حکایات و قصه های گلستان
غلام دریا ندیده
قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
بازنویس: جعفر ابراهیمی
آوردهاند که در زمان قدیم، پادشاهی تصمیم گرفت به سرزمینی دیگر سفر کند. وسایل سفر را مهیا کرد و یکی از غلامانِ نزدیک خود را نیز با خود به همراه برد، آنها به کشتی نشستند و سفر را آغاز کردند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده، گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد.
غلام بیچاره که در میان دریا، خود را گرفتار و اسیر موجهای خروشان میدید و بیم غرق شدن در میان امواج دریا را داشت و جز کشتی جایی برای پناه بردن نداشت، پیدرپی میگریست و مینالید و از ترس مثل بید میلرزید و رنگ بر چهره نداشت. نه قرار و آرام داشت و نه خواب و خوراک. نه میلی به خوردن صبحانه و نه رغبتی به خوردن ناهار و شام داشت.
پادشاه و همراهانش هر چه او را پند دادند و دلداری که کشتی ترس ندارد و جای امنی است و تا خدا نخواهد کسی غرق نخواهد شد، فایدهای نداشت. او همچنان از بیم جان میلرزید و میگریست و مینالید.
چندانکه ملاطفت کردند، آرام نمیگرفت و عیش ملک از او منغص بود. چاره ندانستند. پادشاه که با گریه و زاری آن غلام ترسو لذت سفر را از یاد برده بود، خشمگین شد و دستور داد برای ساکت کردن آن غلام، چارهای بیندیشند، اما کدام چاره میتوانست او را آرام کند و بیم غرق شدن را از او دور سازد.
ازقضای روزگار حکیمی دانا در آن کشتی بود؛ حکیمی دنیادیده و باتجربه و ماهر در هر کاری. او را برای چارهجویی آوردند و غلام را نشانش دادند. او نگاهی به غلام افکند و آنگاه با لبخند، ملک را گفت: «اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم.»
پادشاه با خوشحالی گفت: «غایت لطف و کرم باشد اگر این کار را بکنی. اگر آرامَش کنی و ترس را از او بگیری، پاداشی نیکو خواهم داد.»
حکیم گفت: «تنها راه آرام کردن او این است که او را به دریا بیندازیم تا غرق شود!»
پادشاه و همراهانش با تعجب به حکیم دانا نگریستند. پادشاه با عصبانیت پرسید: «ای حکیم مرا مسخره میکنی؟ این چه چارهای است که اندیشیدی؟ این را که هرکسی میتواند انجام بدهد. پس داناییات کجا رفت؟ این است چارهای که میگفتی؟!»
حکیم گفت: «ای حاکم بزرگوار، من تو را مسخره نمیکنم و کاملاً جدی میگویم. اگر او را به دریا بیندازید، آرام خواهد شد!»
پادشاه در دل اندیشید که لابد این حکیم، دیوانه است. وگرنه دریا جُز آنکه آن غلام را در خود غرق کند اثر دیگری نخواهد داشت. چطور دریا میتواند او را آرام سازد و ترس را از او بگیرد؟!
پادشاه گفت: «چه میگویی ای حکیم احمق؟ این غلام، حالا که در کشتی نشسته است اینگونه میترسد و از دریا وحشت دارد. آنوقت میخواهی او را به دریا بیندازیم؟ نگفته پیداست که فوراً از ترس، جان به جانآفرین تسلیم خواهد کرد و در دریا غرق خواهد شد. چون نه شنا کردن بلد است و نه آنقدر شجاعت دارد که با امواج دریا بجنگد و خود را رهایی بخشد. این موجهای خروشان ماهرترین شناگران را هم در خود فرو میبلعد تا چه رسد به این غلام که نه شنا میداند و نه…»
حکیم حرف پادشاه را برید و گفت: «نه. اینگونه نیست که شما میگویید! من نظر دیگری دارم؛ اگر او را به دریا بیندازیم، آرام خواهد شد!»
یکی از وزیران به خنده گفت: «من منظور حکیم را فهمیدم. منظورش این است که او در دریا غرق خواهد شد و برای همیشه آرام خواهد شد و دیگر آه و نالهاش عیش پادشاه را منغص نخواهد ساخت.»
حکیم گفت: «تا به حرف من عمل نکنید، به منظور من پی نخواهید برد. تنها راه چاره همان است که گفتم.»
پادشاه بفرمود تا غلام به دریا انداختند.
غلام بیچاره از ترس مثل گنجشک اسیری، میلرزید و فریاد میزد: «مرا به دریا نیندازید! گوش به حرف این حکیم نادان نکنید. من در دریا غرق میشوم، میدانم غرق میشوم، رحم کنید. این حکیم، دیوانهای بیش نیست!»
غلام در آب دریا باری چند غوطه خورد و نزدیک بود غرق شود که مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست، در سکان کشتی آویخت. چون برآمد، به گوشهای بنشست و قرار یافت.
غلام چنان آرام و ساکت شد که اگر از سنگ صدا برمیخاست، از او نیز برمیخاست. پادشاه خیلی تعجب کرد و از حکیم پرسید: «ای حکیم دانا و فرزانه، در این چه حکمتی بود؟»
حکیم گفت: «از اول محنتِ غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست. همچنین، قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید!»
«ای سیر، تو را نان جُوین خوش ننماید
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است!
حوران بهشتی را دوزخ بود، اَعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است»