افسانه-هندی-قدیمی-مجازات-رباخوار

افسانه هندی: مجازات رباخوار / سرانجام حرص و طمع

افسانه هندی

مجازات رباخوار

سرانجام حرص و طمع

ـ برگرفته از کتاب: افسانه های قدیم هندی
ـ ترجمه از متن روسی
ـ مترجم: قازار سیمونیان
ـ نشر: گوتنبرگ
ـ چاپ: 1342
به نام خدا

در دهکده‌ای، دهقانی می‌زیست. او از پدرش قطعه‌ی کوچکی زمین و گاومیش آهنی به ارث برده بود؛ اما هنوز وی دوره‌ی سوگواری پدرش را برگزار نکرده بود که رباخوار نزد او آمد و گفت:

– پدر تو به من صد روپیه * بدهی داشت. بی‌درنگ طلب مرا بده.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* روپیه: واحد پول هندوستان

دهقان در پاسخ گفت:

– من که هنوز پولی در بساط ندارم. تا جمع‌آوری محصول صبر کنید؛ برنج را به شهر بُرده می‌فروشم و قرض پدری را پرداخت خواهم کرد.

اما رباخوار گفته‌ی او را نپذیرفت و گفت:

– من نمی‌توانم این‌قدر منتظر بشوم. چنانچه پول نداری، گاومیش و گاوآهن را باید در ازای قرض پدرت به من بدهی.

دهقان التماس‌کنان گفت:

– آخر من بدون گاومیش و گاوآهن، زمین را چگونه شخم بزنم؟ رحم داشته باشید ارباب!

رباخوار پاسخ داد:

– بسیار خوب، من شخص رحم‌دلی هستم. گاومیش و گاوآهن را برای سه روز در اختیار تو خواهم گذاشت و در عوض بعداً تو نصف محصولت را به من بده.

دهقان تهیدست چاره‌ای نداشت و مجبور بود گفته‌ی رباخوار را بپذیرد.

دهقان اندکی برنج کاشت و به انتظار محصول نشست. سرانجام موسم جمع‌آوری محصول فرارسید، اما آن دهقان بیچاره حتی داسی نداشت که با آن برنج را درو کند. نزد رباخوار رفت و از او داس خواست. رباخوار گفت:

– من از تو هیچ‌گونه مضایقه‌ای ندارم. بگیر، این هم داس. منتها در عوض آن، تو باید از محصولت دو مَن برنج به من بدهی. بعلاوه هر چه زودتر گفته‌ی مرا بپذیر، وگرنه به‌زودی باران خواهد آمد و همه‌ی برنجت از بین خواهد رفت.

دهقان مجبور شد که شرط را بپذیرد.

و بدین طریق، بعد از درو، تنها سه مُشت برنج برای دهقان باقی ماند و مابقی محصول تماماً نصیب رباخوار گردید.

دهقان از سه مشت برنجی که برایش باقی‌مانده بود نان می‌پخت که باز سروکله‌ی رباخوار پیدا شد و گفت:

– من برای بازدید ترازوی تو آمده‌ام. به نظر من، قسمتیِ مرا کمتر از آنچه باید بدهی، داده‌ای!

دهقان پاسخ داد:

– آخ ارباب، از آب خامه نتوان گرفت؛ به‌طوری‌که از من چیزی عاید تو نخواهد شد. بهتر است بیاموزید که بدون نان چگونه می‌توانم زندگی کنم.

رباخوار آهی کشید و گفت:

– دوست من، همه‌ی ثروت و موفقیت‌ها را خدای «راما» به مردم عطا می‌کند. بکوش تا او را پیدا کنی و او به تو مسلماً یاری خواهد کرد.

دهقان برای توشه‌ی سفر، سه دانه نان کوچک پخت و به‌قصد جستجوی «راما» روان گشت.

در همان نخستین روز، وی با برَهمنی * برخورد کرد. دهقان خوشحال شد و نزد خود اندیشید: «او به‌طور حتم می‌داند که راما را در کجا خواهم یافت.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* بِرَهمَن‌ها در حکم «کشیشان» هندوستان هستند.

یکی از نان‌ها را به برهمن داد و گفت:

ـ ای پدر محترم، به من بگو «راما» را کجا می‌توانم پیدا کنم؟ برهمن به‌جای پاسخ، نان کوچک را گرفت، آن را یک‌لقمه کرد و بدون دادن پاسخی به راه خود ادامه داد.

در روز دوم، دهقان با برهمن دیگری برخورد نمود.

وی اندیشید: این‌یکی ممکن است به‌اندازه‌ی برهمن دیروزی حریص نباشد.

به او گفت:

– ای پدر محترم، خواهش می‌کنم به من رحم داشته باش. من جز این نان کوچک چیزی در بساط ندارم. این نان را بردار و به من بگو که «راما» را در کجا می‌توانم پیدا کنم؟

برهمن نظری به دهقان افکند، نان را در لای لباسش جای داد و به راه خود ادامه داد.

بامداد روز سوم، دهقان پیرمرد گدایی را دید که در کنار جاده نشسته بود. دهقان به پیرمرد نزدیک شد و نان سومی را به‌سوی وی دراز کرد.

پیرمرد گفت:

– خوش‌قلبی و نیکوکاری همیشه ثمرات نیکویی به بار می‌آورد. تو به کجا می‌روی ای مرد شریف و چرا این‌چنین نگران به نظر می‌آیی؟

دهقان پاسخ داد:

– من در جستجوی «راما» هستم، اما هیچ‌کس حاضر نیست مسکن او را به من نشان بدهد.

پیرمرد گفت:

– ای دوست عزیز، به من بگو، از دیدار «راما» چه منظوری داری؟

دهقان گفت:

– رباخوار همه‌ی محصول مرا از دستم گرفت. من می‌خواهم از «راما» بپرسم که چه باید بکنم تا از گرسنگی نمیرم.

پیرمرد گفت:

– بدان، ای مرد شریف که من ساحر هستم. تو آخرین تکه نان خود را از من مضایقه نکردی، من هم به تو کمک خواهم کرد. این لوله‌ی صدف را بگیر. چون در این لوله‌ی صدف بدمی، هر آرزویی که داری برآورده خواهد شد. ولی به خاطر داشته باش که قبل از دمیدن، باید به‌سوی مشرق تعظیم کنی.

پیرمرد این را گفت، صدف را در کنار پای دهقان نهاد و خود ناپدید شد.

دهقان تهیدست که هنوز به اقبال خود ایمان نداشت، لوله‌ی صدف را برداشت، به‌سوی مشرق تعظیمی کرد و فریاد زد:

– می‌خواهم یک گاومیشی که به آن ارابه‌ای بسته شده باشد، هم‌اکنون در اینجا ظاهر گردد.

هنوز وی صدف را به لبانش نزدیک نکرده بود که یک گاومیش جوان نیرومند و یک ارابه‌ی نوساز زیبا در برابرش ظاهر شد.

چون دهقان با گاومیش و ارابه‌اش از کنار خانه‌ی رباخوار گذر کرد، آن مرد ثروتمند از کثرت حیرت نزدیک بود همان‌جا جان بسپارد. وی همه‌ی کارهایش را رها کرده، نزد دهقان دوید و با خشم فریاد زد:

– تو این گاومیش و ارابه را از چه کسی دزدیده‌ای؟ تو دزد هستی و باید تو را به زندان افکند!

دهقان بیچاره ترسید و از روی ترس گفت:

– خدا نکند! خدا نکند! ساحری به من کمک کرد. او به من لوله‌ی صدفی داد و گفت در این لوله‌ی صدف بدم و هر چه آرزو کنی برآورده خواهد شد. من هم دمیدم و این گاومیش و ارابه عایدم گردید.

روز بعد رباخوار در کمین نشست و چون دهقان با گاومیش خود به صحرا رفت، وارد کلبه‌ی او شد و آن لوله‌ی صدف سحرآمیز را دزدید. سپس شتابان به خانه‌اش آمد و شاد و خوشحال فریاد زد:

– من می‌خواهم هم‌اکنون صد گاومیش و ده فیل داشته باشم!

رباخوار این را گفت و در لوله‌ی صدف دمید، اما از گاومیش و فیل خبری نشد.

