داستان کودکانه
توله های استثنائی
101 سگ خالدار
– ترجمه: ایرج کنعانی
«پونگو» و «پردیت» دو سگ بسیار زیبا از نژاد اصیل بودند که در منزل آقای «راجر رادكليف» که مرد بسیار مهربانی بود، زندگی می کردند.
آن شب در منزل راجر غوغائی بود و شادی بزرگی برگزار شده بود و همه به خاطر تولد ۱۵ توله بسیار زیبا به رقص و پایکوبی مشغول بودند.
مامان پردیت و بابا پونگو با یک دنیا غرور و افتخار نشسته بودند و به بچه های قشنگ خود نگاه می کردند.
همینطور که همگی مشغول شادی و تفریح بودند، ناگهان صدای بلندی همه اهل منزل را ساکت کرد، مثل اینکه کسی داشت به در منزل می کوبید…
«نانا»، خانم خدمتکار، با سرعت به طرف در رفت و آن را باز کرد. ناگهان چشمش به شیطانه، زن وحشتناک افتاد که از سر تا پایش پر از پوست حیوانات زیبا بود.
زن عفريته بلافاصله او را کنار زد و مستقيم به طرف آشپزخانه رفت.
در آشپزخانه، پانزده توله قشنگ در داخل یک سبد بزرگ به آرامی مشغول استراحت بودند که ناگهان، زن بدجنس داخل شد و چشمش به آنها افتاد… وقتی مطمئن شد توله سگهای کوچولو آنجا هستند، با همان سرعت و عصبانیت پیش آقای راجر برگشت و فریاد زد :
– فوراً به من بگو قیمت این سگها چنده؟…
آقای راجر که از رفتار زن بدجنس عصبانی شده بود گفت :
– اینها فروشی نیستند! فوراً برو گمشو…
صدای محکم راجر سبب شد که شیطانه، از منزل خارج شود. به مجرّد رسیدن به قصر به دو نفر نگهبان گردن کلفت خود گفت:
– احمقها ، فوراً همین الان به منزل رادکلیف برین و تمام توله سگها را بدزدین و بیارین پیش من!
ولی هیچوقت توله ها تنها نمی شدند … تا اینکه یک شب سرد زمستانی که آقای راجر و زنش به اتفاق مامان پردیت و بابا پونگو، برای یک مهمانی شام از منزل بیرون رفته بودند، دزدهای بدجنس درحالی که سوار کامیون شده بودند، فوراً دست به کار شدند.
دزدها وقتی متوجه شدند آقا و خانم رادکلیف به اتفاق پونگو و پردیت به میهمانی رفته اند و توله ها تنها هستند ، فوراً به طرف در منزل رفتند و زنگ زدند… چند دقیقه گذشت ولی کسی در را باز نکرد. دزدهای بدجنس که منتظر همین فرصت بودند ، پس از بالا رفتن از دیوار منزل ، مستقیماً به طرف آشپزخانه رفتند و توله های کوچولو را با همان سبدشان برداشتند و بلافاصله سوار کامیون شدند و فرار کردند….خدا می داند که وقتی مامان پردیت و بابا پونگو به خانه برگشتند چقدر گریه و زاری کردند ….
مامان پردیت درحالی که از چشمهایش اشک می آمد، با صدای گرفته و لرزان به شوهرش گفت :
– خب، پونگو، حالا میگی چکار کنیم؟… فکر می کنی من می تونم بازم بچه های نازنینمون رو ببینم؟
بابا پونگو که حالش چندان بهتر از مامان پردیت نبود با ناراحتی گفت :
– تنها چاره ای که برامون باقی مونده اینه که به گروه فرماندهی سگهای شهر خبر بدیم.
بلافاصله، هر دوست مهربان، شروع به پارس کردند و پیغام از طریق سیستم هوائی به گروه فرماندهی رسید. فرمانده که به او کلنل می گفتند رو به همکارش که یک اسب بنام «کاپیتان کاب» و یک گربه به نام «گروهبان تبز» بودند کرد و گفت :
– مثل اینکه خبر مهميه، فورا! یادداشت کنین.
گروهبان تبز، درحالی که پیغام را یادداشت می کرد زیرلب زمزمه کرد:
– پانزده … توله … نژاد اصیل …. دزدیده … شده اند…
كلنل، با شنیدن این خبر فریاد زد:
– فوراً از طرف من به کلّیه سگها آمده باش بده تا من فکر کنم ببینم ، حمله را از کجا شروع کنیم. و تو کاپیتان …
ولی گروهبان تبز، حرف کلنل را قطع کرد و گفت:
– كلنل دیروز دیدم نگهبانهای شیطانه یک سبد پر از توله های خوشگل را به منزل او می بردند … من میرم شاید اونارو پیدا کنم ….
طولی نکشید که گربه باهوش، با دیدن چیز عجیبی، چشمهایش داشت از کاسه در می آمد … زیرا علاوه بر پانزده توله خانواده راجر، تعداد زیادی توله های کوچولو از همان نژاد را داشتند به داخل اطاق می آوردند…
گروهبان تبز شروع به شمردن توله ها کرد … یک … دو… سه … چهار … نود و نه … درحالی که یواش یواش به یکی از توله ها نزدیک می شد، پرسید:
– بگو ببینم چه خبره شده؟… شماها اینجا چه کار می کنین؟…
– صاحبان ما، ما رو به این زن شیطانه بدجنس فروخته اند… ولی مثل اینکه چندتائی هم توی ماها هستند که دزدیده شده اند. شيطانه میخواد پوست ماها رو بکنه و باهاشون پالتو درست کنه….
گروهبان تبز بلافاصله پیغام خطر را برای کلنل و پدر و مادر توله ها فرستاد.
این پیغام، فوراً از راه هوا به منزل آقای راجر رسید و پدر و مادر بیچاره، با بی صبری در گوشه ای مشغول گریه و زاری بودند که یک مرتبه پیغام به آنها رسید … پونگو درحالی که گوشش را تیز کرده بود به پردیت گفت:
– فهمیدی عزیزم ؟… اونا موفق شدند جای توله ها رو پیدا کنند، و ما همین الان به اونجا میریم …
طولی نکشید که سگهای شجاع به منزل شيطانه رسیدند و با تمام قدرت به نگهبانها حمله کردند …
دو مرد بدجنس، بدون اینکه اصلاً متوجه شوند چه کسی با این سرعت به آنها حمله می کند… با لباسهای پاره پاره فوراً سوار کامیون شدند و درحالی که به سرعت از آنجا فرار می کردند، به همدیگر گفتند:
– زود بریم به شیطانه خبر بدیم که دارند به ما حمله می کنند … اون باید تصيمم بگیره که ما چکار کنیم … بدون اجازه اون، ما حق آب خوردن هم نداریم …
پونگو و پردیت، قبل از اینکه دو مرد بدجنس، حتی فرصت حرکت پیدا کنند، به سرعت خود را به قصر شیطانه رساندند و توله های قشنگ خود را در آغوش گرفتند. بعد با خوشحالی زیاد، بدون اینکه یک دقيقه وقت تلف کنند، همه توله ها را از منزل شيطانه بیرون آوردند… و در حالی که پردیت در جلو و بابا پونگو در عقب راه می رفتند، گروه توله ها به طرف منزل حرکت کرد …
همینطور که بچه ها داشتند به طرف منزل حرکت می کردند، ناگهان طوفان شدیدی شروع شد و برف زیادی شروع به باریدن کرد … طولی نکشید که تمام زمین از فرش سفید رنگی پوشیده شد … این برف خیلی به ضرر کوچولوهای ما بود، زیرا جای پاهایشان کاملاً روی برف مشخص می شد. حتی در بعضی جاها که برف زیادی جمع شده بودراه رفتن آنها نیز مشکل تر شده بود، بطوری که تا نزدیکیهای گوششان در برف فرو رفته بودند … سرعت حرکتشان، حالا خیلی کند شده بود … در همین موقع دو مرد نگهبان با یک کامیون و شيطانه با ماشین قرمز خودش با سرعت در روی جاده حرکت می کردند تا بالاخره جای پای سگها را پیدا کردند….
وقتی ردپای توله ها را تعقیب کردند، دیدند که وارد دهکده شده اند.
شیطانه بدجنس، تقریباً محل توله ها را پیدا کرده بود و به همین دلیل با عصبانیت فریاد زد:
– ها،ها،ها،ها،…احمقهای بیشعور فکر کرده اند میتونن از چنگ من فرار کنند… بالاخره میفهمن کی از همه قویتره؟…
بعد، در حالیکه به کامیون نگهبانهایش اشاره می کرد گفت:
– با تمام سرعت به دهکده میریم … دیر نکنین ، ممکنه توله ها وارد منزل کسی بشن و همانجا بمونند، اونوقت مجبور میشیم برای بیرون کشیدن آنها با مردم در بیفتیم.
توله های بیچاره که از خستگی، دیگر رمقی برایشان نمانده بود، به آهستگی پیاده روی می کردند. بابا پونگو که می دید، به این ترتیب ،هیچکدام از توله ها، زنده به منزل نمی رسند، به خودش گفت:
– تا حالا این زن بدجنس و همکارانش حتماً ردپای ما را پیدا کرده اند.
پونگو درحالیکه به این طرف و آن طرف نگاه می کرد، آرزو می کرد، ای کاش می توانست یک کامیون گیر بیاورد که بچه ها را سوار آن کند … پردیت هم که از خستگی داشت از پای در می آمد، با صدای گرفته ای گفت:
– تو این بیابون، هیچوقت کامیون رد نمیشه، بهتره کمی تندتر بریم تا به دهکده برسیم … شاید اونجا بتونیم وسیله ای گیر بیاوریم که ما را به شهر برسونه …
بالاخره با هر جان کندنی بود، خود را به دهکده رساندند … ولی هنوز چند قدم نرفته بودند که چشمشان به شیطانه افتاد… پونگو در همین لحظه چشمش به یک کامیون ذغال افتاد و فوراً فکری به خاطرش رسید و به پردیت گفت:
– اگه بچه ها توی خاکه ذغال بروند، رنگشان سیاه می شود و دیگر شناخته نمی شوند …
پردیت با خوشحالی فریاد زد:
– چه فکر خوبی!… اینطوری عالی میشه …
طولی نکشید که مامان و بابا با همه توله ها، توی خاکه ذغال رفتند و وقتی بیرون آمدند همه شون سیاه سوخته شده بودند ، و اصلاً کسی باور نمی کرد که آنها همان سگهای سفید و قشنگ هستند … بعد ،همگی به طرف یک گاراژ که پر از کامیونهای ذغال سنگ بود ، حرکت کردند و فوراً به اولین کامیون پر ، که می خواست به شهر برود نزدیک شدند … شیطانه بدجنس ، درحالیکه با چشمان وحشتناک خودش ، مرتب به اینور و آنور نگاه می کرد ، با بی اعتنائی به سگهای سیاهی که یکی یکی سوار کامیون می شدند نگاه می کرد . درهمین موقع یک تکه برف روی پونگو افتاد و سیاهی ذغال پاک شد .زن بدجنس که فهمید گول خورده، مثل دیوانه پرید توی ماشین و با سرعت جلوی کامیون که در حال حرکت بود پیچید ….
راننده کامیون که دیگر نمی توانست ترمز کند… به شدت به ماشین شیطانه خورد و آن هم پس از اینکه چند بار به این طرف و آن طرف پیچید، از جاده خارج شد و پس از برخورد به سنگ بزرگی ، با صدای وحشتناکی روی هوا بلند شد و به زمین افتاد ….به این ترتیب نه تنها شرّ شيطانه از سر بچه ها کم شد بلکه ماشینش هم تبدیل به آهن پاره ای شد …
طولی نکشید که بچه ها به منزل رسیدند و در زدند . نانا خدمتکار به مجرّدی که در را باز کرد دید توله های سیاه زشتی روی او پریدند….
نانا با ناراحتی گفت:
– این سگهای سیاه ولگرد دیگه از کجا پیدا شون شده!
فوراً یک جارو برداشت تا آنها را از منزل بیرون کند… ولی به محض اینکه جارو به تن یکی از توله ها خورد ، خاکستر ذغال پاک شد و تن سفید و قشنگش دوباره ظاهر شد ….
نانا با خوشحالی فریاد کشید و گفت:
– آقای راجر! خانم راجر! توله های خودمون هستند و با کمال تعجب دیدند به جای ۱۵ تا ۹۹ توله قشنگ داخل خانه شدند … خانواده راجر سالها به خوبی و خوشی زندگی کردند و هر روز هزاران نفر از مردم لندن ، به ديدن توله های زیبا می آمدند…
کتاب قصه «توله های استثنائی» از مجموعه کتاب های والت دیزنی توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)