قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان

قصه کودکانه: دخترک کبریت فروش / قصه کودکان کار

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان1

قصه کودکانه

دخترک کبریت فروش

نویسنده: هانس کريستين اندرسن
مترجم: غ. محتشم
انتشارات بامداد
چاپ اول: 1352
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان2

به نام خدا

این یك داستان شادی بخش نیست. برعکس، سرگذشتی است بسیار غم انگیز و دلخراش.

***

سال‌ها پیش در شب عید سال نو، گویی ابری از غم و رنج بر جهان سایه انداخته بود.

امروز هم پس از گذشت سال‌ها، وقتی شما داستان غم انگیز دخترك كبریت فروش را می‌خوانید، احساس رنج و اندوه فراوان می‌کنید.

اما دختر فقیری که در آن شب عید سال نو از دنیا رفت، به سوی بهشت پرواز کرد تا در میان کودکان خوبی که در بهشت به سر می‌برند برای همیشه به خوشی زندگی کند.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان3

داستان ما سال‌ها پیش در شهری بزرگ در دانمارك، كه مردمانی ثروتمند و همچنین فقیر در آن به سر می‌بردند، اتفاق افتاده است.

در يك اطاق کوچك زیر شیروانی، در فقیرترین محلات شهر، در ساختمانی قدیمی و کهنه، دخترك بينوائی با پدرش زندگی می‌کرد.

پدرش مردی بسیار بداخلاق و شریر بود و علاوه بر آن که کوچکترین توجهی به دخترك بدبخت نداشت پیوسته او را آزار و اذیت می‌کرد و كتك می‌زد.

هنگامی که او خیلی کوچك بود مادرش چشم از جهان بست و مادربزرگش از او نگهداری کرد و بزرگش نمود. اما از بخت بد، یک سال پیش مادر بزرگش نیز به دنبال ناخوشی مختصری مرد و او را در این دنیای بزرگ تنها گذاشت.

دخترك بينوا دیگر در دنیا کسی را نداشت که دوستش داشته باشد و يك جمله محبّت آمیز به او بگوید. در عوض فحش‌های زشت و جملات دور از ادب از دهان پدرش بیرون می‌آمد و نثارش می‌گردید.

او صبح خیلی زود بیدار می‌شد و در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر راه می‌افتاد و متاع حقیر خودش را که عبارت از قوطی‌های کبریت بود، به رهگذران می فروخت. تا اینکه ….

***

يك شب …

شبی که فردای آن سال نو شروع می‌شد، شبی سخت تاريك و سرد بود و تکه‌های درشت برف از آسمان می‌بارید. در تمام شهر کودکان در خانه‌های گرم و اطاق های روشن، با اسباب بازی‌های رنگارنگی که پدر و مادرشان برای آنها خریده بودند، سرگرم بازی بودند.

تنها کودکی که در کوچه‌های شهر در آن وقت شب دیده می‌شد همان دخترك كبریت فروش بود.

طفلك از شدت سرما می‌لرزید و حیران و سرگردان از کوچه‌ای به کوچه‌ای دیگر می‌رفت.

پاهای برهنه‌اش در برف نرم و سرد فرو می‌رفت و دست‌های سرخ و یخ زده‌اش به سختی جعبه قوطی کبریت‌هایی را که تا آن وقت شب نفروخته بود، نگه می‌داشت.

هیچکس حتی يك سكه بی قابل هم برای خرید کبریت به او نداده بود.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان4

رهگذران بدون توجه به آن طفلك تیره روز، به عجله از کنارش می‌گذشتند و می‌خواستند تا هر چه زودتر از سرما به خانه‌های گرم و روشن و قشنگ خود پناه ببرند.

دخترك از بازگشت به خانه سخت می‌ترسید، زیرا دست خالی جرئت نداشت با پدر بداخلاق و سختگیرش روبرو شود.

بدتر از همه، پاهای برهنه کوچولویش از زور سرما بی حس شده و قادر به حرکت نبودند. آن روز صبح يك جفت از کفش‌های کهنه پدرش را پوشیده بود و هنگامی که می‌خواست از خیابان عبور کند، از ترس برخورد با کالسکه هائی که به عجله می‌گذشتند، دوید.

کفش‌های راحتی پدر که برای پاهای کوچک او خیلی بزرگ بودند از پاهایش افتاد و در میان گل و لای خیابان و رفت و آمد مردم گم شد.

بیچاره دخترك هرچه جستجو کرد آنها را نیافت و ناچار با پاهای برهنه به راه افتاد.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان5

آن روز برای دختر بسیار بد شروع شد … بیچاره کودك.

او در کوچه‌های تاریك قدم می‌زد و بدن ضعیفش در میان روپوش کهنه و پاره و نازکش از زور سرما و گرسنگی، مثل بید می‌لرزید و چیزی نمانده بود که یخ بزند.

دانه‌های درشت برف روی گیسوان بلند و طلائی‌اش می‌ریخت و آنرا زینت می‌داد. اما او هیچ وقت به زیبائی خود و سوز سرما فکر نمی‌کرد.

از هر پنجره‌ای روشنائی چراغ‌ها به بیرون می‌تابید و گاهی چهره کودك خوشبختی پشت شیشه ظاهر می‌شد و دخترک کبریت فروش را با تعجب نگاه می‌کرد.

بعضی از خانواده‌های سعادتمند را می‌دید که دورهم در اطاق بزرگی که اثاثیه و مبلمان قشنگ وعالی داشت جمع شده و شادی می‌کردند.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان6

بوی غذا مخصوصاً بوقلمون سرخ کرده از درز پنجره‌ها به مشامش می‌رسید.

آن شب، شب سال نو بود و دختر با خود می‌گفت:

– به زودی سال کهنه از میان خواهد رفت و سال جدید جایش را خواهد گرفت.

دخترك جعبه‌ای که قوطی‌های کبریت را در آن گذاشته بود جلوی رهگذران می‌گرفت تا شاید دل یک نفر از آنها بسوزد و یك قوطی کبریت ناقابل از او بخرد. ولی مردم باشتاب از کنارش می‌گذشتند و بدون کمترین اعتنائی در تاریکی ناپدید می‌شدند.

کم کم هوا تاریک‌تر و کوچه‌ها خلوت شدند، اما او هنوز نتوانسته بود حتی يك قوطی کبریت بفروشد.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان7

ناچار از شدت خستگی و سرما زیر سایه بانی که بین دو خانه قرار داشت نشست و سعی کرد که مادرش و بیش از همه، مادربزرگ خوب و مهربانش را در نظر مجسّم سازد. غم مرگ مادربزرگش کمی تخفیف یافته بود. دخترك با به یاد آوردن محبت‌های آن پیرزن مهربان کمی احساس خوشبختی کرد.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان8

اما بلافاصله رنج و ناکامی و یاد روزهائی را که بدون عشق و محبت گذرانده بود، قلب کوچکش را فشرد.

«آه اگر فقط مادربزرگ خوب و مهربانش هنوز هم زنده بود او دیگر هیچ غمی نداشت.»

رفته رفته هوای شب سرد و سردتر شد. دست‌های دختر بینوا از شدت سرما بی حس و کبود شده بود. دختر کوچولو سعی می‌کرد پاهای كوچك سرمازده‌اش را زیر روپوش کهنه و پاره‌اش جمع کند تا شاید کمی گرم شود. اما افسوس که فایده‌ای نداشت و کمترین احساس گرمی نمی‌کرد.

همین طور که خودش را جمع کرده بود و از شدت سرما تن لرزانش را به دیوار می فشرد، ناگهان فکری به خاطرش رسید.

شاید یکی از قوطی کبریت هائی که در جعبه برای فروش گذاشته بود می‌توانست کمی او را گرم کند. اگر جرئت داشت قوطی کبریت را برداشته و آتش بزند خوب می‌شد.

هرطور بود با دست‌های لرزان يك دانه چوب کبریت از توی قوطی بیرون آورد و آن را روی دیوار آجری کشید:

– «اوه، چه روشنائی گرد و قشنگی».

او انگشتهای کوچک یکی از دست‌هایش را روی شعله گرم چوب کبریت گرفت.

اما چیزی نگذشت که شعله کبریت به آخر رسید و خاموش شد. دخترك به عجله چوب کبریت دیگری روشن کرد.

– «آه، چه شعله سحرآمیزی!»

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان9

این بار به نظرش رسید که جلوی يك بخاری چدنی که شعله‌های آتش در آن زبانه می‌کشید نشسته است.

دختر کوچولو پاهای سرما زده‌اش را از زیر دامنش بیرون آورد و به طرف بخاری دراز کرد تا گرم شود.

افسوس که در يك چشم بر هم زدن شعله چوب کبریت تمام شد و بخاری از نظر محو گردید. دخترك بيچاره یخ کرده بود، و ناراحت، به چوب کبریت سوخته که در دستش باقی مانده بود چشم دوخت.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان10

دختر کوچولو سومین چوب کبریت را به دیوار آجری کشید. چوب کبریت روشن شد و شعله کشید. ناگهان دیوار، مانند شیشه، شفافیت پیدا کرد و دختر توانست درون اطاق را به خوبی تماشا کند.

میز بزرگی با رومیزی حریر گلدار در میان اطاق نهاده و روی آن را انواع خوراکی‌های رنگارنگ و شیرینی‌های عالی و غذاهای گوناگون پر کرده بود.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان11

درست در برابر چشمهای دخترك يك دانه بوقلمون بزرگ سرخ کرده دیده می‌شد که بخار مطبوع و عطر دلپذیر و اشتهاآوری از آن برمی خاست و يك کارد و يك چنگال نقره‌ای روی سینه بوقلمون برای پاره کردن و خوردن گوشت لذیذ آن دیده می‌شد.

اما همین که دخترك بينوا به طرف آن طعمه خوشمزه خم شد، شعله کبریت به آخر رسید و تنها، دیوار ضخیم و سخت در جلو دخترك پدیدار گردید.

در آن لحظه پرنده‌ای از روی سر دخترك به طرف پنجره‌ای که زنی مهربان تکه‌های نان را برای پرنده‌ها می‌گذاشت به پرواز در آمد و مثل این بود که دلش به حال زار دختر کوچولوی فقیر، که از شدت سرما قوز کرده و مانند بید می‌لرزید سوخت.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان12

آن موجود کوچک که از آدمیان می‌ترسید و از آنها دوری می‌کرد با هوش فطری خود از دختر نترسید و خواست تا محبّت خودش را به آن کودک بی گناه نشان دهد.

پس به سرعت در آن تاریکی شب به سوی سایر پرندگانی که با او دوست بودند، پرواز کرد و همراه دسته بزرگی از آنها بازگشت. تمام پرندگان دور تا دور دخترك كبریت فروش جمع شدند تا همدردی خودشان را به آن موجود ناتوان و افتاده نشان دهند

لب‌های سرد و یخ زده دخترك به سختی برای لبخند زدن به آن پرندگان بی آزار از هم باز شد. پرندگان وقتی خوشحالی دخترك را دیدند، جیرجیرکنان دسته جمعی برخاستند و در تاریکی شب ناپدید شدند.

***

دخترك كبریت فروش چوب کبریت دیگری روشن کرد و شعله‌اش زبانه کشید. ناگهان احساس کرد که زیر درخت کریسمس نشسته است و آن درخت کاج به مراتب قشنگ‌تر و بزرگتر از درختی است که شب عید سال گذشته از پشت پنجره خانه مجلل بازرگان ثروتمندی دیده بود.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان13

صدها شمع کوچک و رنگارنگ در میان شاخه‌های سبز درخت کاج می‌سوخت و منظره جالبی داشت.

دخترك دست‌های کوچک و یخ زده‌اش را با شوق و ذوق به سوی درخت دراز کرد. اما درست در همان لحظه، چوب کبریت به انتها رسید و شعله‌اش خاموش شد.

شمع‌های روشن از برابر دیدگان دخترك بالا و بالاتر رفتند و در آسمان مانند ستارگان چشمك زنان دور شدند. سپس یکی از آنها مانند شهابی با دنباله آتشینش به سوی زمین سرازیر گردید.

دخترك بينوا زیرلب گفت: «در همین لحظه یک نفر در حال مرگ است.»

البته این عقیده مادربزرگش بود. او هروقت شب در آسمان شهابی را در حال فرود آمدن می‌دید، چنین می‌گفت:

– «این علامت آن است که روحی به سوی خداوندی که او را آفریده باز می‌گردد.»

مادربزرگ مهربان تنها موجودی بود که در روی زمین نسبت به او محبّت و دلسوزی داشت و اینک دیگر در این دنیا نبود.

دخترك باز چوب کبریت دیگری را به دیوار کشید و روشن کرد.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان14

این بار هیکل مادربزرگ در برابرش مجسّم شد. صورت نجيب و دوست داشتنی‌اش درست مانند گذشته بامحبت و خندان به نظر می‌رسید، حتی خیلی روشن‌تر و خوشحال‌تر از زمانی که زنده بود.

دخترك با دیدن او فریاد کشید:

– «آه مادر بزرگ عزیزم! خواهش می‌کنم پیش من بمان و مرا ترك مكن. من می دانم که به زودی وقتی شعله چوب کبریت به انتها رسید و روشنی آن از میان رفت تو هم ناپدید خواهی شد، همانطور که آن بخاری با آتش گرم و مطبوعش و آن درخت زیبای کریسمس با جلال و شکوهش و سفره رنگین غذاهای شب عید با عطر و بخار دلپذیرش از نظرم محو شدند. اوه، تمنا دارم از پیش من نرو.»

دخترك با عجله و شتاب تمام با دست‌های لرزانش باقیمانده کبریت‌ها را از توی جعبه بیرون آورد و آتش زد تا مادربزرگ از نظرش محو نشود. کبریت‌ها با شعله درخشان و گرم خود اطراف دخترك را چون روز روشن ساخته بودند. هرگز مادربزرگ خوب و کهنسال دخترك كبریت فروش چنان بلندقامت و با وقار وجلال به نظر نرسیده بود.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان15

او دختر بینوا را بغل گرفت و از زمین بلند کردو هر دو سبکبار به سوی آسمان به پرواز درآمدند. آن‌ها خوشحال و شادمان، با شکوه فراوان به طرف بالا و بالاتر پرواز می‌کردند

هنگامی که ناقوس‌ها حلول سال نو را اعلام کردند، دخترك کبریت فروش و مادربزرگش به دروازه‌های بهشت رسیده بودند، جائی که هرگز سرما و گرسنگی، درد و رنج و فقر، قدرت دست درازی به آنها را نداشت.

***

صبح روز عید سال نو که هوا خیلی سرد بود، مردم در زیر سایه بان بين دوخانه، جسد دختر فقیری را که هنوز گونه‌هایش برافروختگی داشت و اثر تبسّم در لبهایش دیده می‌شد، خشك و بی حرکت پیدا کردند.

بیچاره دخترك از شدت سرما یخ زده بود.

در میان دامن روپوش کهنه‌اش چندین چوب کبریت نیمه سوخته دیده می‌شد.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان16

همه می‌گفتند: «بیچاره دخترك! حتماً سعی کرده با حرارت ناچیز چوب‌های کبریت، بدن نحیف خودش را گرم کند.»

اما هیچکس به درستی نمی‌دانست که دخترك بدبخت در روشنائی چوب‌های کبریت چه منظره هائی دیده و چگونه به همراه مادربزرگ مهربانش به استقبال حلول سال نو، به آسمان‌ها شتافته است.

قصه دخترک کبریت فروش-قصه کودکانه –ایپابفا سایت قصه و داستان17

«پایان»

(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *