داستان کودکانه پیش از خواب
جنگل آتش گرفته!
گاهی اوقات چشمهای ما واقعیت را نمیبیند
ـ مترجم: مریم خرم
صبح وقتی خرگوش کوچولو از خواب بیدار شد، درِ خانه را باز کرد تا بیرون را تماشا کند. تمام جنگل را تا چشم کار میکرد دود سفیدی فراگرفته بود. حتی خانهی خرس که مقابل خانهی خرگوش بود دیده نمیشد. خرگوش کوچولو خیلی ترسیده بود. پیش خود فکر کرد: «اینهمه دود! حتماً جنگل آتش گرفته است، زود باشید فرار کنید!»
خرگوش، کورمالکورمال جلو رفت و بالاخره توانست درِ خانهی خرس را لمس کند. محکم در زد: «خرس کوچولو زود باش بیدار شو، جنگل آتش گرفته!»
خرس بیچاره، خوابآلود درِ خانه را باز کرد، نگاهی به بیرون انداخت. ایوای چقدر دود! خرگوش راست میگوید. «حتماً جنگل آتش گرفته است.»
خرس با ترسولرز، همراه خرگوش شروع به دویدن کرد. آن دو درحالیکه میدویدند، فریاد میزدند: «جنگل آتش گرفته، زود باشید فرار کنید!»
سنجاب کوچولو هم صدای آنها را شنید و از بالای درخت بادام پایین آمد و همراه آنها شروع به دویدن کرد.
میمون کوچولو نیز تا چشمش به آنها افتاد و صدای آنها را شنید دنبالشان دوید. دویدند و دویدند تا خسته شدند؛ اما هر جا میرفتند پوشیده از دود سفید بود.
سنجاب کوچولو گفت: «چطور فقط دود دیده میشود، اما آتشی نمیبینیم!»
میمون همچنان که نفسنفس میزد گفت: «چطور است که این دود ما را خفه نمیکند؟»
خرس گفت: «دود نیست! دود نیست!»
خرگوش به دستانش نگاهی کرد و گفت: «تمام موهای بدن من خیس شده است.»
سنجاب با ترس گفت: «پس حتماً ابرهای سفید آسمان پایین افتادهاند!»
همه با ترسولرز به هم نگاهی کردند و گفتند: «این ابرها حتماً ما را زیر پایشان له میکنند.»
پس از گفتن این حرف همه پا به فرار گذاشتند. آنقدر دویدند تا باز خسته و درمانده شدند و ایستادند. حتی بعضی از آنها روی چمنها دراز کشیدند. در همین هنگام آقا فیله به آنها رسید و پرسید: «چرا همه خستهاید؟ چرا نفسنفس میزنید؟»
خرگوش کوچولو گفت: «ابرهای آسمان افتادهاند زمین و حتماً ما را له خواهند کرد.»
فیل با شنیدن این حرف خندید. حالا نخند کی بخند. بعد به آنها گفت: «این مِه است.»
در همین وقت، خورشید آرامآرام بیرون آمد و مه نیز آرامآرام ناپدید شد. حیوانات، تازه متوجه شدند که نه دود بوده و نه ابر، بلکه مه سرتاسر جنگل را فراگرفته بوده است.