کتاب قصه کودکانه
داستان دوستان
ترجمه: سرور پوریا
نقاشی: بولاک بیسواس
چاپ اول: 1361
چاپ سوم: 1363
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری، خرگوش و سنجاب و موشی باهم دوست بودند. آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند و باهم در سوراخ تنه درخت انجیری زندگی میکردند. این سه دوست کارهای زندگی را بین خود تقسیم کرده بودند. هرروز یکی از آنها به دنبال غذا میرفت و آن دوتای دیگر از لانه مواظبت میکردند. لانه آنها در جنگل بزرگی بود، به همین جهت، همیشه به اندازه کافی غذا به دست میآوردند.
این سه دوست هر وقت کاری نداشتند، جلوی لانهشان مینشستند و باهم حرف میزدند یا برای یکدیگر قصه میگفتند. گاهی هم برای گردش به جنگل میرفتند. بهاینترتیب، روزگار را به خوشی میگذراندند.
يك روز خبر رسید که یك گربه وحشی سیاه به جنگل آنها آمده است. همه میگفتند که گربه وحشی، خیلی بزرگ و خونخوار است. این سه دوست و همه حیوانات کوچک و پرندگان جنگل از شنیدن این خبر ترسیدند.
بعضی از حیوانات کوچک جنگل پیش خرگوش رفتند و از او پرسیدند: «خرگوش عزیز، تو تابهحال گربه سیاه را دیدهای؟ میگویند به بزرگی روباه است و هرکه را ببیند، میکشد. حالا چه باید بکنیم؟»
خرگوش گفت: «دوستان من، نگران نباشید. تا وقتی او در جنگل هست، مواظب خودتان باشید و به او نزدیک نشوید. باید فکری بکنیم تا او را از جنگلمان بیرون کنیم.»
فردای آن روز نوبت موش بود که برای تهیه غذا به جنگل برود. خرگوش به او گفت: «کوچولو، مواظب خودت باش! ممکن است گربه بدجنس این دوروبرها باشد.»
سنجاب هم گفت: «بله موش عزیز، با چیزهایی که درباره گربه شنیدهام، ترس برم داشته است. کاملاً مواظب دوروبرت باش!»
موش گفت: «دوستان من، نگران نباشید! حواسم جمع است!»
موش در چند قدم اول، خیلی مواظب بود. پیش از اینکه قدم بردارد، کاملاً اطرافش را میپایید؛ اما کمی بعد، گربه بدجنس را فراموش کرد.
صبح زیبایی بود. همهجا پر از گل بود. جنگل خیلی قشنگ بود. موش که احساس شادی و خوشبختی میکرد مشغول جمعآوری پسته، بادام، توت جنگلی، هویج و برگهای سبز شد.
موش پسازآن که مقدار زیادی غذا جمع کرد، راهی خانه شد. چند قدم آنطرفتر، دید که سایه بزرگی روی سبزهها افتاده است. به یاد گربه افتاد. به پشت سرش نگاه کرد. گربه سیاه بزرگی آنجا ایستاده بود. گربه که چشمهایش میدرخشید، آماده حمله بود.
موش کوچولو از ترس هر چه را جمع کرده بود به زمین ریخت و پا به فرار گذاشت. گربه هم به دنبال او دوید. موش به هر طرف نگاه میکرد تا جایی پیدا کند و در آن پنهان شود. بالاخره سوراخی دید و توی آن رفت؛ ولی گربه که خیلی بزرگ بود، نتوانست توی سوراخ برود. گربه سیاه کنار سوراخ نشست تا وقتی موش از آنجا خارج میشود، او را شکار کند.
گربه ساعتها به انتظار نشست؛ اما از موش زیرک خبری نشد. موش بوی گربه را میشنید و از سوراخ بیرون نمیآمد. گربه لحظهبهلحظه بیشتر احساس گرسنگی میکرد. به دوروبر خود نگاه کرد. سنگ بزرگی دید. آن را برداشت و روی سوراخ گذاشت و گفت: «حالا خوب شد. دیگر نمیتوانی از اینجا جان سالم به در ببری!»
وقتی گربه از جلوی سوراخ دور شد، موش خواست از آنجا بیرون برود؛ ولی دید سوراخ با سنگ بسته شده است. کوشش کرد سنگ را جابجا کند و از سوراخ بیرون برود، اما سنگ سنگین برد و او نمیتوانست آن را کنار بزند. این بود که شروع به دادوفریاد کرد: «کمک! کسی اینطرفها نیست که مرا از اینجا نجات دهد؟»
گنجشکی که نزدیک سوراخ نشست بود، صدای موش را شنید. با خود فکر کرد: «این دیگر صدای چه جانوری است؟»
موش پشت سر هم جیغ میکشید و کمک میخواست. گنجشک شروع به جستجو کرد و عاقبت جای موش را پیدا کرد. به کنار سنگ رفت و پرسید: «کسی آنجاست؟»
موش کوچولو از توی سوراخ جواب داد: «بله، بله، من توی این سوراخ گیر افتادهام.»
گنجشک پرسید: «تو کی هستی؟ چه اتفاقی برایت افتاده؟»
موش گفت: «من موش کوچولو هستم. گربه بدجنسی مرا در اینجا زندانی کرده و خودش رفته است. خواهش
میکنم سنگ را کنار بزن تا بیرون بیایم و به خانهام برگردم.»
گنجشک گفت: «خیلی خوب» و مشغول هُل دادن سنگ شد؛ اما هر چه میکرد، نتوانست آن را تکان بدهد. این بود که گفت: «این سنگ خیلی سنگین است و من نمیتوانم آن را جابجا کنم. کسی را میشناسی که خبرش کنم به کمکت بیاید؟»
موش گفت: «بله، بله، درخت انجیر قدیمی را که در کنار رودخانه است، میشناسی؟»
– «بله»
– «پس بهسرعت به آنجا برو و دوستانم، خرگوش و سنجاب را، که در تنه درخت زندگی میکنند، خبر کن. به آنها بگو بیایند و مرا نجات دهند. خرگوش بزرگ است و میتواند سنگ را بردارد. عجله کن! تا گربه برنگشته باید از اینجا خلاص شوم.»
گنجشک به طرف درخت انجیر پرواز کرد. خرگوش و سنجاب که نگران موش بودند، زیر درخت ایستاده بودند. گنجشک جلوی آنها به زمین نشست و پیغام موش را به آنها رساند. بعد هم به خرگوش گفت: «خرگوش جان، عجله کن! دنبال من بیا تا تو را به جایی ببرم که موش گرفتار شده است.»
خرگوش و گنجشک به سرعت خود را به سوراخ رساندند. خرگوش با تلاش زیاد سنگ را از روی سوراخ برداشت و موش را آزاد کرد. موش و خرگوش از گنجشک تشکر کردند و به طرف لانهشان به راه افتادند.
وقتی به لانه رسیدند، سنجاب با خوشحالی به موش گفت: «دوست عزیز، وقتی ظهر شد و تو به خانه برنگشتی ما خیلی نگران شدیم. میدانستیم که برایت اتفاقی افتاده ولی نمیدانستیم چه کار بكنيم. خوب شد که گنجشک پیش ما آمد و تو نجات پیدا کردی. اول بیا بنشین چیزی بخوریم و استراحتی بکنیم، بعد داستان را برای ما تعریف کن.»
بعد از اینکه غذایشان را خوردند، موش تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد: سایه گربه سیاه، از دست دادن چیزهای خوشمزهای که جمع کرده بود، و گرفتار شدنش در سوراخ.
سنجاب گفت: «برای خوردنیها ناراحت نباش. به این فکر کن که چه خوب شد که توانستیم تو را پیدا کنیم و پیش خودمان برگردانیم.»
روز بعد نوبت سنجاب بود که برای یافتن غذا به جنگل برود. سنجاب مقداری میوه رسیده جمع کرده بود که ناگهان گربه سیاه بدجنس سر رسید.
سنجاب تا گربه را دید از درختی بالا رفت. گربه هم به دنبال او رفت. سنجاب که خیلی ترسیده بود، خودش را از بالای درخت به زمین پرتاب کرد و به سرعت لای بوتههای خاری که نزدیک آنجا بود پنهان شد. پای سنجاب هنگام افتادن به زمین، آسیب دیده بود و حالا خیلی درد میکرد.
گربه از درخت پایین پرید؛ اما هرچه جستجو کرد، نتوانست سنجاب را پیدا کند. خیلی عصبانی شد و فریاد زد: «این بار از دستم فرار کردی! اما دفعة دیگر نمیگذارم از چنگم در بروی.» و بعد با ناراحتی از آنجا رفت.
بعد از اینکه گربه کاملاً دور شد، سنجاب از زیر بوتهها بیرون آمد، مقداری خوراکی جمع کرد و با عجله به خانه رفت.
خرگوش وقتی دید سنجاب میلنگد و میآید، خیلی ناراحت شد و فریاد زد: «دوست عزیز، چی شده؟ آسیب دیدهای؟»
موش کوچولو هم گریهاش گرفت و هق هق کنان گفت: «فکر میکنم که کار کار گربه بدجنس است.»
دو دوست مهربان پای سنجاب را با دقت شستند و بستند، و بعد همگی مشغول خوردن غذا شدند
سه دوست بعد از اینکه غذا خوردند، به گفتگو نشستند تا برای از بین بردن گربه سیاه راهی پیدا کنند.
سنجاب به دوستانش گفت: «دوستان خوبم، گربه قصد دارد ما را شکار کند و بخورد. تا وقتی که گربه اینجاست، نمیتوانیم از دست او جان سالم به درببریم. به نظر من بهتر است از این جنگل برویم و در جای دیگری زندگی
کنیم.»
خرگوش کمی فکر کرد و بعد گفت: «به نظر من ما نباید از اینجا برویم. من می دانم که گربه خیلی زیرک است و همیشه و همه جا دنبال ماست؛ ولی قبل از اینکه ما را بگیرد، باید از اینجا بیرونش کنیم.»
چند روز دیگر گذشت. در این مدت، سه دوست، گربه را ندیدند. سنجاب و موش فکر میکردند که گربه از آنجا رفته است؛ بدین جهت، خوشحال بودند و آواز میخواندند:
-«پس از یکی دو هفته
گربه از اینجا رفته
از این به بعد آزادیم
خوشحال و شاد شادیم.»
اما خرگوش به آنها میگفت: «زیاد هم خوشحالی نکنید. شاید گربه به دنبال فرصت مناسبی است که ما را بگیرد.»
حق با خرگوش بود. فردای آن روز، ناگهان گربه سیاه بدجنس سر رسید. گربه خرگوش را به چنگال گرفت و با خودش برد. خرگوش فریاد میزد و کمک میخواست؛ اما کاری از دست دوستانش برنمی آمد. سنجاب و موش گریه میکردند و میگفتند: «حالا چه کار کنیم؟ دوست عزیزمان دیگر پیش ما برنمی گردد. گربه حتماً او را میکشد و یک لقمهاش میکند.»
گربه همان طور که با خرگوش به طرف لانهاش میدوید با خود گفت: «به به! چه طعمه چاق و چله ای! چقدر لذیذ است! امروز شکمی از عزا در میآورم.»
خانه گربه تاریک و کثیف بود. روی زمین پر بود از استخوان حیوانات بی گناهی که گربه آنها را کشته و خورده بود.
گربه روی زمین نشست و چنگالهایش را روی خرگوش گذاشت. خرگوش ساکت نشسته بود و برای فرار از چنگال گربه نقشه میکشید.
گربه گفت: «چند لحظه دیگر کشته میشوی! حرفی برای گفتن داری یا نه؟»
خرگوش گفت: «بله گربه عزیز، حرفی دارم، اما باور نمیکنم که تو به حرفهایم گوش بدهی. من فقط یک خرگوش کوچک و ضعیف هستم؛ در حالی که تو گربهای قوی هستی. تو مثل سلطان جنگل، شیر، هستی.»
گربه که حرفهای خرگوش را شنید، چشمهایش برقی زد و کمی آرام شد. دم سیاهش را تکان داد و گفت: «حرفت را بزن! یک سلطان با قدرت به حرف موجودات ضعیف و بی ارزش هم گوش میدهد!»
خرگوش گفت: «بله عالی جناب، شما سلطان مهربانی هستید. جانوران دیگر شکار خود را فوری میخورند؛ اما شما مثل آنها نیستید.»
گربه گفت: «خرگوش عزیز، ای کاش همه جانوران مثل تو فکر میکردند و این طوری حرف میزدند.»
خرگوش با لحن دوستانهای گفت: «همین طور هم هست. بیشتر آنها افتخار میکنند روی زمینی که شما راه رفتهاید راه بروند. دوستان من، موش و سنجاب آرزویشان این است که طعمه جانوری مثل شما بشوند.»
حرفهای خرگوش برای گربه مثل عسل شیرین و گوارا بود و گربه از شنیدن آنها احساس خوشحالی میکرد. این بود که با محبت به خرگوش گفت: «خرگوش عزیز، آخرین خواهش تو چیست؟ هر آرزویی داری بگو تا قبل از خوردن تو آن را برایت انجام دهم؛ اما عجله کن، چون خیلی گرسنهام.»
خرگوش گفت: «بله، چشم، فراموش کرده بودم. آخرین خواهش من این است که مرا نپخته نخوريد. آتشی درست کنید و مرا روی آن کباب کنید. می گویند کباب خرگوش خیلی خوشمزه است و غذای شاهان است. حالا که شما مثل یک شاه هستید، پس مرا کباب کنید و بخورید.»
گربه با خود فکر کرد: «تابهحال همه از من تقاضای آزادیشان را میکردند؛ اما این خرگوش از من میخواهد که او را کباب کنم و بخورم. من می دانم که کباب خرگوش غذای شاهان است. معلوم است که نمیخواهد به من کلک بزند. پس همین کار را میکنم.»
خرگوش منتظر جواب بود. پس از چند لحظه، گربه گفت: «برای کباب باید آتش درست کرد.»
خرگوش گفت: «البته، شما باید با بوتهها و شاخههای خشک آتش زیادی درست کنید. جنگل پر از شاخ و برگ خشک است؛ اگر بخواهید، من حاضرم کمکتان کنم.»
گربه گفت: «تو خیلی مهربانی که میخواهی به من کمک کنی. بیا برویم و زودتر مقداری شاخه خشک جمع کنیم که من از گرسنگی دارم میمیرم.»
گربه و خرگوش به جنگل بازگشتند و مشغول جمع آوری شاخ و برگ شدند. هنگام جمع کردن شاخ و برگ درختان، خرگوش با صدای بلند با خودش حرف میزد:
– «نه، این چوب خوب نیست. این یکی بهتر است. این شاخه، تر و تازه است و خوب نمیسوزد.»
خرگوش با این حرفها کم کم جلوتر رفت تا از گربه دور شد. ناگهان بوتهها را به زمین انداخت و پا به فرار گذاشت. گربه وقتی فرار خرگوش را دید، خشمگین شد و فریاد زد: «جانور حیله گر گولم زد. اول موش، بعد سنجاب، و حالا هم خرگوش؛ همه از دستم فرار کردند اما عاقبت گیرشان میآورم و همهشان را زنده زنده میخورم.»
موش و سنجاب داشتند گریه و زاری میکردند که ناگهان خرگوش در زد و گفت: «دوستان عزیز، در را باز کنید. من برگشتهام.»
موش و سنجاب با شنیدن صدای خرگوش، شادمان از جا پریدند و در را باز کردند. خرگوش وارد لانه شد. آنها وقتی دیدند که خرگوش حتی یک خراش برنداشته است خیلی تعجب کردند.
خرگوش خندید و گفت: «ها، ها، حالا برایتان تعریف میکنم که چطور گربه را گول زدم و از دستش فرار کردم.»
در تمام مدتی که خرگوش ماجرا را تعریف میکرد، موش و سنجاب، مات و مبهوت به او چشم دوخته بودند.
خرگوش وقتی ماجرای فرار خود را تعریف کرد، به دوستانش گفت: «اما از این به بعد، دیگر گربه ما را راحت نمیگذارد.»
موش گفت: «وای! پس حالا چه کار کنیم؟»
سنجاب گفت: «بهتر است هر چه زودتر از اینجا برویم.»
موش گفت: «حیف که میمون مهربان به سفر رفته است. اگر اینجا بود، پیش او میرفتیم و با کمک او چارهای پیدا میکردیم.»
خرگوش گفت: «ما نباید جنگل را ترک کنیم، بلکه فقط در جای دیگری پنهان میشویم. من راهی برای از بین بردن گربه پیدا کردهام، ولی چون گربه ما را میشناسد، باید منتظر میمون بمانیم تا از سفر برگردد. ما نباید فرصت دیگری به گربه بدهیم. زود باشید! کمک کنید وسایلمان را جمع کنیم. تا قبل از روشن شدن هوا باید از اینجا برویم.»
صبح خیلی زود، سه دوست وسایلشان را برداشتند و از خانه خارج شدند. کمی که رفتند، دیدند حیوانی به طرف آنها میآید. موش با شادی فریاد زد: «فکر میکنم این میمون است که از سفر باز میگردد.»
وقتی به میمون رسیدند، با خوشحالی او را در آغوش گرفتند و بوسیدند. سنجاب با شادمانی گفت: «خدا را شکر! میمون عزیز، خداوند تو را به موقع به اینجا رساند.»
میمون که تعجب کرده بود گفت: «من که از حرفهای شما سر درنمی آورم. راستی شما با این بار و بنه کجا میروید؟»
خرگوش جواب داد: «تا زمانی که گربه سیاه در این جنگل است، جان ما در خطر است. او میخواهد ما سه نفر را بکشد و بخورد؛ اما ما تصمیم گرفتیم در خانه دیگری پنهان شویم تا تو از سفر برگردی.»
میمون کمی فکر کرد و بعد گفت: «نه، شما نباید خانه خود را ترک کنید. به جای آن، باید برای بیرون کردن گربه راهی پیدا کنیم. اگر از من بپرسید، می گویم به خانه خود برگردید و فکر کنید که چطور میتوانید گربه را از بین ببرید.»
خرگوش گفت: «فکر این را هم کردهایم.» و نقشه خود را برای آنها شرح داد و بعد خرگوش و دوستانش به خانه برگشتند.
وقتی سه دوست از پیش میمون رفتند، او به راه افتاد و به ساحل رودخانه رفت. اتفاقاً، گربه بدجنس هم آنجا بود. میمون به او نزدیک شد و گفت: «سلام گربه، اینجا چه کار میکنی؟»
گربه گفت: «خیلی گرسنهام. دارم ماهی میگیرم.»
میمون گفت: «چرا نمیروی شکار و داری ماهی صید میکنی؟»
گربه گفت: «دیروز، خرگوش چاق و چله ای شکار کردم؛ ولی از دستم در رفت. عیبی ندارد. یک روز دیگر میگیرمش.»
میمون فکری کرد و گفت: «ماهیگیری در ساحل رودخانه کار مشکلی است. خیلی طول میکشد تا یک ماهی گیر بیاوری. من همیشه برای ماهیگیری به وسط رودخانه میروم. آنجا پر از ماهی است.»
گربه فریاد زد: «وسط رودخانه! من چطور به آنجا بروم؟ من خوب شنا بلد نیستم. اگر به وسط رودخانه بروم، حتماً خفه میشوم.»
میمون گفت: «من تابهحال صد دفعه برای ماهیگیری به آنجا رفتهام و هنوز هم زنده هستم! می دانی چرا؟ چون با قایق به آنجا میروم!»
گربه گفت: «با قایق؟ قایق از کجا بیاورم؟»
– «ما میتوانیم خیلی زود یک قایق درست کنیم.»
میمون رفت و پس از مدتی یک تنه درخت با خود آورد. بعد، آن را روی آب انداخت و گفت: «این هم قایق. قایقهای معمولی ممکن است در آب غرق بشوند؛ ولی این چوب هرگز غرق نمیشود! بر آن سوار شو و به وسط رودخانه برو و تا دلت میخواهد ماهی بگیر.»
گربه گفت: «میترسم از روی چوب لیز بخورم و توی آب بیفتم.»
– «نگران نباش و اصلاً نترس! الان تو را طوری به آن میبندم که دیگر لیز نخوری.»
میمون به سرعت چند پیچک آورد و با آنها گربه را محکم به تنه درخت بست و گفت: «حالا برو دنبال صید ماهی.»
گربه پرسید: «تو با من نمیآیی؟»
میمون گفت: «البته که میآیم. من با قایق دیگری تو را دنبال میکنم. بیا باهم مسابقه بدهیم و ببینیم کی برنده میشود.»
گربه با ترس پرسید: «راستی من چطوری این قایق را حرکت بدهم؟»
میمون گفت: «فکرش را نکن! جریان آب خودش تو را میبرد. آب، تو را به جایی که پر از ماهی است میبرد. تو مشغول ماهی گرفتن شو تا من هم بیایم. بعد باهم برمیگردیم.»
گربه خودش را به جریان آب سپرد تا ماهی فراوانی صید کند و غذای لذيذی بخورد. جریان آب خیلی تند بود و با سرعت تنه درخت و گربه بدجنس را با خود برد.
وقتی گربه دور شد، میمون عاقل با خود گفت: «فکر نمیکنم گربه بهسلامت به خشکی برسد.» بعد، به راه افتاد تا خبر این پیروزی را به سه دوست مهربان بدهد.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)