وی نزد خود اندیشید که ممکن است از آن سر دیگر لوله‌ی صدف باید بدمد. لذا بار دیگر فریاد زد:

– من می‌خواهم که هم‌اکنون کیسه‌ای پر از طلای خالص داشته باشم.

رباخوار این را گفت و از آن سر دیگر لوله صدف دمید، اما بازهم کیسه‌ی طلایی به میان نیامد. او تا شبِ آن روز به‌قدری در لوله‌ی صدف دمید که نزدیک بود از فشار بترکد، اما هیچ‌کدام از آرزوهایش برآورده نشد، زیرا دهقان به او نگفته بود که قبل از دمیدن باید به‌سوی مشرق تعظیم کند.

بامداد روز بعد، خورشید هنوز کاملاً طلوع نکرده بود که رباخوار دوباره نزد دهقان آمد و گفت:

– اکنون لوله‌ی صدف تو در اختیار من است، اما من نمی‌توانم آن را وادار کنم که آرزوهایم را برآورده سازد. اگر بخواهی، من آن را دوباره به تو بازمی‌گردانم؛ اما با یک شرط: هر چه تو به‌وسیله‌ی آن به دست بیاوری، من باید از دو برابر آن بهره‌مند شوم.

از آن روز، رباخوار ساعت‌به‌ساعت ثروتمندتر می‌شد. چنانچه دهقان صد روپیه پول آرزو می‌کرد، بلافاصله دویست روپیه نصیب رباخوار می‌شد. اگر دهقان می‌خواست یکدست لباس داشته باشد، رباخوار بلافاصله صاحب دودست لباس می‌شد. یا اگر دهقان دستبندی آرزو می‌کرد، رباخوار دو دستبند به دست می‌آورد.

اما رباخوار به این هم قناعت نمی‌کرد. او چندین بار کوشید تا لوله‌ی صدف سحرآمیز را بدزدد، زیرا می‌دانست که قبل از دمیدن در لوله، باید به‌سوی مشرق تعظیم کند. سه بار رباخوار هنگامی‌که دهقان خانه نبود به کلبه‌ی او رفت، اما لوله‌ی صدف را نیافت، چراکه دهقان همیشه آن هدیه‌ی معجزه‌آسا را در نزد خود نگاه می‌داشت.

یک سال گذشت و چون موسم رشد برنج و پنبه فرارسید، آن سرزمین دچار خشک‌سالی وحشتناکی شد؛ اما این بی‌آبی برای دهقان هیچ ترسی نداشت. او به مزرعه‌ی خود رفت، به‌سوی مشرق تعظیم کرد و گفت:

– می‌خواهم که در میان مزرعه‌ام نهر وسیعی جاری شود.

و چون دهقان در لوله‌ی صدف دمید، نهر وسیعی از میان مزرعه‌اش جاری شد و بلافاصله دو نهر بزرگ مزرعه رباخوار را نیز آبیاری کردند.

دهقان لوله‌ی صدف را روی علف‌ها نهاده برای رفع تشنگی کنار نهر خم شد تا از آب صاف بنوشد. در همین لحظه متوجه شد که رباخوار از میان علف‌های بلند به‌قصد دزدیدن لوله‌ی صدف، دزدکی به‌سوی او در حال حرکت است!

دهقان بی‌درنگ به‌سوی مشرق تعظیم کرد و آهسته گفت:

– می‌خواهم که چشم چپم تا غروب آفتاب چیزی نبیند!

او در لوله‌ی صدف دمید و در همان لحظه از یک چشم کور شد؛ اما رباخوار نیز بلافاصله بینایی هر دو چشمش را از دست داد. باوجوداین، حرص و طمع چنان بر او تسلط داشت که هنوز هم به‌سوی لوله‌ی صدف در حال خزیدن بود؛ اما چون راهی که می‌پیمود را نمی‌دید، سُر خورد، در نهر آب افتاد و خفه شد.

برای همین گفته‌اند که: چون کسی در کمین مال دیگری باشد، اغلب مال خود را نیز از دست می‌‌دهد.

پایان 98



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=76485

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *