داستان مصور کودکانه
پسر جنگل
موگلی، باگیرا و بالو
یکی بود یکی نبود …
قصهی ما از یک جنگل خیلی دور در روزگاران خیلی قدیم شروع میشود.
روزی پلنگ مهربانی به اسم باگیرا صدای عجیبی شنید. صدا از رودخانه میآمد. وقتیکه باگیرا به آنجا رفت، روی آب، قایقی کوچک و شکسته دید. توی قایق سبدی بود و توی سبد پسر کوچولو و بامزهای گریه میکرد. باگیرا گفت: «وای خدا جان، بچهی آدمیزاد. من میتوانم همین حالا او را از آب بگیرم. ولی او به غذا و پرستاری مادرانه احتیاج دارد. چه کسی میتواند این کار را بکند؟»
باگیرا یادش آمد که در آن نزدیکی دو تا گرگ با بچه گرگهایشان زندگی میکنند. این شد که سبد را به دندان گرفت و بهطرف لانهی آنها به راه افتاد.
وقتی به آنجا رسید گرگها با مهربانی دور بچه را گرفتند. باگیرا به خواستهاش رسید. چون گرگها بچه را قبول کردند.
روزهای بعد پدر و مادر بچه گرگها با بچهی غریبه هم درست مثل بچههای خودشان رفتار کردند. پسربچه که اسمش را «موگلی» گذاشته بودند، شاد و سرحال با بچه گرگها بزرگ شد.
وقتیکه موگلی دهساله شد، همهچیز به هم ریخت. شیرخان که ببر وحشتناکی بود ماجرای موگلی را شنید و سراغ او را گرفت. شیرخان، هم از آدمها خیلی بدش میآمد و هم از آنها میترسید. برای همین میخواست موگلی را از بین ببرد. یک شب خانوادهی گرگها و باگیرا دورهم نشستند تا فکری کنند. حرفهای آنها به اینجا رسید که هم جان موگلی درخطر است و هم جان گرگها. برای همین بهتر است که موگلی آنجا را ترک کند و برود.
باگیرا گفت: «خیلی خب، من فوری موگلی را به دهکدهی آدمها میبرم.»
موگلی عصبانی شد و با ناراحتی گفت: «من چرا باید از جنگل بروم؟ اینجا خانهی من است. تازه، من که از ببر نمیترسم.»
باگیرا گفت: «ببین موگلی جان، شیرخان خیلی زود اینجا را پیدا میکند. آنوقت دیگر نه گرگها و نه من از پس او برنمیآییم.»
اما موگلی گفت: «نهخیر! من میتوانم از خودم دفاع کنم.»
بالاخره باگیرا و موگلی بعد از بگومگوی زیاد به راه افتادند. البته باگیرا میدانست که موگلی حرف حساب سرش نمیشود و چیزی را بهراحتی قبول نمیکند
موگلی بر پشت باگیرا نشسته بود و از وسط جنگل میگذشت. وقتیکه هوا تاریک شد، زیر یک درخت ایستادند. باگیرا گفت: «شب را همینجا میخوابیم.» بعد به موگلی کمک کرد تا از درخت بالا برود. آنها بالای درخت و روی شاخهای بلند و محکم جای خوبی پیدا کردند. باگیرا خمیازهای کشید و فوری خوابش برد. موگلی ساکت، کنارش نشسته بود و خوابش نمیبرد. یکدفعه روی شاخهی رو به روی موگلی، سروکلهی مار خطرناکی پیدا شد که میگفت: «هوومم … این بوی چیست؟»
صدا، صدای ماری به اسم «کای» بود. کای فیس فیسی کرد و بازهم بو کشید.
– «هوومم … بله، بوی بچهی آدمیزاد است.»
کای به چشمهای موگلی زُل زد و کمکم او را جادو کرد. بعد هم فوری دور موگلی پیچید. آنقدر فشارش داد که بدن موگلی کمکم داشت له میشد. کای گفت: «عجب شام خوشمزهای!» و دهانش را بازِ باز کرد.
درست در همان لحظه باگیرا بیدار شد و همهچیز را دید. فوری پرید و با ضربهی دستش مار را پایین انداخت و فراری داد. بعد به موگلی گفت: «برای تو درس خوبی بود. حالا دیدی که نمیتوانی تنهایی توی جنگل زندگی کنی؟ فردا صبح باید با من به دهکدهی آدمها بیایی. حالا بگیر بخواب.»
اول صبح، موگلی با صدای گرومپ گرومپ از خواب بیدار شد. صدای لشکر فیلهای سرهنگ هاتی بود که رژه میرفتند. موگلی خوشحال شد و پایین پرید تا همراه آنها رژه برود. وقتی پایین آمد، درست کنار دست یک بچه فیل افتاد. موگلی سعی کرد هر کاری که بچه فیل انجام میدهد، او هم انجام بدهد. سرهنگ هاتی وقتیکه دید موگلی با بچهاش بازی میکند عصبانی شد و فریاد زد: «چی؟! … بچهی آدمیزاد!» و بعد او را از کمر گرفت و به هوا پرتاب کرد و گفت: «بچه پر رو!» و بعد با خودش گفت: «اصلاً تحمل بچهی آدمیزاد را توی جنگل ندارم.»
تا موگلی خواست چیزی بگوید باگیرا فوری وسط پرید و رو به سرهنگ گفت: «چیزی نیست جناب سرهنگ! این پسر دیگر اینجا نمیماند.» و بعد ادامه داد: «آقای هاتی، این پسر با من است و من دارم او را به دهکده میبرم تا برای همیشه در آنجا زندگی کند.»
سرهنگ با نگاهی مشکوک گفت: «برای همیشه؟ یعنی باور کنم؟»
باگیرا و موگلی به راه افتادند. موگلی که اصلاً از کمکهای باگیرا تشکر نمیکرد، وسط راه یکدفعه گفت: «اصلاً من کمک تو را میخواهم چکار؟ من با تو نمیآیم» و تنهی درختی را بغل کرد و محکم چسبید.
باگیرا درحالیکه لباس موگلی را میکشید گفت: «تو چهکارهای که بخواهی یا نخواهی. من میگویم باید بیایی و تو هم میآیی.» ولی پسرک لج کرده بود. آخرسر باگیرا گفت: «به جهنم! هر کاری میخواهی بکن.» بعد هم آرام رفت و موگلی را تنها گذاشت.
موگلی زیاد تنها نماند. خیلی زود با یک خرس بزرگ و سرحال به نام «بالو» دوست شد. بالو به موگلی گفت: «مرا محکم بگیر بچه جان! من به تو یاد میدهم که چطوری توی جنگل زندگی کنی.»
بالو به موگلی یاد داد که چطوری مثل یک خرس راه برود، چطوری خرناس بکشد و بااینکه قلقلکش میآید، چطوری خودش را بخاراند.
موگلی میخندید و میگفت: «بالو، تو خیلی بهتر از باگیرا هستی!»
آن روز عصر، موگلی و بالو برای آبتنی به رودخانه رفتند و با حرکت آب شنا کردند. بالو انگار که بخواهد بخوابد، چشمهایش را بسته بود. هیچکدام حواسشان نبود که میمونهایی بالای سرشان روی شاخه تاب میخورند. همینطور که از زیر شاخهها رد میشدند، یکی از میمونها خم شد و پای موگلی را گرفت و بلند کرد. بعد میمون دیگری هم بر سینهی خرس نشست. موگلی فریاد زد: «ولم کن!»
بالو فوری چشمهایش را باز کرد و میمونی را که بر سینهاش سوار بود توی آب انداخت. بعد انگشتش را بهطرف میمونها نشانه رفت و گفت: «یالا، بچهی مرا ول کنید!» ولی قبل از اینکه بالو بتواند کاری کند آنها هر چه میوه دم دستشان بود بهطرف او پرتاب کردند و بالو به خشکی پناه برد. چنددقیقهای گیج بود. ولی بعد فریاد کشید: «کمک! باگیرا کمک!»
باگیرا از ته جنگل صدای بالو را شنید و گفت: «وای!»
او فهمید که حتماً دردسر تازهای درست شده است. فوری دوید و خودش را به بالو رساند و گفت: «چی شده؟ موگلی کجاست؟»
بالو با ناراحتی گفت: «مرا محاصره کردند. شاید هزارتا بودند. هر کاری کردم حریفشان نشدم. موگلی را بردند.»
باگیرا گفت: «فکر میکنم او را به قصر رئیسشان میمون شاه بردهاند. محل آن قصر، یک خرابهی قدیمی است» و سرش را با ناامیدی تکان داد:
– «وقتیکه میمون شاه او را ببیند خیلی بد میشود.»
باگیرا درست میگفت. میمونها موگلی را پیش میمون شاه برده بودند. قصر میمون شاه، قصری خرابه در وسط جنگل بود. میمون شاه دوست داشت همیشه آواز بخواند و بازی کند. برای همین موگلی فوری با او دوست شد. میمون شاه که میخندید و جستوخیز میکرد به موگلی گفت: «بچهی آدمیزاد، من و تو میتوانیم دوستهای خوبی برای همدیگر باشیم» و ادامه داد: «اگر کمکم کنی، من تو را در جنگل نگه میدارم. فقط باید رمز آتش روشن کردن را به من بگویی.»
موگلی گفت: «اما من بلد نیستم آتش روشن کنم.»
میمون شاه حرف موگلی را باور نکرد. برای همین او را از زمین برداشت و مثل فرفره دور خودش چرخاند.
حالا دیگر بالو و باگیرا به آنجا رسیده بودند. آنها از پشت یک دیوار خرابه همهچیز را تماشا میکردند. باگیرا به بالو گفت: «تو حواس میمون شاه را پرت کن، من موگلی را نجات میدهم.»
بالو با برگ و پوستِ نارگیل خودش را به شکل یک میمون بامزه درست کرد. میمون شاه آنقدر از او خوشش آمد که به طرفش رفت و موگلی را تنها گذاشت.
باگیرا فوری دست موگلی را گرفت و کشید و او را با خود برد. بالو هم از آنطرف فرار کرد و خودش را به آنها رساند. میمون شاه هول شد و به ستونی خورد و آن را انداخت. وقتیکه باگیرا و بالو و موگلی داشتند فرار میکردند صدای خراب شدن و ریختن دیوارهای خرابه را روی سر میمونها شنیدند.
آخرهای شب بود که آن سه دوست، خستهوکوفته به رودخانهای رسیدند. بعد روی یک جزیرهی خیلی کوچک در وسط رودخانه دراز کشیدند. موگلی خوابش برد؛ اما باگیرا و بالو که نگران آیندهی او بودند شروع کردند به حرف زدن. باگیرا گفت: «بچهی آدمیزاد باید به دهکده برود. جای او در جنگل نیست.»
بالو پرسید: «مگر جنگل چه عیبی دارد؟ به من نگاه کن. من اهل جنگلم.»
باگیرا گفت: «این درست، ولی به خودت توی آب نگاه کن.»
همهجای تن بالو زخمی بود؛ دور چشمش هم کبود بود. بالو گفت: «تو خودت هم زخمی شدهای» و به چنگالهای خونی باگیرا اشاره کرد. باگیرا گفت: «هیچ میدانی که شیرخان همهجا را به دنبال موگلی میگردد؟»
– «برای چی؟ چرا از موگلی بدش میآید؟»
باگیرا گفت: «شیرخان از تفنگ و آتش آدمها میترسد. حالا که موگلی هنوز بچه است او میخواهد شر موگلی را کم کند. الآن تنها جای خوب و بیخطر برای موگلی دهکدهی آدمهاست. تو باید او را به آنجا ببری.»
بالو غرغر کرد و گفت: «حالا چرا من؟!»
– «چون تو را بیشتر از من قبول دارد. او با من قهر است؛ اما با تو دوست است. خُب دیگر دیروقت است. بیا بخوابیم.»
صبح روز بعد، بالو و موگلی به داخل جنگل رفتند. موگلی که با خوشحالی، دوروبر بالو بازی میکرد و بالا و پایین میپرید، پرسید:
– «راستی امروز کجا میرویم؟»
بالو که نمیدانست چطوری حرفش را بزند من و من کرد و گفت: «من … من دارم … تو را به دهکدهی آدمها میبرم.»
چشمهای موگلی پُر از اشک شد و با التماس گفت: «ولی تو گفتی که میتوانم با تو بمانم.»
موگلی نگذاشت بالو حرفش را بزند؛ دوید و مثل باد در جنگل تاریک گم شد.
بالو همهجا را گشت؛ اما موگلی را پیدا نکرد.
هوا تاریک شده بود. برای همین، بالو دیگر دنبال موگلی نگشت و راه افتاد تا شاید باگیرا را پیدا کند. آن دو با کمک هم بهتر میتوانستند موگلی را پیدا کنند.
در همین حال شیرخان در جای دیگری از جنگل آهویی را دنبال میکرد. یکدفعه صدای رژهای به گوشش رسید. ایستاد و گوش داد. صدا، صدای سرهنگ هاتی و دار و دستهاش بود. آهو که دید حواس شیرخان پرت شده است، دمش را تکانی داد و فرار کرد. شیرخان یکدفعه به خودش آمد و فهمید که آهو فرار کرده است.
– «اَه! … عجب شانس بدی! لعنت بر این سرهنگ هاتی.»
ولی شیرخان کاری از دستش برنمیآمد. چون زورش به فیلها نمیرسید. برای همین فقط پشت بوتهای رفت و تماشا کرد. باگیرا را دید که بهطرف سرهنگ هاتی میآمد. باگیرا فریاد زد: «صبر کن سرهنگ! بایست! به کمکت احتیاج داریم. موگلی یعنی همان بچهی آدمیزاد گم شده است. تا دست شیرخان به او نرسیده است باید پیدایش کنیم.»
سرهنگ هاتی گفت: «باشد. فردا صبح لشکرم را میفرستم تا پیدایش کنند.»
شیرخان که همهچیز را شنیده بود لبهایش را لیسید و با خودش گفت: «هوومم … بچهی آدمیزاد توی جنگل گم شده … قول میدهم که زحمت همه را کم کنم و خودم زودتر از همه پیدایش کنم!» و راه افتاد تا به دنبال موگلی بگردد.
موگلی در همان نزدیکی، زیر درختی نشسته بود و نمیدانست کجا برود. یکدفعه سروکلهی «کای» یعنی همان مار خطرناک پیدا شد.
– «هووم … چه خوب شد که دوباره میبینمت بچهی آدمیزاد!» و موگلی را با خود بهطرف بوتهها کشید. موگلی داد کشید: «مرا بگذار زمین … ولم کن.»
کای گفت: «من میتوانم کمکت کنم که در جنگل بمانی. خُب، حالا دیگر فقط به چشمهای من نگاه کن و بخواب.» و به موگلی خیره شد و دوباره او را جادو کرد. یکدفعه احساس کرد که کسی دمش را گرفته است. برگشت و شیرخان را دید. شیرخان گردن مار را چنگ زد و گفت:
– «سلام! داشتی با کی حرف میزدی؟ نکند با بچهی آدمیزاد که گم شده است حرف میزدی!»
کای با ترسولرز گفت: «ﻧ… نه فقط … فقط داشتم با خودم حرف میزدم.»
شیرخان گفت: «عجب! پس یادت باشد اگر روزی روزگاری بچهی آدمیزاد را دیدی حتماً مرا خبر کن.»
کای نفس راحتی کشید. چون شیرخان گردنش را ول کرد؛ اما در همان موقع که کای با شیرخان حرف میزد موگلی بیدار شده و فرار کرده بود.
موگلی در همان نزدیکیها با چند کرکس زشت که فقط دوست داشتند حرف بزنند دوست شد.
در یک لحظه، شیرخان از توی بوتهها سر درآورد و به کرکسها گفت: «خیلی ممنون که بچهی آدمیزاد را برایم نگه داشتید!»
پرندهها با جیغوداد و وحشت فرار کردند و یکی از آنها در همان حال به موگلی گفت: «فرار کن پسر!» ولی موگلی از جایش تکان نخورد.
شیرخان پرسید: «هیچ میدانی من کی هستم؟»
موگلی جواب داد: «بله، ولی اصلاً از تو نمیترسم.»
تا آن موقع هیچکس با شیرخان اینقدر تند و راحت حرف نزده بود. شیرخان خیلی عصبانی شد و با نعرهای وحشتناک دندانهایش را نشان داد و بهطرف موکلی پرید؛ اما یکدفعه توی هوا خشکش زد و بعد هم با کله به زمین افتاد. این بالو بود که دمش را گرفته بود.
تا شیرخان برگشت که به بالو حمله کند موگلی تکه چوبی را برداشت و مثل چماق بر سرش کوبید. شیرخان با عصبانیت نعرهای کشید و دوباره بهطرف موگلی خیز برداشت؛ اما در همان حال، کرکسها که در آسمان دور میزدند و دیده بودند که چه اتفاقی افتاده است، برای نجات موگلی پایین آمدند. آنها موکلی را برداشتند و به آسمان بردند. ناگهان رعدوبرقی آمد و به درخت خشکی گرفت. درخت با صدای جرقجرق شروع به سوختن کرد. شیرخان ترسیده بود. آخر او فقط از آتش میترسید.
کرکسها موگلی را گوشهای به زمین گذاشتند و به شیرخان حمله کردند. موگلی هم از پشت به شیرخان نزدیک شد. بعد تکه چوبی را که آتش گرفته بود برداشت و فوری به دم او گره زد. شیرخان نعرهی ترسناکی کشید و به جنگل فرار کرد. موگلی بهطرف بالو دوید که روی زمین افتاده بود. با گریه گفت: «خواهش میکنم بلند شو!»
باگیرا که سر رسیده بود و از پشت سرِ مولی میآمد به او گفت: «بالو شجاع بود … تو هم باید مثل او باشی.»
موگلی با گریه گفت: «یعنی میخواهی بگویی … بگویی که بالو مرده؟!»
یکدفعه بالو که داشت بلند میشد تا بنشیند گفت: «بس کنید دیگر!»
موگلی خندید و با خوشحالی بالو را بغل کرد.
کمی بعد، بالو و باگیرا و موگلی به دهکده رسیدند. همان لحظه صدای آواز کسی را شنیدند.
صدا، صدای یک دخترک زیبا بود که داشت از رودخانه آب برمیداشت. موگلی پرسید: «او دیگر کیست؟ اصلاً شبیه شیر و خرس و مار نیست. شبیه من است.» و از درخت بالا رفت تا بهتر ببیند. دختر به موگلی نگاهی انداخت و لبخندی زد. موگلی هم لبخند زد. بعد دختر بهطرف دهکده راه افتاد و موگلی هم به دنبالش رفت. بالو فریاد زد: «موگلی!» ولی موگلی فقط برگشت و دست تکان داد. او داشت بهطرف دهکده میرفت. باگیرا به بالو گفت: «بگذار برود، بههرحال آنجا خانهی اوست.»
بالو گفت: «بله، درست میگویی» و بعد که داشتند برمیگشتند ادامه داد: «ولی خیلی حیف شد ها! موگلی میتوانست بچه خرس خوبی شود!»