جوجه تنبل
نوشته: محمود برآبادی
نقاشی: سیاوش ذوالفقاریان
چاپ اول: تابستان 1369
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
جوجه کوچک سرش را از تخم بیرون آورد و گفت:
– اوه، بیرون چقدر سرده، بهتره همین جا بمانم.
و دوباره سرش را توی تخم برد. او آخرين جوجه ای بود که تخم را می شکست.
مادرش قدقد کرد و دوباره به پوست شکسته تخم نوک زد، کمی دیگر از آن را شکست و گفت:
– پس چرا نمی آیی بیرون! چقدر می خواهی توی تخم بمانی؟ الان درست بیست روزه که من از تو مواظبت می کنم، گرم و سردت می کنم، حالا موقع آن رسیده که از تخم بیایی بیرون.
جوجه از توی تخم نگاهی به اطراف انداخت. مرغدانی تاریک و سرد بود. بیرون توي حياط باد هم می آمد و خاک و خاشاک را به هوا می پراکند. صدای یک گاو سياه و گنده که سینه های پر از شیرش به زمین رسیده بود، از توی حیاط می آمد.
جوجه گفت: من همین جا می مانم، بیرون سرده!
مرغ گفت: تو به جای گرم و نرم عادت کرده ای وگرنه آنقدرها هم که تو خیال می کنی سرد نیست. زود باش بیا بیرون!
جوجه گفت: نه نمی آیم!
مرغ گفت: به بقیه جوجه ها نگاه کن، راه افتاده اند توی حیاط دارند دنبال دانه می گردند، تو هم بيا برو.
– من همین جا می مانم ، تو برای من دانه بیار، من که غذای زیادی نمی خواهم.
– مرغ گفت: بالاخره چی؟ تا کی می خواهی توی این تخم شکسته بمانی؟
جوجه خودش را ته تخم انداخت و گفت: فعلاً که جایم راحته، من بیرون نمی آیم.
مرغ گفت: من الآن می روم، تو اینجا تنها می مانی، حوصله ات سر نمی رود؟
– برای چه سر برود؟ من اصلاً از سر و صدا خوشم نمی آید. نگاه کن جوجه ها چه سر و صدایی راه انداخته اند، گوش آدم را کر می کنند.
– من هر چه می گویم تو یک جوابی برایش آماده داری، حریف زبان تو نمی شوم، من که رفتم.
مرغ این را گفت و از مرغدانی بیرون رفت. آفتاب توی حیاط پهن شده بود و گرمایش می چسبید. حالا باد هم بند آمده بود. جوجه ها دور مرغ را گرفته، جیک جیک می کردند و سرشان را لای پاهای مرغ می بردند و جلو راه رفتنش را می گرفتند. هر چه را مرغ نوک می زد، آنها هم نوک می زدند و همین که مرغ راهش را کج می کرد تا به طرف ظرف آب برود، جوجه ها روی هم می افتادند و دوباره دنبال مرغ می دویدند و به ظرف آب نوک می زدند.
چند تا خروس چاق و چله لبه دیوار ایستاده بودند، سینه ها را جلو داده و گردن می کشدند.
گوشه حياط الاغی که پالانش کج شده بود، با دمش مگسها را می پراند. سگ پیری هم کنار دیوار لم داده بود و خمیازه می کشید.
ظهر، مرغ چند تا دانه هم برای جوجه آورد. جوجه خیلی زود دانه ها را خورد و گفت:
– چقدر خوشمزه بود، چرا کم آوردی؟ من که سیر نشدم .
– خودت گفتی من کم غذا می خورم.
-گفتم کم، ولی نه اینقدر! می خواستی یک کمی هم آب بیاری.
مرغ رفت و کمی هم آب توی دهانش برای جوجه آورد و برای اینکه جوجه را از تخم بیرون آورد گفت: ما امروز توی حیاط دانه چیدیم، بازی هم کردیم.
– من بازی دوست ندارم.
مرغ گفت: بلند شو بیا بیرون حیاط را تماشا کن! این تو گرفتی نشستی که چی؟
– بیرون که تماشا ندارد.
– می دانی توی حیاط گل و گیاه و حیوانهای جورواجورهست. تا دلت بخواهد چیزهای دیدنی دارد.
جوجه با عصبانیت گفت: من از حیوانهای دیگر خوشم نمی آید.
و بعد سرش را برگرداند و خودش را باد کرد، طوری که تمام تخم پر شد.
مرغ گفت: خیلی خوب، حالا که دلت نمی خواهد از تخم بیرون بیایی، نیا، من که رفتم.
جوجه سرش را دوباره لای پرهای کوچک و نرمش فرو برد و به آرامی گفت: جای به این خوبی را بگذارم و بروم دنبال دانه بگردم و بیرون را تماشا کنم؟ مگر عقلم کم شده!
غروب که شد، مرغ و جوجه ها سیر و سرحال در حالی که جیک جیک می کردند و از سر و کول هم بالا می رفتند به مرغدانی برگشتند. جوجه ها نگاهی به جوجه توی تخم انداختند و لبخند زدند. جوجه ناراحت شد و سرش را برگرداند. مرغ با پنجه هایش کاه را چند بار پس زد و بعد در حالی که سرش را به این طرف و آن طرف می گرداند، نشست. جوجه ها هم دور او حلقه زدند و زیر بال و پرش رفتند.
جوجه که گرسنه اش شده بود، هر چه صبر کرد، خبری نشد، آخر با عصبانیت گفت: پس غذای من کجاست؟
کسی جواب نداد. جوجه دوباره گفت: من گرسنه ام.
باز هم کسی چیزی نگفت. جوجه اینبار با خواهش گفت: تشنه هم هستم.
مرغ دلش سوخت و جواب داد: هر چه به تو گفتم که گوش نکردی. از این به بعد خودت باید دنبال دانه بروی.
جیک جیک جوجه ها کم شد و کم کم به خواب رفتند. اما جوجه توی تخم از گرسنگی خوابش نمی برد. هر چقدر توی تخم را گشت خوردنی پیدا نکرد. سردش هم شده بود. به بقیه جوجه ها نگاه کرد که زیر بال و پر گرم مرغ به خواب رفته بودند. جوجه شروع کرد به جیک جیک، اما کسی به او جواب نداد.
صبح زود، بعد از آنکه خروسها تا دلشان خواست قوقولی قوقو کردند، مرغ و جوجه ها از مرغدانی بیرون آمدند. قبل از رفتن، مرغ نگاهی به جوجه انداخت. چیزی نگفت، راه افتاد و رفت.
جوجه که گرسنگی آزارش می داد، به آرامی از توی تخم بیرون آمد و به طرف حیاط، جایی که همه جوجه ها بودند، رفت.
«پایان»
کتاب قصه «جوجه تنبل» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن ، چاپ 1369 تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)