داستان کودکانه آموزنده خواهر بزرگ، خواهر کوچک (12)

کتاب داستان کودکانه آموزنده: خواهر بزرگ، خواهر کوچک / چطور از هم مراقبت کنیم

داستان کودکانه آموزنده خواهر بزرگ، خواهر کوچک چطور از هم مواظبت کنیم

کتاب داستان کودکانه آموزنده

خواهر بزرگ، خواهر کوچک

چطور از هم مراقبت کنیم

ـ نویسنده: شارلوت زولوتوف
ـ مترجم: فریدون رحیمی
ـ تصویرگر: محمد نیکفر

به نام خدا

روزی روزگاری یک خواهر بزرگ بود و یک خواهر کوچک.

مادر و پدر آن‌ها هرروز صبح به سر کار می‌رفتند و خواهر بزرگ و خواهر کوچک تا عصر تنها بودند. در نبودن پدر و مادر، خواهر بزرگ هم کارهای خانه را انجام می‌داد و هم به خواهر کوچکش می‌رسید.

خواهر بزرگ همیشه مراقب خواهر کوچک بود.

وقتی خواهر کوچک بازی می‌کرد، خواهر بزرگ کنار او بود و نمی‌گذاشت زیاد دور شود.

وقتی خواهر کوچک می‌خواست خودش دوچرخه‌سواری کند، خواهر بزرگ نمی‌گذاشت به‌تنهایی سوار دوچرخه شود. او سوار دوچرخه می‌شد و خواهر کوچک را هم پشت خود می‌نشاند.

خواهر بزرگ همیشه مراقب خواهر کوچک بود.

وقتی به مدرسه می‌رفتند، خواهر بزرگ دست خواهر کوچک را می‌گرفت و نمی‌گذاشت خودش به‌تنهایی برود.

وقتی باهم در مزرعه‌ی کوچک نزدیک خانه‌شان بازی می‌کردند، نمی‌گذاشت خواهر کوچکش از کنارش دور شود.

وقتی به مدرسه می‌رفتند، خواهر بزرگ دست خواهر کوچک را می‌گرفت و نمی‌گذاشت خودش به‌تنهایی برود.

وقتی خیاطی می‌کردند، سوزن خواهر کوچکش را نخ می‌کرد و با قیچی، پارچه‌ی او را صاف می‌برید.

اما خواهر کوچک دوست داشت خودش سوزنش را نخ کند و پارچه را ببُرد.

خلاصه، خواهر بزرگ مراقب همه‌چیز بود و نمی‌گذاشت خواهر کوچک هیچ کاری را به‌تنهایی انجام دهد.

خواهر کوچک فکر می‌کرد هیچ کاری در دنیا نیست که خواهر بزرگش نتواند آن را انجام بدهد؛ ولی او هم کارهایی بلد بود که می‌خواست خودش آن‌ها را انجام دهد.

خواهر کوچک گاهی وقت‌ها حوصله‌اش سر می‌رفت و گریه می‌کرد؛ اما خواهر بزرگ همیشه او را آرام می‌کرد و نمی‌گذاشت زیاد گریه کند.

خواهر کوچک گاهی وقت‌ها حوصله‌اش سر می‌رفت و گریه می‌کرد

در این مواقع، اول دستش را می‌گذاشت روی شانه‌ی او و بعد دستمالش را درمی‌آورد و می‌گفت: «بیا. بگیر، فین کن!» او حتی در این کار ساده هم خواهرش را تنها نمی‌گذاشت.

خواهر بزرگ در هیچ کاری، خواهر کوچک را راحت نمی‌گذاشت. همیشه می‌گفت:

ـ «آن کار را نکن!»
ـ «این کار را بکن!»
ـ «این را برندار!»
ـ «زود بیا اینجا!»
ـ «آنجا نرو!»

و خواهر کوچک هم به تمام حرف‌های او گوش می‌داد.

خواهر بزرگ در آشپزخانه شربت درست می‌کرد

اما یک روز خواهر کوچک دلش خواست تنها باشد. او از دست خواهر بزرگش حسابی خسته شده بود. دیگر حوصله نداشت بشنود:

ـ «بنشین!»
ـ «برو!»
ـ «این کار را بکن!»
ـ «آن کار را نکن!»
ـ «زود بیا اینجا!»
ـ «چرا رفتی؟»
ـ «چرا نشستی؟»
ـ «مگر نگفتم هر کاری را که من می‌گویم بکن؟»

خواهر کوچک می‌خواست کارهایی را که بلد بود، خودش انجام دهد.

و همین، باعث شد که وقتی خواهر بزرگ در آشپزخانه شربت درست می‌کرد، خواهر کوچک، آرام و آهسته از در رفت بیرون.

خواهر کوچک، آرام و آهسته از در رفت بیرون.

از خانه بیرون رفت.

از مزرعه‌ی نزدیک خانه‌شان هم گذشت.

وارد جاده شد و رفت تا به علفزار رسید؛ جایی که می‌توانست بین علف‌های بلند و گل‌های کوچک مروارید، پنهان شود.

چیزی نگذشت که شنید خواهرش او را صدا می‌زند و صدا می‌زند و صدا می‌زند.

اما او جواب نداد.

چیزی نگذشت که شنید خواهرش او را صدا می‌زند و صدا می‌زند و صدا می‌زند.

فقط صدای خواهرش را می‌شنید که وقتی به او نزدیک بود، بلند و وقتی از او دور بود، ضعیف می‌شد. خواهر بزرگ همان‌طور او را صدا می‌زد و صدا می‌زد.

خواهر کوچک میان گل‌های مینا به پشت دراز کشید. به شربتی که خواهر بزرگش درست کرده بود، فکر می‌کرد. به کتابی که خواهر بزرگش قول داده بود برایش بخواند، فکر می‌کرد. به یاد حرف‌های خواهر بزرگش افتاد که همیشه می‌گفت:

ـ «بنشین!»
ـ «برو!»
ـ «این کار را بکن!»
ـ «زود بیا اینجا!»

خواهر کوچک میان گل‌های مینا نشست.

علف‌های هرزه، پای بی‌جورابش را می‌خراشیدند، اما او تکان نمی‌خورد.

صدای خواهرش را که به او نزدیک می‌شد، شنید.

خواهر بزرگ به او نزدیک و نزدیک‌تر شد؛ آن‌قدر نزدیک که اگر او دستش را دراز می‌کرد، به خواهر بزرگ می‌رسید.

حالا هیچ‌کس نمی‌توانست به خواهر کوچک چیزی بگوید. احساس می‌کرد به‌تنهایی هم برای خودش آدمی است.

میناهای صحرایی در آفتاب تکان می‌خوردند.

زنبورعسل بزرگی وزوزکنان از بالای سرش گذشت.

زنبورعسل بزرگی وزوزکنان از بالای سرش گذشت.

خواهر بزرگ میان گل‌های مینا نشست و دست از صدازدن برداشت.

آن‌وقت زد زیر گریه. گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد؛ درست همان‌طوری که خواهر کوچک همیشه گریه می‌کرد.

همیشه وقتی خواهر کوچک گریه‌اش می‌گرفت، خواهر بزرگ او را آرام می‌کرد؛ ولی حالا هیچ‌کس نبود که دستش را بگذارد روی شانه‌ی او. هیچ‌کس نبود که دستمالش را به او بدهد و بگوید: «بیا بگیر و فین کن!»

خواهر کوچک میان گل‌های مینا به پشت دراز کشید.

خواهر بزرگ تنهای تنها نشسته بود و گریه می‌کرد.

خواهر کوچک بلند شد و ایستاد، اما خواهر بزرگ او را ندید.

خواهر کوچک رفت و دستش را انداخت دور گردن خواهر بزرگ. دستمالش را درآورد و با مهربانی گفت: «بیا! بگیر و اشک‌هایت را پاک کن.»

خواهر بزرگ اشک‌هایش را پاک کرد.

بعد خواهر کوچک او را نوازش کرد.

خواهر کوچک رفت و دستش را انداخت دور گردن خواهر بزرگ

خواهر بزرگ پرسید: «کجا رفته بودی؟»

خواهر کوچک جواب داد: «همین دوروبرها بودم!»

خواهر بزرگ پرسید: «می‌آیی برویم خانه؟ شربت درست کرده‌ام.»

خواهر کوچک جوابی نداد، فقط دست او را گرفت؛ بلندش کرد و باهم به‌طرف خانه به راه افتادند.

از آن روز به بعد، خواهر بزرگ و خواهر کوچک هر دو از هم مواظبت می‌کنند. برای اینکه خواهر کوچک از خواهر بزرگ یاد گرفته است که چطور از خواهر بزرگش مواظبت کند و خواهر بزرگ از خواهر کوچک یاد گرفته است که کِی و کجا از خواهر کوچکش مواظبت کند.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *