آن کس که نداند
بازنویس: شهید مهدی کمالی
چاپ ششم: زمستان 1366
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچی نبود.
در يك روز آفتابی، مرغ مادر مشغول خوردن دانه بود.
آخرین بار که برای شکر خدا، سرش را به طرف آسمان بلند کرد، چیز عجیبی دید. مرغ با خودش گفت:
هیچ ابری در آسمان نیست، پس چرا هوا در حال تاريك شدن است؟ وقتی بیشتر دقت کرد، چیز عجیب تری دید، يك گوشه از خورشید نورانی، ناپدید شده بود.
مرغ فریاد کشید: ای وای، چه بر سر خورشید آمده است، باید هرچه زودتر بروم و به خروس اطلاع بدهم.
و او در حالی که قدقد می کرد وسروصدا راه انداخته بود، به سمت رودخانه حرکت کرد.
آقا خروسه روی يك نرده ایستاده بود و با صدای بلند مشغول خواندن بود. مرغ صدا زد:
– آقاخروسه، آهای آقاخروسه، حالا وقت خواندن نیست، می خواهند خورشید را بدزدند، يك گوشه از آن ناپدید شده است.
آقاخروسه با ناراحتی گفت:
– من می خواهم تمرین بکنم، مگر نمی دانی، من باید برای فردا صبح، قبل از بیرون آمدن خورشید مردم را برای نماز صبح بیدار کنم. باید صدای من به دورترین خانه ها برسد.
ولی خانم مرغه که خیلی ترسیده بود گفت:
– خیلی خوب، اگر به حرفم گوش نکنی، فردا صبح خورشید را نخواهیم دید. به آسمان نگاه کن!
و خروس که تازه متوجه شده بود، داد زد:
– « قوقولی قوقو، چه اتفاقی برای خورشید پیش آمده؟ »
و مرغ گفت:
– يك نفر دارد خورشید را می دزدد، ما باید برویم وخاله اردك را باخبر کنیم.
اردك بازیگوش در آب مشغول شنا کردن بود، مرغ گفت:
– خاله اردك بیا ببین چه خبر شده…
اما اردك که مشغول بازی بود، جواب داد :
– مگر نمی بینی که من دارم شنا می کنم، امروز هوا خیلی گرم است.
و مرغ با ناراحتی گفت:
– خیلی خوب، پس روزهای دیگر خورشیدی در کار نخواهد بود تا تو در يك روز گرم شنا کنی، بالای سرت را نگاه کن!
و اردک بازیگوش که تازه متوجه شده بود فریاد زد:
– کواك کواك، چه اتفاقی برای خورشید افتاده است؟
و مرغ با عجله گفت:
– يك نفر دارد خورشید را می دزدد، باید برویم دوستان دیگر را هم باخبر کنیم.
خوکه در بین حیوانات از همه کثیفتر است، در میان كثافات خود در حال استراحت بود که حیوانات با سروصدای زیاد از راه رسیدند، اما او به داد و فریاد آنها توجهی نکرد. خروس گفت:
– ای خوک تنبل! اگر خورشید نباشد تو در میان کثافات خود خواهی مرد.
خوك وقتی این جمله را شنید با ترس از جا برخاست و به دنبال حيوانات شروع به دویدن کرد.
بز پیر در حال خوردن علفهای نوك يك تپه بود که سرو صدای حیوانات را شنیده.
حيوانات سررسیدند. هر کدام سعی می کردند زودتر بز پیر را باخبر کنند. بز پیر گفت:
– چه می گوئید! می بینید که من مشغول خوردن غذا هستم و این بهترین علفهائی است که من تا به حال دیده ام.
خروس رو به او گفت:
– بگو ببینم، آیا اگر خورشید نباشد، تو باز هم به علفها فکر می کنی؟
و بز پیر با تعجب پرسید؟
– چی؟ … اگر خورشید نباشد؟! چنین حرفی تا به حال نشنیده ام، اگر خورشید نباشد علفها چگونه رشد خواهند کرد؟
و مرغ جواب داد:
– پس خودت به آسمان نگاه کن.
بز که تازه خورشید را این طور می دید داد زد:
– بع بع بع … نصف خورشید ناپدید شده است، این ناراحت کننده ترین چیزی است که من تا به حال دیده ام ..بع.. بع.. بع.
حالا همه آنها پهلوی هم بودند و از بس داد و فریاد راه انداخته بودند، عقل هیچکدام به جایی نمی رسید و خیلی هم ترسیده بودند. بنابراین شروع کردند به ناله و فریاد و كمك خواهی. اما آنها يك چيز مهم را فراموش کرده بودند.
– بچه ها شما می دانید که آن چیز مهم چه بود؟
صدای ناله از همه بلند شده بود که در همین وقت يك صدا از نزديك به گوششان رسید. آن صدا گفت:
– چرا اینقدر می ترسید؟ چرا به جای ناله و فریاد کمی فکر نمی کنید؟ مگر خدا را فراموش کرده اید؟
همه آنها به دنبال گوینده آن جملات به اطراف نگاه کردند.
او يك لاك پشت دانا بود که از روی یك بلندی به آنها نگاه می کرد. حیوانات مزرعه اورا خوب می شناختند. لاك پشت کتابهای زیادی خوانده بود. او هیچگاه وقت خود را بیهوده از دست نمی داد.
یا به دیگران کمک می کرد، یا اینکه وقت خود را به خواندن کتاب می گذرانید و همیشه به یاد خدا بود.
پس از اینکه همه ساکت شدند، لاك پشت گفت:
– شما اگر به خدا ایمان داشته باشید هیچوقت نمی ترسید، چون خدای مهربان همه چیزها را از روی نظم آفریده است و این که شما می بینید نامش «کسوف» است. یعنی اینکه کره ماه بین خورشید و کره زمین قرار گرفته است و مانع رسیدن نور خورشید به زمین است. که این اتفاق در فاصله های زیادی تکرار می شود.اگر به خدا ایمان داشته باشید و صبر کنید، بار دیگر خورشید را خواهید دید.
آنها دوباره به آسمان نگاه کردند. فقط يك گوشه کوچك از خورشید باقی مانده بود.
و چون ایمان آنها به خدا کم بود، دوباره شروع به آه و ناله کردند و به هم پناه بردند.
همینطور که وقت می گذشت. آسمان هم تاريك تر می شد.
البته شما می دانید که چه اتفاقی افتاده بود! به هرحال، مزرعه تاريك شده بود و آنها در سایه ماه می لرزیدند و ناامید شده بودند. و کمی آن طرف تر لاك پشت دانا ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. او در انتظار بود تا خداوند دوباره خورشید را نمایان سازد. زیرا لاك پشت به خدا ایمان داشت.
در همین حال که همگی ناامید شده بودند، ناگهان يك گوشه از خورشید نمایان شد و هنگامی که آنها نور خورشید را دیدند، گفته های لاك پشت را به یاد آوردند. پس از ساعتی، کم کم سیاهی از مقابل خورشید کنار رفت و خورشید نمایان شد.
لاك پشت از اینکه توانسته بود دوستان خود را از نادانی خارج سازد خدا را شکر نمود.
او در فکر بود که روز دیگر چه چیزی را به دوستان خود بیاموزد.
آنگاه حیوانات به لاك پشت آفرین گفتند و از خوشحالی به هوا پریدند. و سپس از خدا تشکر کردند.
خروس به لاك پشت گفت:
– دوست عزیز، از اینکه ما را راهنمائی کردی تا بیشتر بفهمیم و خدا را بهتر بشناسیم، از تو متشکریم!
و مرغ که به اشتباه خود پی برده بود رو به لاك پشت گفت:
– از اینکه من ندانسته حرفی را گفتم، و باعث گمراهی دیگران شدم، مرا ببخشید! از این پس قول می دهم چیزی را که نمی دانم نگویم!
آن کس که نداند … بیدار نمایید که در خواب نماند!
«پایان»
کتاب قصه «آن کس که نداند» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1366، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)