قصه آموزنده کودکان
جوجه کوچولو و سیب سرخ
تهیه و تنظیم: دادپی
نقاشی: تهرانی
چاپ اول: 1364
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود .
یک روز چند تا جوجه قشنگ با هم قایم باشک (یا قایم موشک) باری می کردند. در میان آنها، یک جوجه کوچولو بود که وقتی نوبت قایم شدن به او می رسید، می رفت، توی شکاف یک درخت و خود را پنهان می کرد. این شکاف را یک هیزم شکن در تنه درخت ایجاد کرده بود تا بعداً هر وقت که فرصت کند بیاید و درخت را بکلّی اره کند.
هیزم شکن یک تکه چوب هم لای شکاف درخت گذاشته بود تا شکاف دوباره بسته نشود.
جوجه کوچولو در مخفیگاه خود صدای جیک جیک جوجه های دیگر را که دنبال او می گشتند، می شنید و خوشحال بود که هیچکدام نمی تواند او را پیدا کنند. وقتی دوستان او خوب خسته می شدند و از یافتن او ناامید می گشتند ، جوجه کوچولو آهسته و بی صدا از شکاف درخت بیرون می آمد، جوجه ها دور او را می گرفتند و از او می پرسیدند:
– کجا پنهان شده بودی؟
جوجه کوچولو لبخند می زد و با مهربانی به آنها می گفت:
– سرانجام خودتان خواهید دانست!
روز دیگر جوجه کوچولو به تنهائی در باغ گردش می کرد که ناگهان یک سیب سرخ خورد روی سرش.
جوجه کوچولو هم از شدت ترس و هم از درد زیاد روی زمین ولو شد. سیب سرخ هم در برابر چشمان وحشت زده او غلتید و غلتید تا در چاله گودی افتاد . کم کم جوجه کوچولو که غافلگیر شده بود به خود آمد و روی پا ایستاد. ابتدا به اطراف خود نگاه کرد تا ببیند چه کسی این سیب را به سرش زده است. هیچکس را ندید . بعد، آهسته آهسته خود را به کنار چاله ای که سیب در آن افتاده بود رسانید. سیب در داخل چاله دیده می شد.
برای خوردن آن دهنش آب افتاد، ولی چاله خیلی گود بود و برای او بیرون آوردن سیب کار آسانی نبود .
جوجه کوچولو با خود گفت، برای اینکه هم سیب را از چاله بیرون بیاورم و هم بدانم چه کسی برای اذیت کردن من آن را به سرم زده، بهتر است به سراغ دوستانم بروم و از آنها کمک بگیرم.
جوجه کوچولو به راه افتاد، کمی که دور شد، به یک مرغ خانگی رسید. مرغ از او پرسید:
– به کجا میروی؟
جوجه کوچولو گفت:
– در باغ گردش می کردم که ناگهان سیب سرخی به سرم خورد و من نفهمیدم چه کسی این بدجنسی را کرده است. حالا می روم موضوع را برای دوستانم بگویم و از آنها بخواهم تا بیایند، اولاً ببینیم کی می خواسته مرا اذیت کند و بعد به کمک آنها ، آن سیب سرخ را که برای خوردنش دهنم آب افتاده ، از چاله بیرون بیاوریم.
مرغ خانگی گفت:
– من هم برای کمک با تو می آیم اما بهتر است از اینجا يکراست به نزد جغد شکارچی برویم . مگر نمی دانی؟ او دشمن حشرات موذی و جانوران اذیت کننده است. من فکر می کنم در این کار ما را یاری می کند.
جوجه کوچولو از راهنمائی مرغ خانگی تشکر کرد و قبول کرد با او نزد جغد شکارچی برود.
جوجه کوچولو با مرغ خانگی رفتند و رفتند تا به یک خروس زیبا رسیدند . خروس از آنها پرسید:
– کجا می روید؟
جوجه کوچولو قصه خودش را برای خروس شرح داد و به او گفت:
– حالا نزد جغد شکارچی می رویم تا از او کمک بگیریم.
خروس مهربان گفت:
– فکر خوبی کرده اید و بهتر است من هم برای کمک به شما بیایم.
جوجه کوچولو و مرغ خانگی با تشکر از خروس زیبا قبول کردند که او هم آنها را همراهی کند.
جوجه کوچولو و مرغ خانگی و خروس زیبا رفتند و رفتند تا به یک استخر بزرگ رسیدند. در این استخر یک مرغابی مشغول شنا بود . چشم مرغابی که به آنها افتاد نزدیک آمد و پرسید:
– کجا می روید؟
جوجه کوچولو همه چیز را برای مرغابی شرح داد. مرغابی گفت:
– پاهای من برای شنا ساخته شده است و خوب نمی توانم راه بروم، با این حال، برای کمک به جوجه کوچولوی عزیز، من هم با شما می آیم، شاید بتوانم کاری انجام دهم.
جوجه کوچولو از مرغابی تشکر کرد و مرغابی هم با آنها به راه افتاد.
جوجه کوچولو، مرغ خانگی، خروس زیبا و مرغابی رفتند و رفتند تا به یک بوقلمون رسیدند. پرهای رنگارنگ بوقلمون که هر دَم به رنگی در می آمد بوقلمون را خوشگل کرده بود .
مرغابی که با بوقلمون دوست بود قصه جوجه کوچولو را برای او شرح داد.
بوقلمون وقتی که از موضوع باخبر شد، به جوجه کوچولو گفت:
– به من بگو، راستی مایلی من هم همراه شما باشم؟
جوجه کوچولو گفت:
– اگر چه برای شما زحمت است این همه راه را با ما بیائید با این حال خیلی دلم می خواهد که شما هم همراه ما باشید.
بوقلمون گفت:
– هیچ زحمتی نیست ، من خوشحال می شوم که بتوانم برای تو کاری انجام دهم.
بعد بوقلمون هم آماده حرکت شد و با آنها به راه افتاد.
همه به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به جنگل سبز و خرّمی که خانه جغد شکارچی بود رسیدند. جغد خوابیده بود. بوقلمون جلو رفت و گفت:
– آهای چقدر می خوابی؟
جغد چشمانش را باز کرد و گفت:
– دوست عزیز، من روزها می خوابم و شبها بیدار می مانم تا حیوانات و حشرات موذی را صید کنم.
بوقلمون گفت:
– شما که با موذی ها و آزاردهنده ها دشمن هستید به جوجه کوچولو هم توجه کنید، چون او را اذیت کرده اند.
جغد پرسید:
– کی او را اذیت کرده است؟
بوقلمون قصه او را شرح داد.
جغد گفت:
– شما برای کمک با او بروید، من هم پشت سر شما خواهم آمد.
جند که می دانست در آن منطقه شغال زیاد است جوجه کوچولو را به کناری کشید و در گوش او چیزهائی گفت .
جوجه کوچولو، مرغ خانگی، خروس زیبا، مرغابی و بوقلمون قشنگ به راه افتادند و جغد شکارچی هم درحالی که مراقب آنها بود پروازکنان آنها را همراهی می کرد.
رفتند و رفتند تا ناگهان …
ناگهان به یک شغال بدجنس رسیدند. شغال از دیدن آنها خیلی خوشحال شد چون گرسنه بود و به خود وعده داد که به زودی یک شکم سیر گوشت خوشمزه آنها را خواهد خورد.
شغال، پرزور و نیرومند بود، می توانست همه آنها را بگیرد و در یک چشم به هم زدن خفه کند. جوجه کوچولو که از جغد شکارچی یاد گرفته بود در برابر شغال چه باید بکند، دید اگر دیر بجنبد، هم جان خودش از دست می رود و هم دوستانش طعمه شغال خواهند شد. به دوستانش آهسته گفت:
– شما هیچ نترسید.
بعد جوجه کوچولو نزدیک شغال آمد و با چرب زبانی به او گفت:
– سلام آقا شغاله، من و دوستانم خوشحال هستیم که سرانجام شما را پیدا کردیم ، چند ساعت است که به یاد شما هستیم. حالا که شما را دیده ایم خیلی خوشحال هستیم زیرا یک انبار تخم مرغ پیدا کرده ایم که می خواهیم به شما نشان بدهیم.
شغال که اسم انبار تخم مرغ را شنید از حمله به جوجه کوچولو منصرف شد و با خود گفت: « بهتر است اول ببینم انبار تخم مرغ کجاست و بعد این طعمه ها را شکار کنم .» با حوصله از جوجه کوچولو پرسید:
– انبار تخم مرغ کجاست؟
جوجه کوچولو گفت:
– میان تنه یک درخت! شما بیائید تماشا کنید که چقدر تخم مرغ در آنجاست و کسی بهتر از شما نیست که بتواند همه این تخم مرغها را بخورد.
وبعد شغال و جوجه کوچولو با دوستانش به راه افتادند و جغد شکارچی هم بالای سر آنها پرواز می کرد.
رفتند و رفتند تا به درختی که جوجه کوچولو میان آن پنهان می شد رسیدند.
جوجه کوچولو تنه درختی را که میان آن قایم می شد به شغال نشان داد. شغال با خوشحالی به طرف آن دوید و سرش را در شکاف درخت فرو کرد.
در همین حال جغد شکارچی که قبلاً آمده بود و روی شاخه همان درخت نشسته بود با عجله خودش را به پائین رسانید و تکه چوبی را که هیزم شکن لای شکاف درخت گذاشته بود از میان آن خارج کرد که ناگهان لبه های شکاف به هم آمد و سر شغال بدجنس در آن گیر کرد.
بعد از آن جوجه کوچولو به دوستانش گفت:
– حالا نوبت به دام انداختن دشمن من است. برویم حق او را کف دستش بگذاریم و سیب سرخ را هم از چال خارج کرده، همه شما را مهمان کنم.
همه رفتند و رفتند تا به محل رسیدند. هر چه گشتند کسی را نیافتند.
کنار چاله ایستادند. جغد شکارچی آمد دُم سیب را گرفت و دیگران با نوک و بال زیر سیب را گرفتند و آن را روی زمین گذاشتند.
جغد شکارچی به جوجه کوچولو گفت:
– وقتی از هوا به زمین فرود می آمدم، به همه جا نگاه کردم، کسی را در این حوالی ندیدم. به نظر من سيب که از شاخه درخت جدا شده، تصادفاً به سر تو خورده است و چون به این موضوع دقت و توجه نکرده ای، خیال کرده ای می خواهند تو را اذیت کنند، ترسیده ای! هر موضوعی را وقتی ندانی از آن می ترسی. اما چون دانستی که با شغال بدجنس چگونه باید رفتار کرد، با اینکه شغال جانور خطرناکی بود، هیچ نترسیدی و با شجاعت او را به دام انداختی.
جوجه کوچولو از راهنمائی جغد شکارچی و دوستان دیگرش که او را کمک کرده بودند تشکر کرد و با خود گفت:
– «اگر از اول دانسته بودم که ممکن است این سیب از درخت افتاده باشد این همه زحمت برای دوستانم فراهم نمی کردم. پس گناه، در ندانستن من بوده است. ندانستن واقعاً چقدر بد است. بعد از این باید تا می توانم چیزهای تازه یاد بگیرم که خدای نکرده، من را جوجه کوچولوی نادان نگویند.»
پس از آن، جوجه کوچولو از دوستانش دعوت کرد که سیب سرخ را با هم بخورند و آنها برای خوشحالی جوجه کوچولو هر کدام چند نوک به آن زدند و خداحافظی کردند و رفتند. جوجه کوچولو هم باقیمانده سیب را خورد و خدا را شکر گفت که آن روز دوستان خوبی پیدا کرده و چیزهای تازه ای یاد گرفته است.
«پایان»
کتاب قصه «جوجه کوچولو و سیب سرخ» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن ، چاپ 1364 تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)