قصه کودکانه
آهو و پرنده ها
یک قصه
نوشته: نیما یوشیج
نقاشی: بهمن دادخواه
چاپ اول: مرداد 1349
چاپ سوم: تیر 1357
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
صحرایی بود بزرگ بزرگ، پر از پرنده و چرنده. در وسط این صحرا یك آبگیر بزرگ بود که تمام پرنده ها و چرنده ها دور آن جمع شده بودند. در این صحرا جز پرنده و چرنده، جانوری نبود. خوشحالی پرنده ها و چرنده ها و زندگی آنها، بسته به این آبگیر بود. همین که بهار می شد، آب هم زیاد می شد و تاج خروسها و کوکِنارها و جودانه ها دور و بر آبگیر را پر می کرد.
پرندها و چرنده ها، این دانه ها و علفهای جورواجور را می خوردند و تشنه شان که می شد، به سراغ آبگیر می رفتند.
شب ، آسمان برق می زد و نزدیکی های صبح، باران می آمد و صحرا پر از سبزی و تازگی می شد.
در این وقت، پرنده هایی که می توانستند بخوانند، می خواندند و صحرا پر از آوازهای شادی آنها می شد.
پرنده ها و چرنده ها همه با هم دوست و همراه بودند.
اما يك سال، وقتی که هنوز خیلی مانده بود باران و برف بیاید و بعدش هم آب أبگیر بالا بیاید، يك دسته فیل از این صحرا گذشت. فیل ها به آبگیر که رسیدند آبها را با خرطومشان بالا کشیدند و خوردند و بردند.
بعد از رفتن فیل ها، دیگر نه توی آبگیر یك قطره آب ماند و نه دور و بر آن يك بوته ی سبز که چهارتا گل و دانه تَنش چسبیده باشد.
فقط كَنگرها و خارشُترها باقی ماندند. همه چیز خشك شد و سوخت و از بین رفت. زندگی سخت شد و تشنگی، جگر پرنده ها و چرنده ها را سوزاند و آن ها را از هم دور و پراکنده کرد.
از میان همه ی پرنده ها و چرنده ها، که از بس تشنه شان بود هرکدام به گوشه یی رفته بودند، مرغابی و کلاغ و آهو و قُمری توی گودال آبگیر خشك، جمع شدند و گفتند چه کنیم، چه نکنیم. آخرسر گفتند برویم پیش خاله غازه که از همه ی ما پیرتر و با تجربه تر است. برویم از او چاره ی کار را بخواهیم.
راه افتادند و آمدند پیش خاله غازه.
خاله غازه آنقدر خورده بود و خوابیده بود که نمی توانست بالهایش را تکان دهد و پرواز کند. غمگین، در یک گوشه ی صحرا نشسته بود و همین که مرغابی و کلاغ و آهو و قمری را دید که آن طرف می آیند، با تَن سنگینش آرام آرام جلو آمد.
مرغابی گفت: خاله غازه، گردن درازه، کجا راه آبی بازه؟
کلاغ گفت: تو از همه بزرگتری، همه جا رو می بینی، کجا آب هست؟
آهو گفت: خاله غازه، اینجا دیگه آب نیست، دیگه علف نیست، ما چکار کنیم؟
قُمری گفت: دیگه چینه دون ما از سنگ پر شده، چه کار باید کرد؟
خاله غازه نگاهی به آنها کرد و سرش را تکان داد، گفت، من می دونم کجا آب هست، کجا دونه هست. منو با خودتون ببرین که نشونتون بدم، اونوقت شما بیایین بقیه را هم خبر کنین که دنبالمون بیان.
مرغابی گفت: خاله غازه، گردن درازه، ما هم برای همین پیش تو اومدیم.
کلاغ گفت: تو راهنماي ما باش، بگو ما چه کار کنیم.
آهو گفت: اگه میدونی راه به جایی می بریم، ما پشت سر تو می آییم.
قمری گفت: زودتر بگو چه کار باید کرد.
خاله غازه، گردن درازش را بالا گرفت، بالهای سنگینش را تکان داد و گفت: من میدونم آب کجاست، اون دورها آب هست، دانه هست، همه چیز هست. باید برویم سراغش، اما همه باهم. من که نمیتونم پرواز کنم، باید راه برم؛ اما با گردن درازم همه جارو می بینم. هیچ کدومتون نباید از من جلو بزنین، همه باید پشت سر من بیایین. کلاغ باید بال زدنو فراموش کنه، آهو باید دویدنو فراموش کنه. همه پشت سر من باید راه بیایین. هر خوردنی هم که گیر آوردین، باید به من بدین، تا من سیر و سرحال باشم و راه رو به شما نشون بدم.
کلاغ به مرغابی نگاه کرد. مرغابی به آهو نگاه کرد، آهو به قمری نگاه کرد. همه ساکت شدند: چاره ایی نبود. آنها که راه را نمی شناختند. ناچار همه یکصدا گفتند : باشه. تو راهنما باش ، ما پشت سر تو می آییم. زودتر، زودتر.
آن وقت همه راه افتادند. خاله غازه، گردن درازه، پیشاپیش همه می رفت و پشت سرش، آهو أرام آرام قدم بر می داشت. کلاغ و مرغابی و قمری تند و تند می دویدند تا عقب نمانند.
روزها راه رفتند. شبها راه رفتند. همه چشمشان را به غاز دوخته بودند. همه امیدشان به غاز بود.
گاهی امیدوار بودند:
مرغابی می گفت: من بوی آبو می شنوم.
آهو می گفت: این خاری که خوردم نمور بود.
قمری می گفت: سردی آب از دور به تنم میخوره.
کلاغ می گفت: من همه ی چشم امیدم به غازه.
چشم امید همه به غاز بود. هر کس دانه ایی یا خار نموری گیر می آورد ، به غاز می داد. خودشان گرسنگی می کشیدند تا راهنما سیر و سرحال باشد، خودشان تشنگی می کشیدند تا راهنما راحت و خوشحال باشد؛ اما همینطور راه می رفتند. روز و شب راه می رفتند.
آن قدر چشم به غاز دوختند، آنقدر راه رفتند، آن قدر گرسنگی کشیدند، آن قدر تشنگی کشیدند، که آهو یادش رفت چه خوب می توانست بدود. کلاغ یادش رفت چه خوب می توانست بپرد، مرغابی بالهایش یادش رفت و قمری یادش رفت چه تند می توانست پرواز کند.
يك روز آهو گفت: سمهای من از کار افتاد.
مرغابی گفت: بال های من خشك شد.
قُمری گفت: تمام تنم پر از سنگ شد.
کلاغ گفت: دیگه يك قدم هم نمی تونم بردارم.
همه ایستادند. خاله غازه گفت: چرا دیگه راه نمیایین؟ به جای این که اینجور غمگین بشینین، بلندشین بگردین، چیزی پیدا کنین بیارین من بخورم.
پیش از این که آهو و پرنده ها حرفی بزنند، دیدند سایه ی پرنده ی بزرگی بالای سرشان است.
آهو سرش را بالا گرفت و داد زد : غاز ، غاز سفید، غاز بزرگ. از کجا می آیی؟ چه خوب پرواز می کنی!
غاز سفید تا اسم خودش را شنید، پایین آمد و گفت: شمایین؟ من این همه وقت دنبال شما می گشتم، چرا پرهاتون ریخته؟ این چه ریختيه خودتونو درآوردین؟
خاله غازه گفت: حرف این پرنده رو گوش نکنین. من راهنمای شما هستم، شما باید هرچه من میگم گوش کنین.
مرغابی گفت: هرچی تا حالا گوش کردیم، بسمونه.
کلاغ گفت: من باید امتحان کنم ببینم هنوز می تونم پرواز کنم یا نه.
قمری گفت: من هم اگه سعی کنم، می تونم بپرم.
آهو گفت: حالا بذارین ببینیم غاز سفید چی میگه.
غاز سفید گفت:
شما که رفتین، ما خیلی سختی کشیدیم. خیلی گرسنگی کشیدیم، خیلی تشنگی کشیدیم؛ اما جایی که دوست داشتیم موندیم. بالاخره هم تابستون گذشت و باز بارون اومد و صحرای ما حالا همون صحراست که بود. منو فرستادن دنبال شما که ببینم چه کار دارین می کنین. من با این خاله غازه هیچ حرفی ندارم. فقط شما ازش بپرسین پرنده که پرواز بلده، چرا باید راه بره؟ أهو که می تونه، چرا تُند نَدَوه؟
خاله غازه که این حرف را شنید، از خجالت سرش را زیر انداخت و تند تند رفت و خودش را پشت سنگی قایم کرد.
مرغابی بالهایش را باز کرد، کلاغ بالاپرید، قمری پرزد. هرچند اول سختشان بود، اما توانستند بالهایشان را کار بیندازند و به سوی آبگیر برگردند.
آهو هم سمهایش را به کار انداخت و هرچه می توانست تندتر دوید تا از آنها عقب نماند.
آهو و پرنده ها توی راه که برمی گشتند، به این فکر بودند که وقتی به آبگیر رسیدند و قصه شان را به پرنده ها و پرنده های دیگر گفتند، این را هم بگویند که فکر کنند چطور باید فیل ها را به آبگیر راه نداد.
«پایان»
کتاب قصه «آهو و پرنده ها» نوشته نیما یوشیج توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1357، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)