پسرک بندانگشتی
ترجمه: خسرو خلیقی
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1354
مجموعه کتابهای طلائی – جلد 29
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فهرست قصهها
به نام خدا
پسرک بندانگشتی
روزی بود و روزگاری بود.
در سرزمینی دوردست زن و شوهری زندگی میکردند که روزگارشان از هیزم شکنی میگذشت. آنها هفت پسر داشتند. بزرگترین پسر آنها ده ساله و کوچکترین آنها هفت ساله بود.
این زن و شوهر خیلی بی چیز بودند، چون هیچ کدام از آنها نمیتوانستند کار دیگری بکنند و پول بیشتری در بیاورند. اما چیزی که بیشتر از همه آنها را ناراحت میکرد این بود که پسر کوچکشان خیلی ظریف بود و هیچ وقت حرف نمیزد. آنها فکر میکردند که این دلیل ابلهی اوست؛ در صورتی که چنین نبود و همین نشانه زرنگی و مهربانیاش بود. وقتی که پسر به دنیا آمده بود بلندی قدش بیشتر از يك بندانگشت نمیشد و برای همین هم به او «بندانگشتی» میگفتند.
«بندانگشتی» همیشه سپر بلای خانواده بود برای اینکه همیشه کارهایش را بد میدانستند و مرتب از او عیب جوئی میکردند و با این همه او از همه برادرهایش زرنگتر بود و اگرچه حرف نمیزد، اما سراپاگوش بود.
بندانگشتی هنوز خیلی بچه بود که خشکسالی پیش آمد و همه چیز نایاب شد، به طوری که هیزم شکن و زنش بر آن شدند از شرّ بچهها خلاص شوند. يك شب که برف سختی میبارید و بچهها هم خوابیده بودند، هیزم شکن و زنش کنار آتش نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. هیزم شکن به زنش گفت:
– «میبینی که برای بچه هامان هیچ غذا نداریم؛ من نمیتوانم ببینم آنها از گرسنگی جلو چشم من بمیرند؛ از همین رو تصمیم گرفتهام که فردا آنها را به جنگل ببریم و همانجا بگذاریمشان؛ به این ترتیب کار به آسانی تمام خواهد شد، چون وقتی که بچهها سرگرم جمع آوری چوب شدند ما میتوانیم بدون اینکه ما را ببینند فرار کنیم!»
زن هیزم شکن فریاد زد: «آه! باچه دلی آنها را به جنگل ببریم و در آنجا رهایشان کنیم؟!»
در اینجا بود که گفتگوی آنها بالا گرفت و مرد هیزم شکن تمام کوشش خود را به کار برد تا به زنش بفهماند که راه دیگری برای آنها نمانده است، مگر آنکه بچههایشان را در جنگل رها کنند و این کار خیلی بهتر از آن است که شاهد مرگ يك يك فرزندانشان باشند.
زن هیزم شکن هرچه کرد تا خودش را راضی کند دید نمیتواند از بچههایش چشم بپوشد. اما به هرحال مرد سرانجام به او فهماند که دیدن مرگ بچههایشان از گرسنگی، خیلی وحشتناکتر از رها کردنشان است. زن ناگزیر پذیرفت و به رختخواب رفت اما تا صبح خوابش نبرد و گریه کرد. از سوی دیگر بندانگشتی که بیدار بود، حرفهای پدر و مادرش را شنید و پاورچین پاورچین به اتاقی که آنها در آن گرم گفتگو بودند آمد و چون خیلی ریز بود، کسی نفهمید که او به اتاق آمده است. بندانگشتی به شتاب زیر صندلی پدرش پنهان شد و به تمام حرفها با دقت گوش کرد و چون به منظور حرفهای آنها پی برد، به رختخوابش برگشت. اما تا صبح از شدت نگرانی و وحشت خوابش نبرد و همهاش در این فکر بود که چه کار باید بکند!
هنوز آفتاب نزده بود که از جایش بلند شد و کنار چشمه نزديك خانهشان رفت و جیبهایش را با سنگریزههای سفید ته چشمه پر کرد و به خانه برگشت. پس از صبحانه تمام خانواده به سوی جنگل به راه افتادند. «بندانگشتی» حتى يك كلمه هم از آنچه میدانست به برادرهاش نگفت. آنها رفتند و رفتند تا به قسمت انبوه جنگل رسیدند. هیزم شکن شروع به بریدن درخت کرد و بچهها را برای جمع کردن شاخه این طرف و آن طرف فرستاد.
هنگامی که بچهها سرگرم گردآوری شاخهها بودند، پدر و مادرشان که آنها را سرگرم کار دیدند، آهسته دور شدند و از کوره راهی به خانهشان برگشتند.
وقتی که بچهها فهمیدند چه بر سرشان آمده، گریه را سردادند و داد و بیداد راه انداختند. «بند انگشتی» با آنكه
میدانست راه خانهشان را به آسانی پیدا خواهند کرد (چون سنگریزههای کنار چشمه را در تمام طول راه انداخته بود) گذاشت تا بچهها خوب گریه کنند و فریاد بزنند. سپس وقتی که همه از گریه و زاری خسته شدند، رو به آنها کرد و گفت:
– «برادرهای عزیزم، نترسید. پدر و مادرمان مارا اینجا گذاشتهاند و رفتهاند. اما من شما را به خانه برمی گردانم به دنبال من بیائید!»
بچهها به گفته «بندانگشتی» رفتار کردند، و او هم آنها را از همان راهی که آمده بودند، به کلبه باز گرداند. اما آنها جرأت نکردند توی کلبه بروند. به ناچار پشت در ایستادند و به حرفهای پدر و مادرشان گوش دادند.
از سوی دیگر وقتی که هیزم شکن و زنش به کلبه رسیدند، دریافتند که مالك دهكده ده سكه طلائی را که به آنها بدهکار بوده، و آنها هیچ انتظار گرفتنش را نداشتند برایشان فرستاده است. هیزم شکن بیدرنگ زنش را به دکان قصابی فرستاد. از آنجا که مدتها بود گوشت نخورده بودند، زن سه برابر گوشتی را که برای شام دو نفر لازم بود خرید. وقتی که شامشان را خوردند و سیر شدند، زن گفت:
– «افسوس! بچههای بیچارهمان، حالا کجا هستند؟ اگر اینجا بودند، از گوشتی که باقی مانده غذای خوبی میخوردند. ویلیام، تمامش تقصیر تست. تو میخواستی آنها را در جنگل بگذاری، اما من به تو گفتم که پشیمان میشویم. حالا آنها در جنگل چه میکنند؟ افسوس! شاید تا حالا گرگها آنها را دریده باشند! تو مرد شرور و بدجنسی هستی که بچههایت را به این طرز وحشتناك در جنگل رها کردی.»
هیزم شکن اول سکوت کرد و چیزی نگفت اما وقتی دید صدای زنش لحظه به لحظه دارد اوج میگیرد، خشمگین شد و به او گفت که اگر ساکت نشود کتکش خواهد زد (چون زن حرفش را درباره پشیمان شدن و اینکه قبلاً این موضوع را به او گفته بود، بیش از بیست بار تکرار کرده بود، در حالی که میدانست شوهرش هم به اندازه خود او از این موضوع پشیمان است و رنج میبرد.)
در این وقت زن هیزم شکن گریه را سرداد. با صدای بلند گریه میکرد و میگفت: «خدای من، بچههای من کجاهستند؟ بچههای بیچارهام از دستم رفتند!» و کم کم بنای داد و شیون را گذاشت، به طوری که بچهها که بیرون در گوش میدادند صدای او را شنیدند و همه باهم فریاد زدند:
-«اما اینجا هستیم، ما اینجا هستیم!»
با شنیدن صدای بچهها مادر باشتاب به سوی در دوید و در را باز کرد. بچهها را یکی یکی در آغوش میگرفت و گریه میکرد و میگفت:
– «بچههای عزیزم … چقدر از دیدن شما خوشحالم!… می دانم که خیلی گرسنه و خسته هستید!… هوی پیتر! تو چقدر کثیف شدهای!…»
البته پیتر پسر بزرگ این خانواده بود که چون موهاش مانند موهای مادرش قرمز بود مادرش او را بیشتر از بچههای دیگر دوست داشت.
بچهها سر میز نشستند و با اشتهای بسیار غذائی را که مانده بود خوردند و تعریف کردند که چطور بعد از رفتن آنها از شدت ترس و تنهایی داشتند سکته میکردند و سرانجام با راهنمایی بندانگشتی توانستند راه خانه را پیدا کنند.
باری، زندگی این خانواده تا زمانی که پولهای طلا باقی بود رونقی داشت، اما باز بدبختی شروع شد و گرسنگی دوباره چهره زشتش را به آنها نشان داد و زن و شوهر بار دیگر بر آن شدند که بچهها را به جائی از جنگل ببرند و رها کنند.
البته این بار هم پسرك بندانگشتی تمام گفتههای پدر و مادر را شنید، اما وقتی که خواست برای برداشتن سنگریزه بیرون برود در حیاط قفل بود. از این رو فکری کرد و تکه نانی را که مادرش برای صبحانه به او داده بود در جیب گذاشت و پیش خود گفت: «با ریز کردن نان در راه نشانههایی از مسیر خودمان باقی میگذارم.»
فردای آن روز صبح زود، هیزم شکن و زنش بچهها را در جای دور افتاده و تاریکی از جنگل رها کردند. بندانگشتی این مرتبه هم خواست از حقه اول خود استفاده کند، اما متأسفانه هرچه گشت از ریزه نان هائی که وقت آمدن روی زمین ریخته بود نشانی نیافت؛ معلوم بود که پرندگان جنگل همه نانها را خورده بودند!
بچهها خیلی نگران شده بودند. هرچه بیشتر میرفتند، بیشتر سردرگم میشدند. شب فرا رسیده بود و باد سردی میوزید.
بچهها از ترس و سرما میلرزیدند. از هرسو زوزه گرگ به گوش میرسید. مثل اینکه گرگها خیال خوردن آنها را داشتند. بچهها دیگر جرأت نمیکردند حتی باهم حرف بزنند. باران تندی هم شروع شده بود و همه لباسهای آنها را خیس آب کرده بود. بچهها با هر قدمی که بر میداشتند لیز میخوردند و گاهی هم روی زمین گل آلود میافتادند.
بندانگشتی از درختی بالا رفت تا بلکه از آن جا چیزی به نظرش برسد. همان طور که از آن بالا دور و برش را نگاه میکرد ناگهان نور کورسویی از دور به چشمش خورد که مانند نور شمع بود. وقتی که پسر از درخت پائین آمد و به همان سو نگاه کرد دیگر نوری ندید؛ با وجود این با برادرهایش که دنبال او میآمدند به سویی که خیال میکرد نور را از بالای درخت دیده است راه افتاد.
پس از مدتی راه پیمایی، وقتی که از انبوه جنگل بیرون آمدند، نور دوباره پیدا شد. نور از منزلی که در فاصله دوری قرار داشت به بیرون میتابید. وقتی که به منزل رسیدند، در زدند؛ زنی از پشت در پرسید:
– «چه میخواهید؟»
بندانگشتی پاسخ داد:
– «ما بچههای بیچارهای هستیم که در جنگل راهمان را گم کردهایم. خواهش میکنیم اجازه بدهید شب را در منزل شما بمانیم.»
زن در را که باز کرد، چشمش به چند بچه خوب و با ادب افتاد که گرسنگی وسرما چهرههای قشنگشان را افسرده و کبود کرده بود. زن از حال و روز نکبت بار بچهها به گریه افتاد و در حال گریه گفت:
– «بچههای عزیزم! مگر نمیدانید اینجا خانه نره غولی است که بچهها را میخورد؟»
بندانگشتی در حالی که از ترس مثل سایر برادرهایش میلرزید گفت:
– «خانم عزیز، اگر امشب ما را به خانهتان راه ندهید گرگهای جنگل ما را تکه پاره میکنند و این دردناکتر از آن است که آن آقائی که گفتید ما را بخورد. شاید هم اگر شما پادرمیانی کنید او ما را نخورد!»
زن دلش به حال بچهها سوخت. فکر کرد شاید بتواند آنها را از دسترس نظر شوهرش پنهان کند. از این رو به بچهها گفت که به درون خانه بروند و کنار آتش بنشینند تا گرم شوند.
روی آتش يك گوسفند بزرگ برای خوراك غول کباب میشد.
بچهها تازه داشتند گرم میشدند که چند ضربه به درخورد و معلوم شد که غول به منزل بازگشته است.
زن غول دستپاچه شد و بی درنگ بچهها را زیر تخت پنهان کرد.
غول وارد شد و نعرهای کشید و گفت: «شام حاضر است یا نه؟ چرا آب سر سفره نگذاشتهای؟»
زنش با ترس و ناراحتی بسیار همه چیز را سر سفره گذاشت و غول سرگرم خوردن شد؛ اما پیوسته بهانه میگرفت که من میخواستم این کباب خامتر باشد، چرا اینقدر زیاد روی آتش مانده، یا چرا آب کم آوردهای، و باری از این گونه بهانهها میگرفت، که يك دفعه بویی کشید و گفت:
– «یعنی چه! بوی آدمیزاد میشنوم!»
زنش با ترس زیاد گفت:
– «ممکن است بوی گوشت گوسالهای باشد که در کنار ظرف کباب شما گذاشتهام!»
اما غول فریاد زد:
– «نه، این ممکن نیست. این بوی آدمیزاد است! امشب من از وضع این خانه به شک افتادهام.»
این را گفت و از جا بلند شد و به سوی تخت رفت. بعد خم شد زیر تخت را نگاه کرد و نعره زد و گفت:
– «پس معلوم است که به من حقه میزنی! ای زن نیرنگ باز! خدمتت میرسم!»
سپس شادی کنان گفت: «به به، چه هدیههای خوبی برای من رسیده! بایستی چند غول دیگر از دوستان را هم خبر کنم!»
بعد بچهها را یکی بعد از دیگر از زیر تخت بیرون آورد.
بچهها که مثل بید داشتند میلرزیدند، خودشان را به پای غول انداختند و التماس کردند که آنها را نخورد؛ اما غول اصلاً رحم در دلش نبود. در عوض به صدای بلند میخندید و به زنش میگفت: «گوشت این بچهها خیلی خوشمزه است. یادت باشد وقتی که آنها را میپزی چاشنی هم به آنها بزنی که لذیذترین غذاها درست شود!»
آنگاه یکی از بچهها را گرفت و خواست او را بکشد که زنش فریاد کشید: «چه خبرت است! تو که امشب این قدر گوشت برای خوردن داری، کباب گوسفند، خوراك گوساله و کتلت خوك، چرا عجله میکنی؟ اینها که فرار نمیکنند، بگذار برای فردا صبح!»
غول گفت: «زن، حق با تو است. به آنها شام بده که تا صبح لاغر نشوند. بعد بفرستشان خواب سیری بکنند!»
زن مهربان از این که کشتن بچهها عقب افتاد خیلی خوشحال شد؛ رفت و غذای خوبی برای بچهها آورد، اما بچهها آن قدر ترسیده بودند که میل به خوراك نداشتند.
غول سرگرم میگساری شد. او به قدری از این میوههای باد آورده و از تصور گوشت لذیذ آنها و این که دوستان خود را هم فردا دعوت خواهد کرد خوشحال بود که ده برابر هرشب شراب نوشید. بعد چون احساس سردرد کرد به رختخواب رفت و خوابید. وقتی که غول خوب به خواب رفت، بندانگشتی ازجا برخاست و آهسته به سوی در اتاق رفت تا شاید راه فراری پیدا کند! این در به اتاق دیگری باز میشد که بسیار قشنگ آراسته شده بود و بیشتر صندلیها و اثاثه اش از طلای ناب بود.
در يك گوشه اتاق صندوق بزرگی گذاشته بودند و در گوشه دیگر يك میز طلا به چشم میخورد که روی آن فقط يك شب کلاه کهنه بود.
با اینکه شب بود اما چندان تاريك نبود که بندانگشتی نتواند چیزها را از هم تشخیص دهد.
پسرك نگاه دیگری به شب کلاه کرد اما عقلش به جائی نرسید و نفهمید چرا این شب کلاه را در اتاق به آن زیبائی و میان آن همه اثاثه گرانبها گذاشتهاند.
سپس به سوی صندوق رفت و وقتی که در صندوق را باز کرد نزديك بود از خوشحالی بال در آورد، زیرا داخل صندوق پر از طلا و نقره و جواهر بود.
بندانگشتی با خود گفت: «افسوس که راه فرار نداریم! اگر زنده میماندیم و میتوانستیم از اینجا فرار کنیم، آنقدر طلا و جواهر برای پدرمان میبردیم که این قدر برای تهیه خوراك ما زحمت نکشد … خانه خوبی میخریدیم و غذاهای خوب میخوردیم.»
پس از این فکرها او دوباره به سوی میز طلایی که شب کلاه کهنه رویش بود رفت و دستش را به سوی شب کلاه دراز کرد و با خود گفت: «من بایستی این شب کلاه را به سرخودم امتحان کنم! البته برای سر من گشاد است، اما باید علت گذاشتن شب کلاه کهنه را روی میز طلای ناب بفهمم.» سپس شب کلاه را روی سرش گذاشت و با کمال شگفتی دید که شب کلاه صدائی کرد و درست قالب سر او شد.
پسر بندانگشتی در حالی که شب کلاه به سر داشت دوباره به اتاق خواب برگشت.
در اتاق شنید که برادر بزرگش پیتر یعنی همان پسری که مادرشان خیلی او را دوست داشت میپرسید: «پس تام بندانگشتی کجا است!»
بندانگشتی جواب داد: «من اینجا هستم!» اما چنین پیدا بود که بچهها اصلاً او را نمیبینند و صدای او را نمیشنوند. پس دوباره و سه باره فریاد زد «بچهها! من اینجا هستم، چرا جواب نمیدهید؟»
اما باز هم کسی صدای او را نمیشنید.
بندانگشتی دیگر تردیدی به خود راه نداد و پی برد که شب کلاه باید سحرآمیز باشد: یعنی همان شب کلاهی که در داستانها نوشتهاند و پس از به سر گذاشتن انسان غیب میشود! بعد برای امتحان شب کلاه را از سر برداشت و گفت: «بچهها، من اینجا هستم!» این بار بچهها گفتند: «برادر عزیز، کجا بودی؟ ما به وحشت افتاده بودیم.» آنگاه بندانگشتی که خیلی خوشحال شده بود موضوع را برای برادرانش تعریف کرد و گفت: «با كمك این شب کلاه، همگی میتوانیم از این خانه فرار کنیم.»
آن وقت همه بچهها را دور خود جمع کرد و شب کلاه را بالای سر همه گرفت. شب کلاه کم کم بزرگ شد تا به حدی که به اندازه سر همه بچهها شد. سپس بچهها راه افتادند و چون کسی صدای پای آنها را نمیشنید به آسانی از در خانه بیرون رفتند و پا به جنگل گذاشتند.
این بار، دیگر از جنگل و حیوانات آن وحشت نداشتند چون شب کلاهی داشتند که آنها را از هر گزند و آسیبی دور نگه میداشت.
اما بشنوید از غول! او صبح که از خواب بیدارش د نعرهای کشید و به زنش گفت: «برو اتاق بالا و شب کلاه مرا بیاور! میخواهم طوری سراغ بچهها بروم که مرا نبینند وفرار نکنند و بتوانم همه را بکشم!»
اما وقتی که زن به سراغ شب کلاه رفت و آن را در جای خود ندید از تعجب و وحشت فریاد کشید.
غول با شنیدن فریاد، سراسیمه به طبقه بالا رفت و وقتی که دید از شب کلاه خبری نیست به سوی اطاق بچهها دوید، اما در آنجا هم آن را پیدا نکرد و از ندیدن بچهها خشم او فزونی گرفت؛ مرتباً نعره میکشید و به زمین و زمان دشنام میداد. پس از مدتی داد و فریاد به زنش گفت: «برو چکمههای مرا بیاور!»
وقتی که زن چکمههای غول را آورد او آنها را به پا کرد و از در بیرون رفت. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که او توانست از هر طرف چندین فرسنگ را جستجو کند؛ زیرا چکمهها سحرآمیز بودند و هر کس آنها را به پایش میکرد میتوانست از يك رودخانه بزرگ بپرد و یا از کوه و بیابان، مانند باد بگذرد.
از سوی دیگر، بچهها خیلی به منزل پدرشان نزديك شده بودند. اما ناگهان تام بندانگشتی دید که غول روی هوا از این کوه به آن کوه میپرد و در جستجوی آنهاست. بندانگشتی و برادرانش با دیدن غول بیدرنگ به غار تنگی که در دل کوه بود رفتند و در آنجا پنهان شدند.
اتفاقاً غول هم که خیلی جست و جو کرده بود و از پریدن از روی کوهها و رودخانهها خسته شده بود نزديك در غار به زمین نشست تا کمی خستگی در کند.
پس از مدتی، از زور خستگی در خواب عمیقی فرو رفت. درخواب خرناس وحشتناکی میکشید؛ به طوری که بچهها توی غار از ترس، دل توی دلشان نمانده بود. تام بندانگشتی چون وضع را خطرناك دید فکری به نظرش رسید. به بچهها گفت:
– «غول درخواب عمیقی فرو رفته و به این زودیها هم از خواب بیدار نمیشود. شماها بهتر است آهسته و بی سرو صدا به منزل پدرمان که نزديك اینجاست بروید تا من نقشهای را که دارم عملی کنم.»
بچهها به دستور بندانگشتی خیلی آهسته راه افتادند. وقتی که خیلی دور شدند تام بندانگشتی از غار بیرون آمد و به آهستگی چکمههای غول را از پایش بیرون آورد و به پای خود کرد و چون چکمه هم مثل کلاه تنگ و گشاد میشد با يك صدای کوچک به اندازه پای او شد. سپس تام بندانگشتی مثل باد به حرکت در آمد و از روی کوهها و رودخانهها به آسانی پرید تا به در خانه غول رسید و در زد.
وقتی که زن غول او را دید با شگفتی پرسید: «چه خبر است، کجا بودی؟ غول کجاست؟»
پسرک گفت: «غول در جنگل گرفتار گروهی دزد شد و آنها میخواستند او را بکشند. اما غول چون دید دارد کشته میشود مرا پیش تو فرستاد که تمام طلا وجواهرهای او را برای دزدان ببرم تا او را نکشند و برای این که اولاً من هرچه زودتر به نزد تو برسم و برای درستی حرفم نشانهای داشته باشم، غول این چکمهها را داده که من به پا کنم تا تو مطمئن شوی که دروغ نمیگویم!»
زن مهربان تمام طلا و جواهرها را برای پسرك آورد و تام بندانگشتی که با داشتن آن چکمهها، بار سنگین هم میتوانست با خودش ببرد همه جواهرها را سوای چند قطعه که برای زن مهربان گذاشت برداشت و به منزل پدرش رفت.
وقتی که به خانه پدر هیزم شکنش رسید معلوم است که پدر و مادرش چقدر خوشحال شدند!
در اینجا روایت گوناگون است:
برخی می گویند آخر این داستان راست نیست، چون تام بندانگشتی آدمی نبود که جواهرات غول را بدزدد و بچه راست و درستی بود و تنها چکمههای غول را با خود برد، آن هم برای این که دیگر غول نتواند آنها را به پا کند و به دنبال بچهها بدود و آنها را بکشد و بخورد.
عده دیگری که البته درستگو هم هستند (زیرا از دوستان هیزم شکن بودند و هفتهای چند بار میهمان هیزم شکن بودند) و گفتهشان نباید دروغ باشد، می گویند که وقتی تام بندانگشتی چکمهها را به پا کرد، به خانه غول نرفت، بلکه یکسر به قصر پادشاه رفت و در آنجا شنید که پادشاه سپاه بزرگی برای جنگ با دشمن فرستاده اما مدتی است از سپاهش خبری ندارد و بسیار نگران است.
تام بندانگشتی با شنیدن این خبر یکراست نزد پادشاه رفت و گفت که حاضر است تا پیش از غروب آفتاب هرخبری را که پادشاه بخواهد برای او بیاورد.
پادشاه خیلی خوشحال شد و گفت: «اگر تو این کار را کردی، من طلا و جواهر بسیار به تو میبخشم.»
تام بندانگشتی چکمهها را به پا کرد و مانند باد به حرکت در آمد و پیش از غروب آفتاب خبرهای خوشی برای پادشاه آورد. پادشاه بسیار شادمان شد و به عهد خود وفا کرد و مقدار زیادی طلا و جواهر به او بخشید. از سوی دیگر، عده زیادی از زنان ثروتمند شهر هم که شوهرانشان در جنگ بودند و بندانگشتی خبر سلامتی شوهرانشان را برای آنها آورده بود پول و طلای زیادی به بندانگشتی دادند، به طوری که ثروت او چند برابر شد.
تام بندانگشتی وقتی که لشکر پادشاه در جنگ پیروز شد و به وطن بازگشت چند بار دیگر هم از سوی پادشاه فرمان یافت که از لشکر خبر بیاورد و هر بار هم طلا و جواهر فراوانی میگرفت.
البته حدس میزنید که وقتی پسر بندانگشتی با این همه طلا و جواهر و دارائی پیش پدر پیر هیزم شکن خود بازگشت چقدر همگی از دیدن او خوشحال شدند.
این خانواده تا عمر داشتند با راحتی خیال، در ناز و نعمت زندگی کردند.
کت پوستی
خیلی پیش از اینها، پادشاهی بود که ملکه بسیار زیبایی داشت. در همه دنیا زنی نبود که به زیبایی و دلربایی ملکه باشد. یک روز این ملکه بیمار شد و در بستر بیماری افتاد و پزشكها از مداوای او درماندند.
وقتی که ملکه پی برد چیزی به پایان عمرش نمانده است پادشاه را به بالین خود خواست و گفت: «تو نباید پس از من ازدواج کنی؛ مگر این که زنی را به همسری خود برگزینی که مانند من باشد و موهایش مانند موهای من خرمنی از طلا باشد!» و پس از آن از دنیا رفت.
پادشاه پس از او به فکر ازدواج نیفتاد. تا آن که روزی نخست وزیر به او گفت: «سرزمین ما ملکه میخواهد و از تو باید پسری بماند که پس از تو پادشاهی کند.» از آن روز پادشاه فرستادگان و پیکهایی به دورترین سرزمینهای دنیا فرستاد تا زنی شبیه زن اول پادشاه، به زیبایی و رنگ موی او پیدا کنند. اما پس از چندی پیکها برگشتند و گفتند کسی را به زیبایی زن اول پادشاه نتوانستهاند پیدا کنند.
پادشاه از شنیدن این خبر ناراحت شد. مدتها در فکر بود تا اینکه یک روز نخست وزیر پیرش را خواست و گفت: «اگر دختر زیبای من که در زیبایی و داشتن موهای طلایی کاملاً شبیه مادرش است با تو ازدواج کند شما دو نفر خوب میتوانید پس از مردن من سرزمینمان را اداره کنید.»
البته نخست وزیر پیر از این فکر پادشاه بسیار شادمان شد؛ اما دختر اصلاً از این پیشنهاد خوشش نیامد و برای آن که این ازدواج را برهم بزند گفت: «من حاضرم! به شرط آنکه سه پیراهن، یکی طلایی رنگ مثل آفتاب، دومی نقرهای رنگ مثل ماه و سومی درخشان مثل ستارگان آسمان برای من فراهم کنید. به علاوه يك کت پوستی هم میخواهم که از پوست هزاران حیوانی که در سرزمین ما زندگی میکنند تهیه شود. به این ترتیب که هر قطعه کوچك از این کت، از پوست یکی از حیوانات باشد!»
چون پادشاه میخواست به هر ترتیبی این ازدواج سر بگیرد از حرفهای کودکانه دخترش نرنجید و دستور داد بهترین لباس دوزهای کشورش سه دست پیراهن برای دخترش بدوزند. و به کار آزموده ترین شکارچیان دستور داد تا همه انواع حیوانات کشور را شکار کنند و از پوست هريك درکت پوستی دخترش نمونهای باشد. سرانجام هم سه دست پیراهن و هم کت پوستی آماده شد. روزی که اینها آماده شدند پادشاه لباسها را جلوی دخترش گذاشت و گفت: «حالا که هرچه خواستی تهیه شد فردا عروسی تو را جشن میگیریم.»
دختر وقتی که فهمید کار از کار گذشته، به فکر فرار افتاد. وقتی که شب شد و همه خوابیدند، بلند شد و سه دست لباس را در چمدانی گذاشت و کت پوستی را پوشید. بجز لباسها سه چیز دیگر هم داشت که برایش خیلی عزیز بودند و عبارت بودند از يك انگشتر طلا، يك قرقره طلا و يك چرخ نخریسی طلا. آنها را هم با خود برداشت و برای اینکه شناخته نشود، کمی دوده به صورتش مالید و پنهانی از قصر بیرون رفت. راه زیادی را پیاده رفت، به جنگلی رسید و چون خیلی خسته شده بود در تنه پوك درختی به استراحت پرداخت.
از سوی دیگر، پادشاهی که مالك آن جنگل بود آن روز با همراهانش برای شکار آمده بود. وقتی که سگهای شکاری پادشاه به درختی که دختر در تنه آن خوابیده بود رسیدند، پارس کردند. پادشاه به همراهانش گفت: «بروید ببینید سگها چه حیوان درندهای دیدهاند که این طور پارس میکنند و زود برگردید و مرا باخبر کنید که چه دیدهاید.» شکارچیان اطاعت کردند و پس از چند دقیقه بازگشتند و به پادشاه گفتند: «در تنه يك درخت توخالی دختری خوابیده است که قیافه عجیبی دارد. ما در تمام عمرمان کسی را مثل او ندیدهایم. از همه جالبتر این که کت او از هزاران تکه از پوست حیوانات وحشی دوخته شده است و این پوستهای گوناگون را با دقت به هم دوختهاند.»
پادشاه تا این خبر را شنید فریاد زد: «بیدرنگ او را زنده دستگیر کنید و به کالسکه ببندید تا او را به شهر ببریم.»
وقتی که همراهان پادشاه دختر را بیدار کردند، دختر وحشت زده دور و برش را نگاه کرد، سپس ناگهان به گریه افتاد و گفت: «مرا اذیت نکنید! به من رحم کنید! من دختر بدبختی هستم که پدر و مادرم مرا از خانه بیرون کردهاند! شما را به خدا مرا با خودتان ببرید، هرکجا بروید من هم میآیم!»
پادشاه فرمان داد دختر را به قصر بردند و در آشپزخانه دربار کاری به او دادند.
در آشپزخانه دربار، کارهای دختر خیلی سنگین و دشوار بود، دخترك میبایستی همیشه برای پختن غذا آب و هیزم میآورد، آتش درست میکرد و خاکسترها را الك میکرد.
يك روز در قصر پادشاه جشن بزرگی برپا شد. دختر خیلی دلش میخواست که لااقل از دور هم شده جشن را تماشا کند. از آشپز پرسید که آیا اجازه دارد از دور جشن را نگاه کند یا خیر.
آشپز پس از کمی فکر گفت: «بله، تو میتوانی از دور برای فقط چند دقیقه تشریفات جشن و مردم را تماشا کنی؛ اما زود بایستی به آشپزخانه برگردی چون در اینجا خیلی کار داریم!»
دختر زود به اتاقش رفت و کت پوستیش را در آورد. بعد دودههای صورتش را با آب شست و سرش را شانه زد و یکی از پیراهنهایش را که به رنگ نور خورشید بود، پوشید و به سوی تالار پذیرایی پادشاه به راه افتاد.
وقتی که پا به درون تالار گذاشت، همه مهمانان در برابر او سر فرود آوردند و به نشانه ستایش و احترام راه برای او باز کردند. فکر میکردند او يك شاهزاده خانم است. حتی خود پادشاه هم پیش آمد و از او خواهش کرد که با يك دیگر برقصند.
وقتی که رقص تمام شد دختر به بهانهای از پادشاه اجازه گرفت و از تالار بیرون رفت.
چون پادشاه و مهمانها مدتی چشم به راه دختر ماندند و از او خبری نشد به جستجو پرداختند و حتی از تمام نگهبانان قصر بازجوئی کردند، اما آنها نیز چنین دختری را ندیده بودند.
از آن طرف، دختر یکسر به اتاقش رفت و پیراهن طلایی را در آورد و کت پوستی را پوشید و دستها و صورتش را دوباره سیاه کرد و به آشپزخانه برگشت.
وقتی که به آشپزخانه رسید آشپز به او گفت: «امشب تو باید سوپ پادشاه را درست کنی، چون من میخواهم پشت در تالار بروم و قدری تماشا کنم.»
دختر همانطور که آشپز دستور داده بود، سوپ پادشاه را تهیه کرد. سپس به اتاقش رفت و انگشتر طلایش را در آورد و توی سوپخوری انداخت.
وقتی که پادشاه شروع به خوردن سوپ کرد از مزه آن بسیار خوشش آمد و گفت: «به به، تاکنون چنین سوپ بامزهای نخورده بودیم!» ولی وقتی که سوپ تمام شد در ته سوپ خوری حلقه انگشتر طلا را دید. فرمان داد تا بیدرنگ آشپز را نزدش بیاورند.
آشپز وقتی فهمید پادشاه او را خواسته است بسیار وحشت کرد و فهمید هرچه هست مربوط به غذای پادشاه است که ممکن است بی مزه و ناگوار باشد. از دختر پرسید: «دقت کردی که مویت توی سوپ نیفتاده باشد!»
دختر گفت: «بله، خیلی دقت کردم!»
وقتی که آشپز به حضور پادشاه رسید، پادشاه پرسید: «امشب سوپ را کی پخته است؟»
آشپز جواب داد: «سوپ شما را مثل همیشه من پختهام!»
پادشاه گفت: «دروغ می گوئی؛ چون امشب سوپ من خیلی خوش مزه شده بود و مزه سوپ همیشگی را نداشت.»
آشپز ناگزیر اعتراف کرد که سوپ پادشاه را دختر کت پوستی پخته است.
پادشاه دستور داد: «بروید دختر را بیاورید.» وقتی که دختر را آوردند پادشاه گفت: «تو کی هستی؟» دختر در حالی که اشك از چشمهای زیبایش به روی گونههایش میغلتید گفت: «من دختری هستم که نه مادری دارم و نه پدری.»
پادشاه گفت: «انگشتر را از کجا آوردهای؟»
دختر جواب داد: «من از انگشتر اصلاً خبری ندارم!» و چون هرچه از او پرسیدند جوابی نداد، او را دوباره به آشپزخانه فرستادند.
پس از مدتی دوباره در قصر پادشاه جشنی برپا شد.
این بار هم دختر از آشپز اجازه گرفت که برای نیم ساعت برود و جشن و سرور را از نزديك تماشا کند. آشپز پذیرفت و به او اجازه داد، به شرطی که این بار هم دختر سوپ پادشاه را تهیه کند تا آشپز هم برای تماشای جشن وقت داشته باشد.
دختر به اتاقش رفت و دست و رویش را شست و پیراهن نقرهای رنگش را که شبیه نور مهتاب بود پوشید و به سالن قصر رفت. این بار هم تا چشم پادشاه به دختر افتاد خیلی خوشحال شد و به سوی دختر رفت و از او خواست تا باهم برقصند.
باز هم وقتی که رقص تمام شد دختر در میان مهمانان ناپدید شد و دوان دوان به اتاقش رفت و دست و رویش را دوباره سیاه کرد و به آشپزخانه رفت و سوپ پادشاه را پخت و «دوك نخ ریسی» را توی سوپخوری انداخت.
وقتی که پادشاه سرگرم خوردن سوپ شد، دید سوپ بسیار خوشمزهای است و درست مزه سوپ شب جشن قبلی را دارد. وقتی که سوپ را خورد در ته ظرف، چشمش به دوک نخ ریسی طلا افتاد.
این بار هم آشپز را خواست و پس از پرسشهای بسیار آشپز اعتراف کرد که دختر سوپ را درست کرده است. اما باز هم دختر وانمود کرد که از انداختن دوک نخ ریسی در سوپخوری بی خبر است.
پس از چند ماه برای بار سوم جشن بزرگی در قصر پادشاه برپا گشت.
باز هم همان ماجرای جشنهای گذشته تکرار شد، با این تفاوت که دختر لباس درخشانی را که مثل نور ستارگان بود به تن کرده بود. اما این بار پادشاه وقتی که داشت میرقصید به آهستگی انگشتری را که دختر بار اول در سوپ او انداخته بود به انگشت دختر کرد و به نوازندگان دستور داد آهنگ بنوازند.
وقتی که رقص تمام شد، پادشاه کوشید دست دختر را در دستش نگاه دارد تا مثل دفعات پیش فرار نکند؛ اما باز هم دختر در يك فرصت کوتاه میان مهمانان پنهان شد و آنگاه به اتاق خودش رفت. اما چون این بار رقص خیلی طول کشیده بود و آشپز را زیاد منتظر خودش نگاه داشته بود از این روی وقت نکرد لباسش را عوض کند. با عجله کت پوستی را روی پیراهنش پوشید و سعی کرد تمام دست و صورتش را سیاه کند؛ اما از شتابی که داشت يك انگشتش همانطور سفید ماند و دوان دوان به آشپزخانه رفت و مثل آن بار سوپ را درست کرد و قرقره طلائی را توی سوپخوری انداخت.
این بار پادشاه تا سوپ را خورد و قرقره طلائی را دید فهمید که این کار چه کسی میتواند باشد. دستور داد تا دختر را پیش او بردند. وقتی که دخترآمد پادشاه بیدرنگ متوجه شد که يك انگشت او سفید است و انگشتری را که در ضمن رقص به انگشت دختر کرده بود دید و همه چیز برایش روشن شد.
آنگاه پادشاه دست دختر را محکم در دستش گرفت؛ اما دختر کوشش میکرد که فرار کند. در وقت تلاش و فرار کت پوستی از شانهاش افتاد، و موضوع دیگر کاملاً روشن شد.
پادشاه دستور داد آب و صابون آوردند و خودش دست و صورت دختر را شست. وقتی که چهره دختر تمیز شد همه حاضرین از زیبایی او در شگفت ماندند.
آنگاه پادشاه با دختر عروسی کرد و آن دو عمری را در خوشی و شادکامی به سر بردند.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)