قصه-کودکانه-روستایی-آدمک-برفی

قصه کودکانه روستایی: آدمک برفی / خواسته های ما باید بر اساس نیاز واقعی باشد

قصه کودکانه روستایی

آدمک برفی

خواسته های ما باید بر اساس نیاز واقعی باشد

– ترجمه آزاد: زهره پریرخ
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد هشتم

به نام خدا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود. کنار یک دهکده‌ی کوچک تپه‌ای بود. یک روز سرد زمستانی چند پسر کوچولو بالای آن تپه یک آدمک برفی کوچک درست کردند. نزدیک غروب پسرها به خانه رفتند و آدمک برفی آن بالا تنها ماند.

باد سرد می‌وزید. آدمک برفی از باد لذت می‌برد و از آن بالا مردم دهکده را که با لباس‌های رنگارنگ می‌رفتند و می‌آمدند، نگاه می‌کرد. آدمک برفی نگاهی به خودش انداخت. سرتاپا سفید بود؛ چقدر دلش می‌خواست مثل مردم دهکده لباس‌های رنگارنگ داشته باشد.

در همین وقت زنی با یک شال‌گردن قرمز از راه رسید. ایستاد و به آدمک برفی خندید آدمک برفی هم خندید و گفت: «شال‌گردنت را به من می‌‌دهی؟»

زن گفت: «اگر شال‌گردنم را به تو بدهم، سردم می‌شود.»

آدمک برفی گفت: «آخه من هم دوست دارم مثل مردم دهکده لباس‌های رنگارنگ داشته باشم.»

زن گفت: «این شال‌گردن برای آدمک برفی کوچکی مثل تو خیلی بزرگ است.»

آدمک برفی بازهم اصرار کرد. زن گفت: «باشد، باشد؛ اما فقط یک‌ شب. فردا می‌آیم و شال‌گردنم را پس می‌گیرم.»

آدمک برفی خوشحال شد. زن شال‌گردنش را به او داد و رفت.

مدتی گذشت. دختر کوچولویی با دستکش‌های بزرگ آبی از تپه بالا آمد. دخترک جلو آمد و شال‌گردن آدمک برفی را مرتب کرد و به او خندید. آدمک برفی هم خندید و گفت: «دستکش‌هایت را به من می‌‌دهی؟»

دخترک گفت: «نمی‌توانم؛ این دستکش‌ها را مادربزرگم به من قرض داده است تا دست‌هایم یخ نکنند.»

آدمک برفی گفت: «دستکش‌هایت را به من بده. من هم دوست دارم مثل مردم دهکده لباس‌های رنگارنگ داشته باشم.»

دخترک گفت: «این دستکش‌ها برای آدمک برفی کوچکی مثل تو خیلی بزرگ هستند.»

آدمک برفی بازهم اصرار کرد. دخترک گفت: «باشد، باشد؛ اما فقط یک شب. فردا می‌آیم و دستکش‌هایم را پس می‌گیرم.»

آدمک برفی خوشحال شد. دختر کوچولو دستکش‌ها را به او داد و رفت.

کمی که گذشت پسر کوچولویی با یک کلاه منگوله‌دار زرد جلو آمد و چند بار به آدمک برفی نگاه کرد و گفت: «چه آدمک برفی کوچولویی، چه شال‌گردن و دستکش بزرگی!»

آدمک برفی گفت: «چه کلاه قشنگی، کلاهت را به من می‌‌دهی؟»

پسر کوچولو گفت: «اگر کلاهم را به تو بدهم سرما می‌خورم و مریض می‌شوم.»

آدمک برفی گفت: «من هم دوست دارم از این کلاه‌ها داشته باشم.»

پسر کوچولو گفت: «باشد، باشد؛ اما فقط یک شب. فردا می‌آیم و کلاهم را پس می‌گیرم.»

کلاه برای آدمک برفی بزرگ بود و روی چشم‌هایش را می‌پوشاند. برف آرام‌آرام می‌بارید و آن پایین مردم چتر به دست در رفت‌وآمد بودند. پیرمردی با یک چتر سیاه از کنار آدمک برفی گذشت. آدمک برفی فریاد زد: «آهای پیرمرد، آهای پیرمرد، چترت را به من می‌‌دهی؟»

پیرمرد خندید و گفت: «اگر چترم را به تو بدهم برف سرتاپایم را می‌پوشاند و مثل تو یک آدمک برفی می‌شوم…»

آدمک برفی گفت: «من هم دوست دارم چتر داشته باشم.»

پیرمرد گفت: «این چتر برای آدمک برفی کوچکی مثل تو خیلی سنگین است.»

آدمک برفی بازهم اصرار کرد.

پیرمرد گفت: «باشد، باشد؛ اما فقط یک شب. فردا می‌آیم و چترم را پس می‌گیرم.»

آدمک برفی خوشحال شد. پیرمرد چترش را به او داد و رفت.

آدمک برفی بازهم به مردم دهکده و به خودش نگاه کرد؛ فقط ژاکت و پالتو و سبد کم داشت. از یک پیرزن و دختر جوانش یک ژاکت بنفش و یک سبد نارنجی گرفت.

هوا کم‌کم تاریک می‌شد که جوانی با یک پالتو سبز از راه رسید. به سرتاپای آدمک برفی نگاه کرد و فریاد زد: «وای چه آدمک برفی خنده‌داری!»

آدمک برفی گفت: «پالتوات را به من می‌‌دهی؟»

جوان گفت: «این پالتو برای آدمک برقی به کوچکی تو خیلی سنگین است.»

اما آدمک برفی آن‌قدر اصرار کرد که جوان با خنده گفت: «باشد، باشد. بیا پالتو را بگیر؛ اما فردا می‌آیم و آن را پس می‌گیرم.» و به‌سوی خانه‌اش دوید.

جوان که رفت، آدمک برفی با خوشحالی به سرتاپای خودش نگاه کرد؛ حالا درست مثل یکی از مردم دهکده شده بود.

چیزی نگذشت که آدمک برفی خسته شد. کلاه و پالتو، روی سر و دوشش سنگینی می‌کردند. سبد و چتر دست‌هایش را پایین می‌کشیدند. برف هنوز می‌بارید و روی کلاه و پالتو و شال‌گردن و چتر و سبد می‌نشست و لحظه‌به‌لحظه بار او را سنگین‌تر می‌کرد. چقدر دلش می‌خواست این بار سنگین را نداشت و با خیال راحت دانه‌های برف را تماشا می‌کرد و از باد سرد لذت می‌برد…

آن شب تا صبح برف بارید و بارید…

صبح، اول‌ازهمه پیرزن آمد تا شال‌گردنش را از آدمک برفی پس بگیرد؛ اما آدمک برفی را ندید. کمی که لابه‌لای توده‌های برف را گشت یک کلاه زرد، یک پالتو سبز، یک جفت دستکش آبی، یک ژاکت بنفش و یک سید نارنجی پیدا کرد.

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه

طلب چیزی نه از روی نیاز بلکه به‌صِرف اینکه دیگران آن را دارند دردسر و مشکل به وجود می‌آورد. استفاده از هر چیز باید با توجه به ظرفیت و شرایط فرد صورت گیرد تا مایه‌ی آسایش و آرامش شود.

 

سؤال‌ها

  1. چرا آدمک برفی دوست داشت لباس‌های رنگارنگ داشته باشد؟
  2. آدمک برفی از زن و دخترک و پسر کوچولو چه چیزهایی گرفت؟
  3. چه وقت آدمک برفی احساس کرد خسته شده است؟
  4. عاقبت بر سر آدمک برفی چه آمد؟


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *