قصه کودکانه مصور
دخترک خیالباف
باز پردازی: عبدالرحمن رزندی
نقاشی: پرویز حیدرزاده
چاپ اول: 1368
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. روزگاری پیشازاین، در دهی چوپان پیری زندگی میکرد. این ده در نزدیکی شهر بزرگی قرار داشت. زندگی چوپان، از پول یا هدیههایی که صاحبان گله به او میدادند میگذشت. چون آدم درستی بود، تا آخر عمر نتوانست اندوختهای فراهم کند. آنچه درمیآورد، بهزحمت میتوانست با آن، چرخ زندگی خود و زن و بچهاش را بچرخاند.
روزی از روزها چوپان پیر بیمار شد. از اینکه میدید عمرش به آخر رسیده و اندوختهای ندارد، بسیار ناراحت بود. با خودش میگفت: «خوب اگر من بمیرم، این زن و بچه من چگونه زندگی خواهند کرد؟ آنها حتی به نان شب هم محتاجاند!»
زنش آهسته پرسید: «برای چه ناراحتی؟»
چوپان بعد از مدتی گفت: «در این فکر هستم، که چرا تلاشی نکردم تا اندوختهای فراهم کنم. حال که عمرم به آخر رسیده به این فکر افتادهام. شما بعد از من چطور زندگی خواهید کرد. میبینم که حتی چند پول سیاه هم ندارید که دو روزی با آن سر کنید. خدا خودش به داد شما برسد.»
زن چوپان آرام گفت: «خدا کریم است. کسی تابهحال از گرسنگی نمرده است. ما هم تلاش میکنیم تا هر طوری شده لقمه نانی دربیاوریم. تو خیالت راحت باشد.»
چوپان آهی کشید و در آرامش، چشم از جهان فروبست. او مُرد، و زن و تنها دخترش بدون هیچ پولی زندگی تازهای را شروع کردند.
پس از مرگ چوپان، دخترک به مادرش گفت: «مادر غصه نخور، من فردا گله را به صحرا میبرم. میدانی که پدرم مرا با خودش میبرد و من در نگهداری گله به او کمک میکردم. میتوانم بگویم که وجببهوجب این دامنهها و دشتها را میشناسم. حتی میدانم کجاها امنتر است.»
مادرش گفت: «خدای من! تو دختری! تا حال دیدهای که دختری چوپانی کند!»
دخترک حرف مادرش را قبول نداشت و میدانست که میتواند این کار را انجام بدهد. او دختر شجاع و چالاکی بود. تنها عیبی که داشت خیالباف بود.
فردا صبح زود، دخترک شجاع لباس بر تن کرد و چوبدستی پدرش را برداشت و همراه دو سگ گله به در خانه صاحبان گله رفت. در روزهای نخستین مردم با تردید و ناراحتی گوسفندها و بزهای خود را به دست او میسپردند. چندان اعتمادی به او نداشتند. دخترک با تمام قدرت خود از گله بهخوبی مواظبت میکرد. شامگاهان گله را سالم به خانههای صاحبانشان میبرد.
بعد از مدتی همه و حتی مادرش هم باور کردند که دخترک میتواند این کار را انجام دهد. او حتی بهتر از پدر پیرش به گوسفندها و بزها میرسید و هنگام غروب آنها را با شکم پر به ده برمیگرداند. روز به روز بر شیر گوسفندها و بزها افزوده میشد.
روزی صاحبان گله برای تشویق این دختر شجاع یک کوزه پر از شیر به او دادند.
دختر شجاع با کوزه پر از شیر به خانه برگشت و به مادرش گفت:
– «بهتر است به شهر بروم و این شیر را بفروشم و با پول آن چند تا جوجه بخرم.»
مادرش هم با این فکر موافقت کرد. دختر شجاع ظرف شیر را روی سرش گذاشت و از خانه بیرون آمد. ده آنها با شهر فاصله زیادی نداشت و راه هم صاف و هموار بود.
دخترک پسازآنکه ده را پشت سر گذاشت، باز گرفتار خیالبافی شد. با خودش آهسته زمزمه میکرد:
– «این کوزه شیر را در بازار به قیمت خوبی میفروشم، کور که نیستند، میبینند شیر تازه است و آب هم بهش اضافه نشده. شهریها دستشان به چنین شیری نمیرسد. با پول آن میتوانم چندتا جوجه بخرم. جوجهها تا آخر تابستان بزرگ میشوند. خوب، بعد هم تخم میگذارند. تخممرغها را جمع میکنم و میفروشم و پول آنها را جمع میکنم. اگر کمی بیشتر مواظب گله باشم، شاید تا عید باز هم یکی دو کوزه شیر به دستم برسد. نزدیکهای عید، یکی دو تا از مرغ و خروسها را میفروشم. همه را که حساب کنی، پول زیادی به دستم میرسد. میروم بازار، برای مادرم یک دست لباس نو میخرم، برای خودم هم یک دست لباس، با کلاه زیبا انتخاب میکنم. عید، لباسهای نوام را میپوشم و کلاه قشنگم را سرم میگذارم و خوشگل و خوشگل میشوم. پسرها اگر مرا در آن لباس ببینند، همه دورم را میگیرند. التماس میکنند که با من ازدواج کنند، با من به گردش بروند. اما مگر من به آنها اجازه میدهم؟»
– «نه، هرگز! فقط با سرم اشاره میکنم که اجازه نمیدهم.»
در این موقع دخترک به شهر رسیده بود. در کنار نردههای یکی از خانههای بزرگ شهر، پنج شش جوان بیکاره شوخی میکردند و میخندیدند.
دخترک بیچاره چنان سرگرم خیالبافی شده بود که نه آنها را میدید و نه صدای آنها را میشنید. درست در چند قدمی آنها با سر اشاره کرد، نه!
شیر به سروصورتش پاشید و کوزه شیر هم افتاد و شکست! صدای خنده و مسخره جوانان بلند شد. دخترک بیچاره مثل دیوانهها ایستاده بود. ناگهان صدای گریهاش بلند شد. بعد برگشت و گریهکنان راه ده را پیش گرفت.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)