قصه مصور فانتزی
پیتر پان
نویسنده: والت دیزنی
ترجمه: ایرج کنعانی
سال چاپ: 1349
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
«وندی» ، «جان» و «میشل» ، سه بچه کوچولو بودند که با پدر و مادرشان در لندن زندگی می کردند.
یک شب که خانم «دارلینگ» مامان کوچولوها ، تصمیم گرفته بود با شوهرش به یک مهمانی برود ، برای خداحافظی به اطاق بچه ها رفت و متوجه شد که پنجره اطاق آنها باز است. همینکه می خواست آن را ببندد ، وندی فریاد کشید:
– مامان نبند ، نبند ، ممکنه پیتر پان امشب هم بیاد !
– پیتر پان دیگه کیه؟…تو ، باز موقعی که میخوای بخوابی ، از این فکرهای بیخودی می کنی؟…هنوزم این چیزا رو باور می کنی؟…
میشل کوچولو ، در حالی که به مامانش نزدیک می شد گفت :
– البته مامان ، البته ، وندی راست میگه … من اونو دیدم …
هنوز حرف میشل تمام نشده بود که جان از آن طرف اطاق فریاد زد:
– خوب ، من هم دیدمش!
خانم دارلینگ بچه ها را بوسید و شب بخیر گفت. طولی نکشید که نور زیادی از پنجره اطاق تابید و پسرک قشنگی با لباس سبز از آن به داخل آمد و رو به دخترک کوچکی که همراهش بود کرد و گفت
– هیس… دختر بالدار ، ممکنه بچه ها بیدار بشن …
وندی با دیدن پسر قهرمان و دختر بالدار ، در حالی که روی تختش بلند شده بود، گفت :
– پیترپان ، پیترپان ، من می دونستم که تو بالاخره میائی!
پیتر ، در حالی که آهسته آهسته به وندی نزدیک می شد ، کنار تخت او نشست و فلوت قشنگش را از پیراهنش بیرون آورد و شروع به زدن کرد …
بعد رو کرد به بچه ها و گفت:
– راستی بچه ها … اسم جزیره «نانكا» را شنیده اید … دلتون میخواد بریم اونجا؟…
– ولی ما چطور می تونیم اونجا بریم ؟…آخه ما که نمی تونیم مثل تو پرواز کنیم! ….
– اینکه کاری نداره! فقط کافیه که شما دستاتونو به من بدین و چشماتونو هم بذارین ، تا من به کمک دختر بالدار ، شما رو با خودم روی هوا ببرم …
طولی نکشید که پیترپان و دختر بالدار در حالی که پرواز می کردند و بچه ها را با خود به طرف ستاره های آسمان می بردند از همان بالا جاهای قشنگ جزیره را به آنها نشان دادند:
– دهکده سرخپوستها … دریاچه «سيرنا» و بالاخره ، کشتی دزد دریائی بدجنس کاپیتان «گارفيو»….
کاپیتان گارفیو ، در حالی که با دوربین داشت همه جا را با دقت تماشا می کرد یکمرتبه فریاد کشید:
– خطر … خطر … هر کس بره سر جایش …فوراً توپها را آماده کنید . پیترپان ، داره نزدیک میشه …
قهرمان شجاع ما که دید بچه ها در خطرند ، به دختر بالدار گفت :
– فوراً بچه ها را ببر به آشیانه …
دختر بالدار که به وندی زیبا حسودی می کرد بدون اینکه بدستور پیتر توجه بکند… بچه ها را همانجا ول کرد و خودش به سراغ بچه های بالدار رفت .
دختر بالدار بدون معطلی رو به بچه ها کرد و گفت :
– یالا بچه ها ، زود راه بیفتین ، پشت سر من یک پرنده عجيب ، که دشمن سر سخت پیترپان است ، داره میاد… باید فوراً بهش حمله کنیم .
بچه های بالدار فوراً اسباب بازیهایشان را زمین گذاشتند و به وندی بیچاره که هنوز متوجه ماجرا نشده بود حمله کردند … و او را از بالای ابر به طرف زمین پرتاب کردند ، که در همین موقع، قهرمان رسید و او را محکم روی هوا گرفت و بعد با عصبانیت پرسید:
– معنی اینکار چیه؟…
بچه ها گفتند:
– دختر بالدار به ما گفت که پرنده عجیب که دشمن پیترپان است به او حمله کرده و ما هم برای نجات تو به اینجا آمدیم ….
پیترپان ، در حالی که از دست دختر بالدار سخت ناراحت شده بود ، با نگاه عصبانی خود به دخترک فهماند که چه کار بدی کرده است و به او دستور داد تا برای همیشه از جزیره نانكا خارج شود و دیگر برنگردد …
مدتی بعد ، بچه های بالدار ، جان و میشل را برای تماشا ، به دهکده سرخپوستها بردند. درحالی که پیتر قهرمان و وندی هم به دیدن دریاچه سیرنا رفتند … طولی نکشید که بچه ها به دهکده سرخ پوستها رسیدند… هنوز چند قدمی نرفته بودند که یک گروه بزرگ سرخ پوست آنها را محاصرکردند و در لانه روباه زندانیشان کردند …
طولی نکشید که سروکله «کلاغ سرخ» رئيس سرخپوستها پیدا شد و با عصبانیت به آنها گفت :
– من خوب می دونم شما بچه منو دزدیدین …اگه قبل از اینکه ماه در بیاد ، بچه من «تیگیریا» هنوز به خونه برنگشته باشد ، همتون می میرین …
پیترپان بیخبر از آنها داشت دریاچه سیرنا را به وندی نشان می داد که یک مرتبه چشمش به تیگیریا، دختر رئیس سرخپوستها افتاد که وسط دریاچه زندانی شده .
پیترپان ، آهسته آهسته به او نزدیک شد و در گوشه ای مخفی شد. طولی نکشید که سروکله دزد دریائی بدجنس از دور پیدا شد و به طرف تیگیریا رفت … کاپیتان گارفیو ، در حالی که با دست آهنیش دخترک را تهدید می کرد گفت :
– تو باید بمن بگی ، پیترپان فراری کجا خودشو قایم کرده و گرنه ، همینجا خواهی مرد ..
.
قهرمان شجاع ما با سرعت به طرف کشتی دزدان دریائی حرکت کرد و با مشت محکمی ، پهلوی کشتی را سوراخ کرد و طولی نکشید که همه دزدان دریائی ، بجز کاپیتان گارفيو و معاونش که در آن موقع توی کشتی نبودند در آب غرق شدند . از طرف دیگر ، چیزی نمانده بود که آب دریاچه بالا بیاید و پرنسس تیگیریا غرق شود. پیترپان بلافاصله به کمک وندی ، دستهای تیگیریا را باز کرد و او را پیش پدرش، کلاغ سرخ برد و او هم دستور داد بچه ها را آزاد کردند . از طرف دیگر ، کاپیتان گارفیو از کینه دختر بالدار نسبت به وندی استفاده کرد و به او گفت:
– اگر آشیانه پیترپان را به من نشون بدی ، شرّ وندی را برای همیشه از سرت کم می کنم …
دختر بالدار که همیشه به فکر انتقام از وندی بود، فوراً آشیانه پیترپان را به او نشان داد …کم کم داشت شب می شد … دوستان کوچولوی ما ، وندی، جان و میشل ، فکر کردند بهتر است تا دیر نشده به منزل برگردند. به همین دلیل بیخیال، از مخفیگاه خودشان بیرون آمدند و ناگهان به دست گارفیوی بدجنس گرفتار شدند.
کاپیتان گارفيو و معاونش که نقشه هایشان تا حالا به خوبی داشت پیش می رفت ، آخرین نقشه خود را نیز می خواستند عملی کنند و آن کشتن پیترپان بود . به همین دلیل یک بسته بزرگ برای پیترپان فرستادند و روی آن یک کارت گذاشتند که چنین نوشته بود:
– برای پیترپان عزیزم! این هدیه ، از طرف دوست کوچولوی تو وندی است. ولی خواهش می کنم تا ساعت ۱۲ آن را باز نکنی. (وندی)
گارفیو که مطمئن شد ، پیترپان تا یک ساعت دیگر می مرد ، به سراغ زندانیهای دیگر رفت ….
وندی ، به مجرّد دیدن دزد بدجنس ، با صدای بلند گفت :
– ما از هیچی نمی ترسیم … پیتر قهرمان بالاخره ما را نجات خواهد داد…
-ها،ها،ها،ها … دوست قهرمان تو چند دقیقه دیگه ، بسته هدیه تو رو که یک بمب ساعتی کوچولوست باز می کنه و بعد با چشمهای قشنگت می بینی که چطوری دود میشه و به هوا میره …
دختر بالدار که متوجه اشتباه خود شد فوراً خودش را به پیترپان رساند و ماجرا را برایش تعریف کرد . قهرمان شجاع پس از اینکه بمب را در آب انداخت در یک چشم به هم زدن ، جلوی دزد بدجنس ظاهر شد … و مبارزه سختی در گرفت …
در حالی که پیترپان و گارفیو شدیداً مشغول مبارزه بودند، دختربالدار موفق شد ،همه بچه ها را آزاد کند و آنها را صحیح و سالم روی عرشه کشتی بیاورد . پیتر قهرمان که حسابی گارفیو را به بازی گرفته بود ، هی اینور و آنور می رفت و بالا و پائین می پرید و گارفیو را به دنبال خود می کشید … تا اینکه او را حسابی خسته کرد و بعد با یک لگد محکم او را به درون آب فرستاد.
که یک راست توی دهان یک تمساح فرود آمد … بعد از این مبارزه قهرمانانه ، همه هورا کشیدند و برایش دست زدند.
حالا پیترپان ، روی عرشه کشتی ایستاده بود و خودش به جای گارفیو دستور می داد … .
– لنگر را بالا بکشید … یالا… عجله کنین … بادبانها را بالا ببرین، مستقیم بجلو…حرکت …
دختر بالدار ، بعد از این ماجرا وندی را بغل کرد و بوسید و قول داد که همیشه با او مهربان باشد …
وقتی که وندی، جان و میشل به منزل برگشتند، همه چیز دوباره در نظرشان مجسّم شد… فکر می کردند که همه این چیزها را خواب دیده اند… دهکده سرخ پوستها ، دریاچه سیرنا ، کاپیتان گارفیو ، خلاصه همه این ماجرای جالب را قهرمان شجاع ما ، پیترپان برای آنها فراهم کرده بود …ای کاش همیشه این قهرمان کوچولو می توانست با خانواده دارلینگ زندگی کند …
کشتی کاپیتان گارفیو که این بار ، کاپیتان آن ، پیترپان شجاع ما بود، پس از اینکه بچه ها را صحیح سالم به منزل رساند، به آسمانها پرواز کرد و آهسته آهسته به طرف ماه و ستاره ها حرکت کرد …
«پایان»
کتاب قصه «پیترپان» از مجموعه کتاب های والت دیزنی توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی ، چاپ 1349 تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)