تن او پوشاندند. وقتی که شاهزاده خانم لباسها را پوشید، پادشاه از زیبایی او در شگفت شد. او آنقدر زیبا بود که پادشاه فهمید او باید شاهزاده خانم و دختر همراهش نديمه باشد. پادشاه شاهزاده و نديمه را نزد خود خواست. بعد امر کرد تا همه بزرگان شهر جمع شوند. آنها همگی به تالار بزرگی در قصر پادشاه آمدند. پادشاه از جا برخاست و گفت: «من داستانی از یک کنیز شنیدهام که لباس و اسب شاهزاده خانمش را به زور از او گرفته و او را یک ندیمه کرده است.» و داستان را همان طور که روی داده بود، برای همه تعریف کرد. بعد رو به کنیزك بدجنس کرد و گفت: «حالا، اگر چنین شخصی وجود داشته باشد به عقیده تو چه مجازاتی را باید برایش در نظر گرفت؟ اگر تو به جای من بودی با او چکار میکردی؟»
ندیمه پاسخ داد: «من او را در صندوقی میگذاشتم و صندوق را در دریا غرق میکردم.»
پادشاه پیرگفت: «آن کنیز بدجنس تو هستی! همه این کارها را تو کردی.» آنگاه نديمه را گرفتند و دست و پایش را بستند و او را در صندوقی گذاشتند و صندوق را به دریا انداختند و غرق کردند.
شاهزاده و شاهزاده خانم عروسی کردند و پادشاه و ملکه دو کشور شدند و تا پایان عمر با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
پرنده عسل
در جنگلهای آفریقا پرنده کوچکی زندگی میکند که به عسل علاقه زیادی دارد. وقتی که این پرنده کندوی عسلی پیدا کند که در آن عسل باشد، پرواز میکند و میرود تا به مردی برخورد کند. سپس شروع به آوازخوانی میکند و از درختی به درخت دیگر میپرد، تا اینکه آن مرد او را دنبال کند و ببیند چه شده. به این ترتیب پرنده، مرد را به لانه زنبورها راهنمایی میکند. بعد مرد، آتشی درست میکند و مقداری چوب زیر لانه زنبورها میسوزاند. این کار زنبورها را وادار به فرار میکند؛ بعد مرد عسل را از لانه زنبورها بیرون میآورد. اما او همیشه مقداری عسل به پرنده میدهد، به این ترتیب که عسل را روی شاخه درخت میگذارد و پرنده آن را میخورد و لذت میبرد.
مردم آفریقا می گویند که اگر مردی به پرنده عسل، عسل ندهد، حتماً بلایی به سرش خواهد آمد.
یک روز هیزم شکنی در جنگل سرگرم کار بود که ناگهان یک پرنده عسل دید. پرنده شروع به خواندن کرد و بعد از درختی به درختی پرید. هیزم شکن با خود گفت: «آه! خیلی خوب شد، حالا مقدار زیادی عسل خوب پیدا میکنم.»
آن وقت پرنده را دنبال کرد تا به یک لانه زنبور رسيد. آنگاه آتشی زیر لانه زنبورها روشن کرد. زنبورها فرار کردند و به او آسیبی نرساندند. آن وقت هیزم شکن عسل را برداشت. پرنده روی درختی در همان نزدیکی نشست و او را نگاه کرد؛ انتظار داشت که هیزم شکن کمی عسل به او بدهد؛ اما آن مرد با خود گفت: «من به او عسل نمیدهم. همهاش مال خودم است.» و عسلها را به خانهاش برد.
یک هفته بعد، او باز در جنگل سرگرم هیزم شکستن بود که دوباره همان پرنده را دید، وگفت: «آه! باز هم مقداری عسل خوب پیدا میکنم.»
آن وقت پرنده را دنبال کرد تا به درختی رسید که یک سوراخ در آن بود. او نتوانست لانهای ببیند و وقتی هم که آتش درست کرد، اصلاً زنبوری از آن لانه بیرون نپرید، آن وقت با خودش فکر کرد: «شاید زنبورها رفتهاند، و لانه را ترک کردهاند. باید ببینم چه چیزی در ته سوراخ وجود دارد!»
او دستش را توی سوراخ کرد. در سوراخ عسلی نبود، بلکه ماری بود که او را نیش زد. چند لحظه بعد مرد هیزم شکن مرد و پرنده عسل هم از آنجا پرید و رفت.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)