قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-چینی-دزد-گردوها

قصه کودکانه پیش از خواب: دزد گردوها / بدون اجازه به وسایل دیگران دست نزنیم

قصه کودکانه پیش از خواب

دزد گردوها

بدون اجازه به وسایل دیگران دست نزنیم

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

هوا سرد شده بود و همه‌ی حیوانات جنگل تا جایی که می‌توانستند آذوقه جمع‌آوری کرده بودند. سنجاب کوچولو هم به همین ترتیب مقدار زیادی گردو، فندق و بادام جمع کرده و در تنه‌ی درختی که در آن زندگی می‌کرد، پنهان کرده بود. سنجاب، خوشحال بود که زمستان سرد را خانواده‌اش به‌راحتی خواهند گذرانید.

یک روز صبح که از خواب بیدار شد، به فکر افتاد تا گشتی در جنگل بزند و اگر بازهم خوراکی پیدا کرد، به خانه بیاورد؛ اما وقتی خواست خانه را ترک کند، جلوی در خانه چشمش به یک فندق افتاد که در کنار آن جای پاهایی نیز دیده می‌شد. فندق را برداشت و رفت تا آن را کنار بقیه‌ی فندق‌ها بگذارد که ناگهان چشمش به کیسه‌ی نیمه‌خالی فندقش افتاد. خیلی ناراحت شد؛ تمام فصل پاییز را زحمت کشیده بود و حالا کسی فندق‌هایش را دزدیده بود. چه کسی می‌توانست این کار را بکند؟

سنجاب با ناراحتی پیش جغد دانا رفت و از او کمک خواست و جریان را برایش شرح داد. جغد فکری کرد و گفت: «دزد فندق‌ها را هر که باشد، می‌توان پیدا کرد؛ اما اول برو و از همه حیوانات بپرس آیا کسی از ربوده شدن فندق‌هایت باخبر است یا خیر؟»

سنجاب هم همین کار را کرد، اما همه اظهار بی‌اطلاعی کردند و گفتند تابه‌حال سابقه نداشته کسی دزدی کند.

سنجاب دوباره پیش جغد رفت و از او خواست تا دزد فندق‌هایش را پیدا کند.

جغد به او گفت: «به احتمال خیلی زیاد دزد فندق‌ها برای بردن بقیه‌ی فندق‌ها به خانه‌ی تو خواهد آمد. پس برو و همه‌ی فندق‌ها را آغشته به مرکب بکن.»

سنجاب تعجب کرد و گفت: «اما من مرکب ندارم!»

جغد دوباره فکری کرد و سپس گفت: «از برگ درخت گردو کمک بگیر. برگ درخت گردو را اگر به فندق‌هایت بمالی، فندق‌ها سیاه‌رنگ می‌شوند.»

سنجاب همین کار را کرد و تمام فندق‌ها را با برگ گردو رنگ کرد. سپس همان‌طور که جغد گفته بود، با خیال راحت همراه خانم سنجابه و بچه‌هایشان به محل دیگری برای خوابیدن رفتند.

صبح روز بعد، آقا جغده از همه‌ی حیوانات خواست تا در جنگل جمع شوند. بعد از جمع شدن همه‌ی حیوانات، جغد رو به سنجاب کرد و گفت: «حالا برو و دست‌های آن‌ها را یکی‌یکی ببین!»

سنجاب این کار را کرد و دست‌های آنان را یکی پس از دیگری نگاه کرد. به راسو که رسید، ناگهان راسو دست‌هایش را عقب کشید؛ اما جغد، بلند و طوری که همه بشنوند گفت: «تابه‌حال هیچ‌یک از حیوانات این جنگل دزدی نکرده است؛ اما این بار می‌خواهیم به دزدی که فندق‌های سنجاب و خانواده‌اش را برداشته، درسی بدهیم تا دیگر مرتکب این عمل زشت نشود.»

در همین هنگام، راسو که دستانش را بالا گرفته و از عمل زشتش خجالت می‌کشید، جلو آمد و اعتراف کرد که کار بدی کرده و اضافه کرد: «خواهش می‌کنم به من بگویید، حالا چطور رنگ گردو را از دستانم پاک کنم!»

همه‌ی حیوانات با شنیدن این حرف به خنده افتادند و بار دیگر آرامش و درستی به جنگل بازگشت.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *