قصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی 1

قصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی

قصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی 2

قصه مصور کودکانه

ملکه برفی

– مترجم: علی اتحاد
– نقاشی: علی محمدی

به نام خدا

یکی بود و یکی نبود. روز و روزگاری شیطان به فکر بازی پلیدی افتاد. آینه‌ای جادویی ساخت که زیبایی‌های جهان را زشت نشان می‌داد. اگر تصویر گل‌سرخی در این آینه شیطانی می‌افتاد، بلافاصله پژمرده می‌شد و اگر کودک زیبایی به این آینه نگاه می‌کرد، چهره خود را زشت می‌دید.

خلاصه، شیطان که از این بازی کثیف لذت می‌برد، دلش می‌خواست همه زیبایی‌های جهان را در آیینه جادویی خود، زشت و نفرت‌انگیز کند؛ بنابراین روزی از روزها تصمیم گرفت آینه‌اش را به میان فرشتگان بارگاه خداوند ببرد. به دنبال این فکر از هفت‌آسمان گذشت و به مرز نور فناناپذیر رسید، همین‌که خواست از مرز نور عبور کند، آینه جادویی با صدای مهیبی منفجر شد و هزاران تکه از این آینه شیطانی در قلب بعضی انسان‌های زمینی فرورفت و روح ایشان را در خدمت زشتی و پلیدی و شیطان درآورد…

قصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی 3

و این، داستان یکی از آن انسان‌هاست. پسر و دختر کوچولویی در همسایگی هم زندگی می‌کردند. نام پسرک «کای» بود و دخترک «گیلدا» نامیده می‌شد. کای و گیلدا از آغاز کودکی، دوست و همبازی بودند، آن‌قدر صمیمی بودند که مردم شهر فکر می‌کردند. آن‌ها خواهر و برادر هستند. کای و گیلدا در مقابل خانه خود باغچه گل‌سرخی داشتند. هرروز ساعت‌ها کنار باغچه می‌نشستند و باهم حرف می‌زدند و گاهی هم نقاشی می‌کشیدند. بعدازظهر آن روز شوم، ساعت دیواری، پنج بار زنگ زد دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ. کای به آسمان چشم دوخت و گفت:

«نگاه کن گیلدا! بارانی از قطرات درخشان می‌بارد. خیلی عجیب است.»

گیلدا سر بلند کرد و ناگهان صدای فریاد دل‌خراش کای در فضا پیچید:

«آخ … قلبم! وای … چشم‌هایم دارد می‌سوزد … آخ!»

تکه‌ای از آن آینه شیطانی در قلب کای فرورفته بود. وقتی گیلدا دستش را برای کمک کردن به‌طرف او دراز کرد، کای با خشم و نفرت بر سرش فریاد زد:

«به من دست نزن! زود از کنار من گم شو!»

قصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی 4

گیلدا، با ناباوری و ترس به او نگاه کرد. اصلاً باور نداشت که بهترین دوستش با چنین لحن خشن و نامهربانی با او صحبت کند. با صدای بغض‌آلودی گفت:

«کای؟ چی شده؟ باور نمی‌کنم که تو این‌قدر عوض شده باشی؟»

کای بدون توجه به او، از جا برخاست. میان باغچه پرید و درحالی‌که بوته‌های گل سرخ را زیر پاهایش له می‌کرد، فریاد زد:

«آه … این علف‌های زشت و بی‌مصرف را باید آتش زد…»

بعد از گفتن این کلمات، داخل خانه شد و در را محکم بست. اشک در چشم‌های گیلدا جمع شده بود. بدین ترتیب میان کای و گیلدا جدایی افتاد. وقتی اولین برف زمستانی بر زمین نشست، کای با چهره عبوس و خشمناک، از همه بچه‌ها و حتی گیلدا فاصله گرفته بود و در گوشه‌ای از دشت به‌تنهایی سورتمه‌سواری می‌کرد. یک روز برفی، کای سرگرم بازی بود که ناگهان توده ابر سفیدی در آسمان پیدا شد. هر چه نزدیک‌تر می‌آمد، شکل می‌گرفت و وقتی در کنار کای فرود آمد، سورتمه اسبی سفیدی شده بود که ملکه برفی در آن نشسته بود و به کای لبخند می‌زد. کای ناخودآگاه به‌سوی ملکه برفی کشیده شد. در کنار او نشست. درحالی‌که صدای قهقهه ترسناک ملکه برفی در فضا پیچیده بود، سورتمه به آسمان بلند شد و اوج گرفت و ناپدید شد…

قصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی 5

گیلدا که پرواز سورتمه‌ی ملکه برفی را دیده بود، برای پیدا کردن و نجات دادن دوستش کای راه افتاد. رفت و رفت تا به ساحل رودخانه رسید. با چهره غمگین در کنار رود نشست و به فکر فرورفت. چند لحظه بعد، کفش‌های قرمز و قشنگش را در دست گرفت و گفت:

«ای رود پاک و زلال، می‌دانم که قلب بزرگ و مهربانی داری، پس به من کمک کن. من این کفش‌های زیبا را به تو می‌بخشم و تو دوستم کای را به من برگردان.»

هر بار که کفش‌ها را به آب می‌انداخت، امواج رود، کفش‌ها را به ساحل پرتاب می‌کرد. گیلدا سوار قایقی شد و به وسط رودخانه رفت و کفش‌ها را در آب انداخت. کفش‌ها در عمق آب ناپدید شد و امواج رود، قایق را به حرکت درآورد … رفت و رفت تا به قصر عجوزه جادوگری رسید. جادوگر با دیدن گیلدا قهقهه زد و گفت:

«اوه … چه دختر کوچولوی زیبایی … خوش‌آمدی عزیزم … بیا بیا در کنار من بنشین.»

گیلدا که فکر می‌کرد آن پیرزن می‌تواند به او کمک کند، ماجرای کای و ملکه برفی را شرح داد. جادوگر با لحن مهربانی گفت:

«اوه …، بله دختر کوچولوی عزیز من، من دوست تو و ملکه برفی را دیدم. آن‌ها به‌طرف سرزمین‌های شمالی رفتند. قصر ملکه برفی خیلی دور است. حالا تو کمی استراحت کن تا بعد …»

قصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی 6

جادوگر پس از گفتن این کلمات، شانه جادویی‌اش را برداشت و موهای گیلدا را شانه کرد. این شانه جادویی فکر کای را از سر گیلدا بیرون کرده بود. روزها و هفته‌ها از پی هم می‌گذشت و گیلدا بی‌خبر و بی‌خیال، زندگی خوشی را در کنار جادوگر می‌گذارند. همه خاطرات و دوستانش را از یاد برده بود. یک روز که سرگرم نوازش گل‌های باغچه بود، تیغ گلی به انگشتش فرورفت. قطره خونی از انگشتش چکید و طلسم جادوگر شکسته شد. گیلدا که با دیدن گل‌های سرخ به یاد کای افتاده بود، دور از چشم جادوگر از قصر بیرون آمد و به‌طرف دشت راه افتاد. برف می‌بارید و هوا هرلحظه سردتر می‌شد. گیلدا به کلاغی که روی شاخه کاج نشسته بود گفت:

«سلام آقا کلاغه، آیا تو می‌دانی راه سرزمین شمالی از کدام طرف است؟»

کلاغ قارقار کرد و گفت:

«اوه … خیلی دور است؛ اما چون دختر مؤدبی هستی به تو کمک می‌کنم.»

کلاغ جست‌وخیزکنان می‌رفت و گیلدا را به دنبال خود می‌کشید. تا اینکه به کلبه‌ای رسیدند. پیرمردی با سر و روی پوشیده از مو کنار آتش نشسته بود. کلاغ به گیلدا اشاره کرد و گیلدا ماجرای خودش و کای را تعریف کرد. پیرمرد گفت: «بسیار خوب، دنبال من بیا…»

بعد گیلدا را سوار کالسکه تک اسبه‌ای کرد و راه افتاد. وسط جنگل رسیده بودند که ناگهان گروهی راهزن به کالسکه حمله کردند. شمشیرها و خنجرها را به‌طرف گیلدا گرفته بودند که دختر رئیس راهزن‌ها به وسط میدان پرید و فریاد زد:

«ازاینجا بروید … این دختر کوچولو اسیر من است. هیچ‌کس حق ندارد او را بکشد.»

دختر راهزن وقتی سرگذشت گیلدا را شنید، غمگین شد و به او گفت:

«من کمکت می‌کنم تا قصر ملکه برفی را پیدا کنی …»

آنگاه گیلدا را به کلیه خود برد. توی کلیه تعداد زیادی کبوتر و یک گوزن شمالی بود. دختر راهزن درحالی‌که تکه گوشتی را روی آتش کباب می‌کرد، گفت:

«غصه نخور گیلدا، امشب را خوب استراحت کن. فردا صبح همراه گوزن شمالی به‌طرف قصر ملکه برفی خواهی رفت و کای را نجات خواهی داد.»

قصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی 7

صبح روز بعد، گیلدا بر پشت گوزن نشست و به‌سوی سرزمین شمالی حرکت کرد. چند روز در راه بودند. سرما هرروز شدیدتر می‌شد. گیلدا و گوزن هر دو گرسنه بودند. چند ساعت بعد به کلبه چوبی کوچکی رسیدند. پیرزن مهربانی از کلبه بیرون آمد و با شنیدن سرگذشت گیلدا، برای او و گوزن غذا آماده کرد و گفت:

«امشب را استراحت کن، فردا صبح نشانی قصر یخی را به تو خواهم داد. چون دختر شجاع و فداکاری هستی، با گرمای محبت می‌توانی ملکه برفی را شکست دهی.»

در طلوع آفتاب، گیلدا بر پشت گوزن نشست، از پیرزن مهربان خداحافظی کرد و به‌طرف قصر یخی ملکه برفی راه افتاد. چندساعتی در میان دشتِ پوشیده از برف پیش می‌رفتند که ناگهان صداهای ترسناکی بلند شد. هیولاهای برفی و عظیمی از دل برف‌ها بیرون آمدند و گیلدا و گوزن را محاصره کردند. سرمای سوزانی از نفس هیولاها بر می‌خواست و بخار دهان گوزن با صدای خشکی در هوا یخ می‌زد. گیلدا در دل دعا می‌خواند و خداوند را به کمک طلبید: «ای خدای مهربان، به ما یاری کن!»

از نفس گرم و مهربان گیلدا، فرشته‌های کوچولویی با شمشیرهای آتشین به پرواز درآمدند و در عرض چند دقیقه همه هیولاهای برفی را نابود کردند. قصر عظیم و درخشان یخی از دور پیدا شد. گوزن به‌طرف قصر رفت. گیلدا از راهروهای بلوری عبور کرد و ناگهان چشمش به کای افتاد. از خوشحالی فریاد زد: «کای، دوست من!»

کای با صورت سفید و رنگ‌پریده، کنار بلورهای یخ نشسته بود. قطره اشکی از گونه گیلدا لغزید و روی سینه کای افتاد. از گرمای این محبت، تکه ‌آینه شیطانی از قلب کای بیرون افتاد. کای از خوشحالی فریاد زد: «گیلدا … گیلدا!»

قصه مصور کودکانه: ملکه برفی / آینه شیطانی 8

گرمای محبت دو دوست، قصر یخی را آب کرده بود. ملکه برفی که از گرمای محبت وحشت داشت، به آسمان پرواز کرد. گیلدا و کای سوار بر پشت گوزن به‌سوی سرزمین گرم و آفتابی خود بازگشتند تا دوستی و محبت گذشته را از سر بگیرند.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *