مجموعه قصه های
هانس کریستین اندرسن
صندوق پرنده
نوشته: هانس کریستین اندرسن
ترجمه خسرو خلیقی
مجموعه کتابهای طلایی – جلد 28
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1353
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
داستان های این کتاب
به نام خدا
صندوق پرنده
سالها پیش در سرزمینی دوردست بازرگان بسیار ثروتمندی زندگی میکرد. این بازرگان آنقدر ثروتمند بود که تنها با سکههای طلایش میتوانست خیابان پهن و درازی را فرش کند. اما با این همه ثروت بسیار خسیس بود و هیچوقت یک شاهی هم در جایی خرج نمیکرد، مگر اینکه خاطرجمع میشد که خرج این یک شاهي یك ریال برایش سود خواهد داشت.
وقتی که او مرد تمام داراییش به تنها پسرش رسید. اما این پسر برخلاف پدرش هیچوقت در فکر جمع آوری ثروت نبود؛ بلکه پولها را بی حساب خرج میکرد و منظورش این بود که تفریح کند و از زندگی لذت بیشتری برد. هرشب، شب نشینی هائی برای خوشگذرانی ترتیب میداد و روزها با اسکناسهای درشت بادبادك درست میکرد و برای بازی به دست دوستانش میداد. حتی پولهای طلا را مشت مشت توی رودخانه شهر میریخت تا با این کار از فرار و وحشت مرغابیها لذت ببرد.
سرانجام با این ولخرجیها و گشاده دستیها، آن همه ثروت تمام شد و روزی رسید که پسر بازرگان از مال دنیا تنها چهار ریال برایش باقی ماند و از آن همه لباسهای گرانبهائی هم که داشت جز يك دست لباس خواب و يك جفت سرپایی صاحب رخت و لباس دیگری نبود.
دوستانش که آن همه از او استفاده برده بودند با دیدن بیچارگی او از دور و برش پراکنده شدند و او را به حال خودش رها کردند، حتی یکی از دوستان قدیمش برای اینکه بر زخم او نمك بپاشد صندوق کهنهای برایش فرستاد که روی آن نوشته بود: «موقع آن است که بار و بندیلت را ببندی و گورت را گم کنی!»
پسر بازرگان که چیزی برایش نمانده بود تا در صندوق بگذارد با ناراحتی به خود گفت: «من که چیزی ندارم، پس خوب است خودم را توی صندوق بگذارم. سپس با خشم به درون صندوق پرید و سعی کرد درش را ببندد.
از قضای روزگار این صندوق سحر آمیز بود، یعنی اگر کسی قفل آن را به طرز مخصوصی به طرف پایین فشار میداد، صندوق به هوا میپرید و مانند هواپیما در آسمان حرکت میکرد.
پسر بازرگان که از این راز آگاه شده بود بی درنگ کلید در صندوق را به طرزی که لازم بود فشار داد و صندوق بدون اینکه او بداند به کجا میرود به هوا برخاست! صندوق پس از آنکه مدتی در آسمان حرکت کرد در جایی پایین آمد که معلوم شد نزديك پایتخت عثمانی است!
پسر بازرگان با شتاب صندوق را در جنگلی که نزديك شهر بود پنهان کرد و با همان لباس خواب و کفش سرپایی به طرف شهر به راه افتاد. مردم شهر، با دیدن پسر بازرگان با آن لباسهای عجیب وغریب سخت در شگفت شدند، چرا که تمام اهالی عثمانی در آن زمان لباده میپوشیدند و کفش معمولیشان هم نعلین، یعنی کفشی شبیه سرپایی بود. پسر بازرگان همینطور که در شهر راه میرفت چشمش به قصر باشکوه و زیبایی افتاد و با کنجکاوی به آن نزديك شد.
در نزدیکی قصر زنی که سر و وضع كلفتها را داشت دست بچهای را به دست گرفته بود و از آنجا میگذشت. پسر بازرگان از زن پرسید: «این قصر مال کیست؟» زن جواب داد: «این قصر مال دختر پادشاه است.» و بعد زن بدون آنکه از او سؤالی بشود به صحبت ادامه داد و گفت:
– «چند وقت پیش یك کولی فالگیر به دختر پادشاه گفت که برای او نامزد بسیار فهمیده و باکفایتی پیدا میشود، اما نمیتواند وسایل خوشبختی دختر پادشاه را فراهم کند، بلکه به عکس، موجب غصه و اندوه او میشود! با این پیشگویی، دختر پادشاه همیشه غمگین است و با هیچ مردی جز در پیش پدر و مادرش حرف نمیزند.»
صحبت زن که به اینجا رسید پسر بازرگان چون به حد کافی از اوضاع خبر پیدا کرده بود با او خداحافظی کرد و به جنگل برگشت. وقتی که به محل صندوقش رسید فوراً به داخل آن پرید و امر کرد که او را به بالای قصر برساند.
صندوق درست روی سقف اتاق دختر پادشاه پایین آمد و پسر بازرگان از پنجره وارد اتاقش. دختر پادشاه روی تختی خوابیده بود. دختر به حدی زیبا بود که پسر بازرگان بی اختیار پیشانی او را بورسید.
دختر از این حرکت بیدار شد و از دیدن مرد بیگانه خیلی ترسید، اما پسر به او گفت که از آسمان آمده است و یکی از پیامبران است و به او امر شده که با دختر پادشاه به گفت وگو بنشیند.
دختر پادشاه گفته او را باور کرد و خیلی شیفته او شد. پسر بازرگان هم قصههای قشنگ برای دختر گفت و سر او را گرم کرد.
دختر پادشاه که خیلی خوشحال شده بود به مردگفت: «روز شنبه دوباره به دیدن من بیا! من از پدر و مادرم هم میخواهم که تو را ببینند و تو هم برای آنها قصههای شیرین بگو! اما مواظب باش چون پدرم داستانهای خنده دار و مادرم داستانهای جنگی و قهرمانی را دوست دارد. پس تو نباید چیزی بگویی که یکی از آنها را آزرده خاطر کند.»
پسر بازرگان گفت: «خاطرت جمع باشد، من هردو راسرگرم میکنم»
وقتی که پسر بازرگان خواست برود دختر پادشاه شمشیربلندی به او داد. پسر تاجر که از این هدیه بادآورده سرمست شده بود آن را در بازار فروخت و لباسهای فاخری برای خود فراهم کرد تا در روز مهمانی سر و وضع مرتبی داشته باشد.
وقتی که به جنگل رسید مدتها در کنار صندوقش نشست و به فکر فرو رفت تا قصه مناسبی جور کند که هم پادشاه بپسندد و هم ملکه. سرانجام پس از ساعتها فکر توانست داستانی بسازد، زیرا برخلاف تصور، داستانسرایی کار آسانی نیست.
روز شنبه پادشاه و ملکه و تمام درباریها مهمان دختر پادشاه بودند.
وقتی که پسر تاجر وارد شد همه او را گرامی داشتند و پس از اینکه چای و میوه خوردند ملکه به پسر تاجر گفت: «برای ما قصهای قهرمانی و آموزنده بگو!» پادشاه به میان حرف او دوید و اضافه کرد: البته قدری هم خنده دار و سرگرم کننده باشد!
پسر تاجر گفت: «بسیار خوب، قصهای را که من الان برایتان می گویم همگی خواهند پسندید.» سپس در کنار دختر پادشاه نشست و داستان را چنین شروع کرد:
– «سالها پیش قوطی کبریتی بود که خیلی پرافاده و خودخواه بود و به پدران و اجداد خود میبالید.
او ادعا میکرد که پدرش یکی از بزرگترین درختان کاج جنگل انبوهی بوده است. این کبریت در طاقچه آشپزخانه بين يك فندك و يك ديگ قرار داشت. کبریت داد سخن داده بود و به دنبال خودستاییهای زیاد، میگفت که: «وقتی که ما در جنگل بودیم زندگی پرزرق و برقی داشتیم. هر روز صبح به ما چای گوارایی از دانههای الماس شفاف میدادند. آدمها اسم این چای ما را شبنم گذاشتهاند. هر روز آفتاب، نور طلایی خود را بر ما میانداخت و پرندگان، خوش آهنگترین آوازها را برای ما میخواندند و ما آنقدر ثروتمند بودیم که همیشه
لباسهای فاخر به تن داشتیم و هیچوقت مانند درختان دیگر جنگل بی لباس و سرافکنده نمیشدیم.
از بخت بد روزی هیزم شکنی به سراغ ما آمد و خانواده ما را از بین برد.
از آن به بعد به پدربزرگ من شغل تیرك بادبان کشتی داده شد و حالا این کشتی به دور دنیا مسافرت میکند.
شاخههای دیگر خانواده هم، هر کدام به فراخور حال خود پیشه آبرومندی پیدا کردند، اما من بدبخت باید برای مردم ندار و بیچاره روشنایی و حرارت بدهم.
برای همین است که میبینید با آن اصل و نسب عالی حالا باید در گوشه این آشپزخانه کثیف زندگی کنم.»
در اینجا دیگ به سخن در آمد و گفت: «سرگذشت من، مثل سرگذشت تو ماجراهای زیادی ندارد.
زندگی من فقط در این خلاصه میشود که آدمهای خانه مرتباً مرا روی آتش بگذارند و پس از مدتی بردارند اما با این حال برای اهل خانه خیلی مهم هستم. بزرگترین تفریح من این است که بعد از رهایی از کار، کنج آشپزخانه بنشینم و با دوستانم حرف بزنم.
متأسفانه همیشه صحبتهای ما یکنواخت و بی هیجان است. چون ما همگی در اینجا زندانی هستیم و پا از در آشپزخانه بیرون نمیگذاریم. فقط سطل آب گاهی پایش به بیرون از آشپزخانه میرسد و سبد خرید هم البته مرتباً خالی به بازار میرود و پر بر میگردد؛ اما به نظر من خبرهایی که او از بازار با خودش میآورد زیاد قابل اطمینان نیست. با وجود این، او مغز سیاسی خوبی دارد و دلش برای سیاست بازی لك زده.»
فندك که تا آن وقت ساکت نشسته بود به میان حرف دیگ دوید و گفت:
– «دوست عزیز! تو خیلی حرف میزنی؛ سرمان را درد آوردی. بگذار امشب کمی شادی کنیم!» سپس شعله آبی رنگ قشنگی از خود بیرون داد.
کبریت دوباره به سخن در آمد و گفت: «آفرین، فندك! تو خیلی باعرضه هستی. حالا بهتر است رأی بگیریم و معلوم کنیم که کدام يك از ما باشخصیت تر است!»
در این موقع دیزی به صدا در آمد و گفت: «چرا شما اینقدر از خودتان صحبت میکنید. بگذارید هر کدام به نوبت صحبت کنیم و سرگذشت خودمان را بگوییم و بعد تصمیم بگیریم. من در کنار دریای بالتيك زندگی میکردم. محل زندگی ما چندان هم از سواحل جنگلی کشور دانمارك دور نبود.»
در اینجا بشقابها یک مرتبه با هم فریاد زدند: «آفرین، دیزی! قصه را از خوب جایی شروع کردی. خیلی دلپذیر است!»
دیزی باز به حرفش ادامه داد و گفت: «خانواده ما در آن سواحل زیبای آرام، زندگی خوبی داشت و ما در نهایت صفا و پاکیزگی به سر میبردیم.»
باز هم صحبت او قطع شد. این بار سطل آب به حرف در آمده بود و پشت سر هم میگفت: «درست است، آفرین!» و از خوشحالی به این طرف و آن طرف میپرید، بطوری که قسمتی از آبش روی کف آشپزخانه ریخت. دیزی که از دیدن این همه احساسات سر از پا نمیشناخت به صحبت خود ادامه داد. پایان سرگذشت او مانند ابتدایش دل انگیز بود.
وقتی که داستان دیزی تمام شد جارو که تا آن موقع در گوشهای ساکت نشسته بود، چند چوب از تنش بیرون آورد و گفت: «حالا موقع آن است که اینها را به عنوان نشان افتخار روی سر دیزی بگذارم.» از این حرف سایرین اوقاتشان تلخ شد؛ اما به روی خودشان نیاوردند که چنین حرفی را از جارو شنیدهاند، چون پیش خود فکر میکردند که اگر امروز نشان افتخار بر سر دیزی قرار گیرد شاید فردا هم نوبت آنها بشود. در این ضمن قندچین به رقص در آمد. او مرتباً پاهای درازش را مثل بالرین ها به این طرف و آن طرف دراز میکرد و شلنگ تخته میانداخت. از این حرکت او، رومبلی کهنه که خودش را به آشپزخانه رسانده بود از شدت خنده روده بر شد.
قندچین همانطور که میرقصید مرتباً فریاد میزد که: «نشان افتخار به ما هم میرسد، نوبت ما کی میرسد؟» کبریت که ناراحت شده بود، زیر لب میگفت: «این قندچین عجب اخلاق بدی دارد!» در اینجا همگی از قوری خواستند که آوازی بخواند. اما او بهانه آورد که سرما خورده است.
معلوم بود که قوری از دیدن این منظرهها ناراحت شده بود. چون همه میدانستند که وقتی که میهمان در خانه است قوری با چه آهنگ زیبایی آواز میخواند. در این لحظه کلفت خانه وارد آشپزخانه شد. با آمدن او همه ساکت شدند. کلفت کبریت را برداشت و روشن کرد تا آتش درست کند.
«کبریت چند لحظهای درخشید اما بعد به جز کمی خاکستر از او چیزی باقی نماند و آن همه لاف زنیها و گزاف گویی ها به هیچ مبدل شد.»
پادشاه و ملکه از این قصه لذت بردند و فوراً روز عروسی پسر تاجر و دخترشان را تعیین کردند.
در شب عروسی آنها، شهر يك پارچه نور شده بود. مردم در خیابانها میرقصیدند و پایکوبی میکردند.
پسر تاجر که قبلاً مقدار زیادی وسایل آتش بازی تهیه کرده بود در آن شب آنها را توی صندوقش گذاشت. او با صندوق در آسمان شهر پرواز میکرد و مرتباً آنها را روشن میکرد.
مردم از دیدن این صحنه چنان شیفته شده بودند و چنان جست و خیز میکردند که نعلینهایشان به هوا پرتاب میشد.
سرانجام وقتی که پسر بازرگان به زمین برگشت همه اهل شهر خشنود بودند و از اینکه پادشاه آنها چنین دامادی دارد رضایت داشتند.
روز بعد وقتی که پسر بازرگان به جنگل رفت تا مثل همیشه با صندوقش به قصر دختر پادشاه برود نتوانست صندوق را پیدا کند. خوب که دقت کرد معلوم شد که بك ترقه که در گوشه صندوق مانده بود، خود بخود ترکیده و آتش گرفته و صندوق را خاکستر کرده است.
از طرف دیگر، دختر پادشاه مثل همیشه در خواب و بیداری منتظر فرود آمدن پسر بازرگان بود. هرچه انتظار کشید از او خبری نشد.
کسی چه میداند! شاید هنوز هم دختر پادشاه منتظر شوهرش باشد، در حالی که شوهرش در لباس درویشها از این شهر به آن شهر میرود و برای مردم قصههای شیرین میگوید!
سرباز کوچولوی سربی
خیلی پیش از این، ۲۵ سرباز بودند که با هم برادر بودند. این ۲۵ برادر از هر نظر شبیه هم بودند. همگی از سرب ساخته شده بودند و مانند سربازها خبردار میایستادند و لباس آبی و قرمز بر تن داشتند.
این سربازها را به پسر بچهای که جشن تولدش بود هدیه داده بودند. همانطوری که گفتم این سربازها همگی با هم هم شکل بودند؛ اما یکی از آنها يك پا داشت و علتش هم این بود که در موقع ساختن او، سربها تمام شد و بك پای این سرباز ناتمام ماند؛ قصه ما هم در اطراف همین سرباز شجاع دور می زند.
روی میز این پسربچه اسباب بازی زیاد بود؛ ولی از همه قشنگتر قصری بود که با مقوا ساخته بودند و اتاقهای قصر از پنجرههای ظریف آن به خوبی دیده میشد.
از قصر قشنگتر، خانم کوچکی بود که به حال رقص در کنار قصر ایستاده بود. این خانم هم از مقوا ساخته شده بود و لباس نازك قشنگی بر تن داشت.
این خانم روی یکی از پاهای خود ایستاده بود، به طوری که سرباز يك پا خیال میکرد که او هم شبیه خودش است و توی دلش میگفت: «چقدر خوب بود اگر او زن من میشد، اما افسوس که من کجا و او کجا! چون او در یك قصر عالی زندگی میکند و من در يك جعبه، آن هم با ۲۴ سرباز دیگر! اما در هر حال، من بایستی سعی کنم یکبار هم که شده با او حرف بزنم!»
سرباز یکپا خودش را پشت يك انفيه دان مخفی کرد تا از آنجا خوب بتواند خانم کوچولو را تماشا کند.
شب وقتی که تمام اهل خانه خوابیدند و اسباب بازیها آزاد شدند، خودشان مشغول تفریح و بازی شدند، اما سربازهای سربی فقط در داخل قوطی خودشان قر میدادند و میرقصیدند؛ زیرا آنها را از قوطی بیرون نیاورده بودند. سرباز يكپا، که از قوطی بیرون مانده بود، همین طور نگاهش به دنبال خانم کوچولو بود، انگار ابداً در فکر
خواب و استراحت نبود.
وقتی که ساعت به نیمه شب رسید در قوطی انفیه دان باز شد و شیطان کوچکی از داخل آن بیرون پرید و با خشم به سرباز يکپا گفت: «ای سرباز سربی؛ مراقب خودت باش و اینقدر باچشمهای دریدهات خانم کوچولو را نگاه نکن!»
اما سرباز يکپا به او محلی نگذاشت و طوری وانمود کرد که اصلاً مزخرفات او را نمیشنود.
شیطان اوقاتش تلخ شد و گفت: «بسیار خوب، فردا میفهمی با کی طرف هستی!»
صبح فردای آن روز، وقتی که بچه از خواب بیدار شد، سرباز يكپا را روی درگاه پنجره گذاشت. اما ناگهان سرباز با کله به بیرون از پنجره پرتاب شد.
معلوم نبود که این حادثه را شیطان بدجنس به بار آورده بود یا باد. كلفت خانه و پسرک با عجله بیرون دویدند که سرباز را بردارند اما با اینکه همه جا را جستوجو کردند، و حتی یکی دو مرتبه هم نزديك بود او را زیر پا لگد کنند، فایدهای نداشت و سرباز را ندیدند. سرباز یکپا چند بار خواست فریاد بکشد که «من اینجا هستم،» اما با خود فکر کرد که لباس سربازی بر تن دارد و خوب نیست که فریاد بزند و كمك بخواهد. کمی پس از آن، باران تندى باريدن گرفت؛ بطوری که نزديك بود سیل جاری شود.
دو بچهای که از آنجا میگذشتند سرباز يکپا را دیدند. یکی از آنها به دیگری گفت: «نگاه کن! يك سرباز سربی. بگذار کمی قایقرانی یادش بدهیم!»
سپس با يك مقوا يك قایق درست کردند و سرباز یکپا را توی آن گذاشتند و در جوی آب رها کردند.
قایق از این طرف به آن طرف میرفت و میچرخید و بالا و پایین میرفت و بچهها در کنار جوی آب میدویدند و دست میزدند. اما سرباز با وقار و غرور روی یکپا ایستاده بود و توجهی به اطراف نداشت. ناگهان قایق توی يك تونل رانده شد.
سرباز با خود گفت: «چه باید بکنم، آب مرا به کجا میبرد؟ اگر خانم کوچولو با من بود وحشتی نداشتم؛ همه اینها زیر سر آن شیطان بدجنس است!» همین طور که سرباز یکپا غرق در فكر بود ناگاه موش آبی بزرگی به جلو قایق آمد و گفت: «سرباز! تو گذرنامه داری که به مسافرت میروی؟» اما سرباز توجهی نکرد و به روبروی خود خیره ماند.
موش به دنبال قایق شنا میکرد و مرتباً فریاد میزد: «جلو او را بگیرید. او گذرنامه ندارد و عوارض راه را هم نداده است.»
سرعت آب رفته رفته زیاد میشد و سرباز از دور نور خورشید را در بیرون تونل میدید و حس میکرد که به زودی از تونل خارج میشود. اما در بیرون از تونل، کانال گودی بود و به مرتبه این طور به نظر سرباز یکپا آمد که از بلندی یك آبشار سقوط کرده است.
قایق که تا آن موقع دوام آورده بود، رفته رفته از آب پر میشد و مقواها که خیس شده بودند کنده میشدند.
وقتی که آب تا گردن سرباز يکپا رسید او جز خیال خانم کوچولوی زیبا فکر دیگری در سر نداشت. فکر نمیکرد که دیگر او را ببیند.
در این لحظه یك ماهی بزرگ پیدا شد و يك مرتبه سرباز دلیر ما را قورت داد. داخل شکم ماهی خیلی تاريك بود. حتی تاریکتر از موقعی بود که سرباز يکپا در تونل مسافرت میکرد. ماهی از این طرف به آن طرف شنا میکرد که ناگهان چیزی او را از داخل آب ربود و به خشکی برد.
ماهی قدری بالا و پایین پرید و تلاش کرد اما سرانجام ساکت و آرام شد.
بار دیگر چشم سرباز به نور افتاد.
معلوم شد که ماهی را از آب گرفته بودند و در بازار فروخته بودند و عاقبت، ماهی به آشپزخانه راه یافته بود.
وقتی که آشپز شکم ماهی را پاره کرد، یك مرتبه سرباز یکپا به بیرون افتاد.
آشپز با تعجب فریاد کشید: «اوه! سرباز سربی! سرباز يکپا! این دیگر کجا بوده؟» وقتی که آشپز سرباز را از آشپزخانه به اتاق برد، او را توی کشو میز گذاشتند.
سرباز يکپا با تعجب و خوشحالی دید که به منزل قبلیاش باز گشته است. در کنار او قصر باشکوه هنوز پابرجا بود و خانم کوچولوی زیبا روی يك پا میرقصید. ناگاه پسربچه بدجنسی سرباز دلاور ما را برداشت و محکم به داخل بخاری پر از آتش پرتاب کرد.
البته دلیلی نداشت که پسربچه این کار را بکند! سرباز یكپا این کار را هم نتیجه بددلی شیطان کوچك میدانست.
حرارت کم کم غیر قابل تحمل میشد و لباس سرباز کوچولو که رنگ جالب و زیبایی داشت کم کم آبی بدرنگ و سیاهی میشد.
اما سرباز دلیر خود را نباخت، مثل همیشه روی يك پا ایستاده بود. باز هم در این حال به خانم کوچولو که روی میز بود نگاه میکرد.
ناگهان در اتاق به شدت باز شد و فشار هوا خانم کوچولو را هم از روی میز به درون بخاری و درست پهلوی سرباز يکپا انداخت.
بدن زیبای خانم کوچولو که طاقت حرارت بخاری را نداشت، يك مرتبه شعله کشید و از بین رفت. در این موقع سرباز هم رفته رفته ذوب شده بود و حالا دیگر به اندازه يك حبه قند شده بود.
صبح روز دیگر، وقتی که کلفت خانه بخاری را تمیز میکرد سرباز کوچولو به شكل يك قلب در آمده بود و از خانم کوچولو هم تنها لباسش به جا مانده بود که آن هم مثل دودة بخاری سیاه بود.
جك كله پوك
روزی بود و روزگاری بود. شوالیهای بود که سه پسر داشت. دو تا از این پسرها فوق العاده باهوش بودند؛ اما سومی این طور نبود. برای همین همه او را جك کله پوك مینامیدند.
از قضای روزگار، پادشاه آن سرزمین دختر بسیار زیبایی داشت. این دختر بقدری زیبا و دلربا بود که فقط کافی بود که تمام مردان جوانی را که به خواستگاری او میآمدند مات و مبهوت کند. یك لبخند و يا يك پرسش او خواستگارها را سخت سرگشته و پریشان میکرد. دختر جوان از این جریان خسته شد و تصمیم گرفت جوانی را پیدا کند که هم حاضر جواب باشد هم بتواند زود به پرسشهایش پاسخ دهد.
برای این کار به شهرهای کشورش جارچی فرستاد که هر مردی در آن مملکت میتواند بخت خودش را در این مورد بیازماید.
دو پسر باهوش شوالیه خیلی دوست داشتند که با شاهزاده خانم عروسی کنند و مدت يك هفته هم خودشان را آماده دیدن او کردند.
پسر بزرگتر تمام فرهنگ لاتین را از بر بود و میتوانست مطالب هر ستون روزنامههای تا سه سال قبل را از حفظ بگوید.
پسر دومی حقوق خوانده بود و راه و رسم کشورداری را میدانست.
هردو اعلام کردند که میخواهند با شاهزاده خانم عروسی کنند و لبان خود را با چربی و شیرینی، خوب چرب و شیرین کردند تا موقع جواب دادن لبهایشان خشك نشود.
پدر پیرشان به هر کدام يك اسب زیبا داد و برایشان دعا خواند و آنها را روانه کرد.
همینکه دو برادر خواستند راه بیفتند برادر کوچك از راه رسید و پرسید: «کجا میخواهید بروید؟»
وقتی که به او گفتند میخواهند به خواستگاری دختر پادشاه بروند او هم گفت: «من هم با شما میآیم.» برادرها به او خندیدند و به طرف پایتخت راه افتادند.
جك كله پوك به پدرش التماس کرد که: «پدرجان، يك اسب هم به من بده، من هم دلم میخواهد با شاهزاده خانم عروسی کنم!»
شوالیه پیر به او گفت: «جلو زبانت را بگیر ابله، من به تو اسبی نمیدهم، تو نبایستی انتظار داشته باشی که از کارهای برادرانت تقلید کنی!»
جك كله پوك گفت: «بسیار خوب؛ حالا که به من اسب نمیدهی من هم سوار بز خودم میشوم.»
پس از گفتن این حرف سوار بز پیر خودش شد و به راه افتاد.
سرانجام جك كله پوک به برادران خود رسید و سلام کرد و گفت: «ببینید در راه چه پیدا کردم!» و یك كلاغ مرده به آنها نشان داد.
برادرانش سر او فریاد کشیدند که «کله پوك، با این کلاغ مرده چه کار میخواهی بکنی؟»
جك كله پوك گفت: «خوب، میخواهم آن را به شاهزاده خانم هدیه بدهم!»
برادرانش گفتند: «بهتر است این کار را نکنی» و به سرعت از او دور شدند.
جك هم محکم زیر شکم بز پیر زد و به راه افتاد. چیزی نگذشت که دوباره به آنها رسید و گفت: «زنده باد، دیدید به شما رسیدم؟ ببینید این دفعه چه پیدا کردم. هیچکس نمیتواند همچه چیزی را در این راه به چنگ بیاورد!»
برادرها نگاه کردند که بینند او چه چیزی پیدا کرده و وقتی نگاه کردند فریاد زدند:
– «ای ابله! این چیزی که تو پیدا کردهای يك جفت کفش چوبی کهنه است که تازه قسمت بالای آن هم شکسته، آیا میخواهی آن را هم به شاهزاده خانم بدهی؟»
جك كله پوك گفت: «شاید هم هدیه دادم!»
برادران باز به او خندیدند و سرعت خود را بقدری زیاد کردند که در يك چشم برهم زدن از او یك فرسخ دور شدند.
جک دوباره خود را به آنها رساند و گفت: «زنده باد، دیدید برای بار سوم به شما رسیدم، واقعاً که خیلی عالی است!» دو برادر به او گفتند: «این دفعه چه پیدا کردی!»
جك كله پوك گفت: «این دفعه نمیتوانم به شما بگویم، آنقدر عالی است که اطمینان دارم شاهزاده خانم خیلی خوشحال میشود!»
دو برادر پس از دیدن چیزی که جك پیدا کرده بود گفتند: «اینکه جز گِل چیزی نیست!»
کله پوك گفت: «درست است، به جنس آن نگاه کنید! آنقدر نرم و عالی است که در میان انگشتان خرد و خاکشیر میشود!» و بعد از گفتن این حرف، جیبهای خود را از آن گل پر کرد.
وقتی که برادران به شهر رسیدند مجبور شدند پشت صف دراز خواستگارهای دیگر بایستند. تمام مردم شهر در اطراف پنجرههای قصر پادشاهی اجتماع کرده بودند تا جریان پذیرایی دختر پادشاه را از این همه خواستگار ببینند. همینکه هر خواستگاری پا به سالن پذیرایی میگذاشت، با دیدن دختر پادشاه از خود بیخود میشد. بعد از آن، دختر پادشاه میگفت: «بیرونش کنید!» و خدمتکاران یقه آن مرد را میگرفتند و او را بیرون میانداختند.
سرانجام نوبت برادری شد که فرهنگ لاتین را از بر میدانست؛ اما او آنقدر در صف مانده بود که همه معلوماتش را فراموش کرده بود و از طرفی، سالن پذیرایی خیلی گرم بود. او تمام سعی خودش را به کار برد که چیزی بگوید، اما تنها مطلبی که به فکرش رسید این بود که بگوید: «چقدر هوای اینجا گرم است!» دختر پادشاه هم به مسخره جواب داد:
– «گرمی هوای این سالن برای این است که ما داریم غاز سرخ میکنیم.» و به شدت به این شوخی خندید؛ زیرا جوانك در اثر این واقعه درست شبیه یکی از غازهای مرغدانی شده بود.
– «امان، امان!» تنها جوابی که جوان توانست بدهد همین بود.
دختر پادشاه گفت: «او به درد نمیخورد. بیندازیدش بیرون!» او را هم مانند دیگران بیرون کردند. برادر دومی هم مثل اولی دست و پایش را گم کرد و او را هم بیرون انداختند.
نفر بعدی جک کله پوک بود که سوار بر بز پیر خودش چهارنعل وارد سالن شد و گفت: «وای، گرمای اینجا کشنده است!»
شاهزاده خانم گفت: «گرما برای این است که ما داریم غاز سرخ میکنیم!»
کله پوك گفت: «چه بهتر، آیا میگذارید من هم کلاغم را سرخ کنم؟»
دختر پادشاه گفت: «با کمال میل! آیا ظرفی داری که کلاغ را در آن سرخ کنی؟»
جك گفت: «البته، البته! من يك ماهیتابه دسته دار دارم!» و کفش چوبی شکسته را در آورد و کلاغ مرده را در آن گذاشت.
شاهزاده خانم که علاقه زیادی به چرند و پرند گویی داشت گفت: «اگر چیزی داشتیم و توی دل کلاغ را با آن پر میکردیم يك غذای حسابی میشد.»
کله پوك گفت: «من برای این کار یك چیز عالی دارم!» و مقداری گل از جیبش در آورد و روی کلاغ ریخت. شاهزاده خانم گفت: «این شد کار حسابی! تو هميشه يك جواب حاضر و آماده داری وحرف خودت را بدون ترس میزنی. من ترا به شوهری انتخاب میکنم، اما آیا می دانی هر حرفی را که ما تا حالا زدهایم یادداشت کردهاند و فردا در روزنامهها اعلام میشود؟ در مقابل هر پنجرهای که در این اتاق است سه نفر خبرنگار نشسته و یکی از آنهایی که آن طرف نشسته وضعش خیلی خراب است و به زحمت افتاده؛ زیرا کاملاً کر است و چیزی نمیشنود.» دختر پادشاه این را گفت که جك كله پوك را به تعجب وادارد.
خبرنگارها آنقدر خندیدند که از هول دستپاچگی، تمام جوهر و جوهردانشان روی زمین ریخت. اما جك كله پوك یك جواب حاضر و آماده داشت و گفت: «بسیار خوب! من به این مرد چیزی میدهم که دربارهاش مطلب بنویسد.» بعد از جیبش مقداری گل بیرون آورد و به صورت خبرنگار کر پاشید.
شاهزاده خانم که این را دید گفت: «خیلی عالی بود. من هم نمیتوانستم به فکر چنین جوابی بیفتم.» بعد شاهزاده خانم همانطور که قول داده بود رفتار کرد و زن جك كله پوك شد. آنها چندین سال باهم زندگی کردند و شاهزاده خانم از داشتن چنین شوهری کاملاً خشنود بود. زیرا جك كله پوك مرتباً او را میخنداند بطوری که بعدها معلوم شد او خیلی هم هشیار و دانا بود و به خاطر برادرهایش، که از او بزرگتر بودند خودش را به نفهمی زده بود. خلاصه، وقتی که پس از چندین سال پدر شاهزاده خانم مرد، جك تاج گذاری کرد و پادشاه آن مملكت شد.
«پایان»
کتاب داستان «صندوق پرنده» (جلد 28 مجموعه کتابهاي طلائي) توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1353، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)