کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (2)

داستان آموزنده: اشک مار / سرانجام خیانت در دوستی

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (1).jpg

اشک مار

بازنویس: ناصر خدابنده

چاپ اول: 1362

تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

جداکننده پست ایپابفا2

به نام خدا

سالها پیش در یکی از دهکده های هندوستان چوپانی فقیر زندگی می کرد. اسم این چوپان حسن بود. حسن هر روز صبح نی خود را بر می داشت و همراه گله و سگ باوفایش از دهکده بیرون می رفت.

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (3).jpg

روزی حسن گله را در دشتی به چرا واداشته بود و خودش روی سنگی نشسته بود و نی می زد. در نزدیکی او چاهی بود. کنار آن چاه بوته ای بود. حسن ناگهان دید که بوته تکان می خورد. خوب که نگاه کرد، در پشت بوته، ماری را دید که چنبر زده و سرش را بالاگرفته است . حسن ترسید و خواست که برخیزد و برود.

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (4).jpg

ولی چشمش به چشم مار افتاد . مار دوستانه حسن را نگاه می کرد. حسن تا آن روز در نگاه هیچ حیوانی آن قدر مهربانی و دوستی ندیده بود . نگاه مار حسن را خاطر جمع کرد و او را در جای خودش نگاه داشت.

حسن تا آن روز مارهای بسیار دیده بود، ولی ماری که جلو او چنبر زده بود با همه آنها فرق داشت. این مار مار بزرگی بود با سری کشیده و چشمانی بسیار زیبا. ولی چیزی که بیشتر از همه اینها حسن را به تعجب واداشته بود رنگ پوست مار بود. او هیچ وقت ترکیبی از رنگ سبز و قرمز و خاکستری را با این هماهنگی و زیبایی ندیده بود.

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (5).jpg

حسن بارها شنیده بود، و خودش چندین بار در جمع مارگیران دیده بود که مار چقدر از صدای نی خوشش می آید . نی را برداشت و دوباره شروع به نی زدن کرد. همین طور که حسن نی می زد، مار آهسته آهسته به جلو می خزید تا برابر حسن رسید. آن وقت نیمی از تنه اش را بالا آورد و با نوای نی شروع به حر کت دادن سر و بدنش کرد. مدتی حسن نی زد و مار رقصید . کم کم غروب شد. حسن برخاست و گله اش را به دهکده باز گردانید. مارهم آهسته به درون چاه رفت. این اولین روز دوستی حسن و مار بود.

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (6).jpg

از آن روز به بعد ، حسن هر روز مدتی برای مار نی می زد و مار برای حسن می رقصید. همه مردم ده از دوستی حسن و مار خبردار شدند. بعضی از آنها هم خودشان همراه حسن آمدند و رقص مار را دیدند. زمان می گذشت و دوستی حسن با مار هر روز بیشتر می شد.

روزی مارگیری به آن دهکده آمد. کار او این بود که مارها را می گرفت. اگر مار قشنگی پیدا می کرد، آن را به کسانی که مار را می رقصانند می فروخت. مارگیر مردم راجمع کرد و به آنها گفت : « ای مردم، من دشمن دشمنان شما هستم. مار بدترین دشمن آدم است. من این دشمن را می گیرم و در بند می کنیم. هر کس که در خانه اش یا در مزرعه اش ماری هست، پیش از آنکه آن مار عزیزانش را بزند، او را به من نشان بدهد.»

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (7).jpg

مارگیر آنقدر از بدی مار گفت تا عاقبت زنی وسط حرفش دوید و گفت : «ای مرد، همه مارها به این بدی که تو می گویی نیستند و مثلاً ماری که با حسن دوست است بی آزار است. من آن مار را دیده ام و می دانم که با چه محبتی به حسن نگاه می کند.»

مار گیر پرسید: «حسن کیست و مار او کجاست ؟ اینها چیست که تو می گویی ؟ مگر کسی شنیده است که مار با آدم دوست شود؟» مردم دهکده گفتند: «بله، مار زیبایی با حسن دوست است.»

مارگیر ، وقتی که همه حرفها را شنید و از زیبایی مار باخبر شد، به طرف خانه حسن به راه افتاد. آنقدر در جلو خانه حسن ماند تاغروب شد و حسن به خانه بازگشت. مارگیر به او گفت: «ای حسن ، هیچ کس نمی تواند از مار انتظار وفاداری داشته باشد. این مار هم عاقبت، روزی بی وفایی خواهد کرد و تو را خواهد گزید. تو هیچ وقت از نیش او در امان نیستی. بگذار تا دیر نشده است آن را اسیر کنم.»

حسن خندید و گفت : من تا امروز تورا نمی شناسم ، ولی این مار را مدتی است که می شناسم. او از تو وفادارتر است.»

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (8).jpg

هر چه مارگیر خواست حسن را بترساند بی فایده بود. مارگیر که خیلی دلش می خواست این مار قشنگ را بگیرد، ناچار صحبت از پول کرد. به حسن گفت: «اگر به من كمك کنی که مار را بگیرم، حاضرم صد سکه به تو بدهم.»

حسن پسر فقیری بود و صد سکه برای او پول زیادی بود. با وجود این، راضی نشد که دوست بی آزارش را از دست بدهد. مارگیر اصرار کرد و قیمت را تا دویست سکه بالا برد.

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (9).jpg

از این پول به آسانی نمی شد گذشت. حسن مدتی فکر کرد و عاقبت حاضر شد که پول را بگیرد و مار را نشان دهد. روز بعد حسن و مارگیر به سر چاه رفتند.

عده ای از مردم دهکده هم که همراه آنها رفته بودند از دور تماشا می کردند ، مارگیر فرش قرمز رنگی روی زمین پهن کرد و سبدی در یک طرف فرش گذاشت. حسن کنار سبد نشست و شروع به نی زدن کرد. مار از چاه بیرون آمد. بدون اینکه به اطراف نگاه کند، چشمش را به چشم حسن دوخت و به طرف فرش رفت. حسن نی زد و مار رقصید. کم کم نوای نی حسن آرام و آرامتر شد. وقتی که مار به سبد رسید، نوای نی خاموش شد. مار بی اختیار توی سبد رفت و چنبر زد و آرام گرفت.

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (10).jpg

در همین وقت مارگیر با حرکتی تند به سبد نزديك شد و خواست در سبد را ببندد. مار اول نفهمید چه شده است . سر خود را به شدت حرکت داد. کمی در سبد را بلند کرد. ولی راه فراری نبود. با تمام نیرویش بار دیگر در سبد را بلند کرد. سکوت مرگ آوری همه جارا فراگرفته بود. مار نگاهش را از صورتی به صورت دیگر انداخت و سرانجام حسن را دید. چند لحظه چشمش را به چشم حسن دوخت، همه دیدند که اشکی زرد از چشم مار پایین لغزید و باز در آن لحظه همه دیدند که حسن دستش را روی گونه اش گذاشت ، مثل اینکه آن اشک از چشم خود او روی گونه اش افتاده باشد .

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (11).jpg

مار گیر عاقبت در سبد را بست و مار دیگر اسیر شده بود. فردای آن روز مردم دهکده زخمی بسیار زشت و کثیف روی گونه حسن دیدند .

کتاب داستان تصویری اشک مار برای کودکان و نوجوانان ایپابفا -اساطیر هندی (12).jpg

حسن هر چه کرد زخم صورتش خوب نشد و این زخم همیشه در صورت او باقی ماند. از این زخم همیشه آبی زردرنگ چون اشك مار جاری بود. این زخم زخم خیانت بود، خیانت به دوستی!

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب داستان «اشک مار» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن، چاپ 1362، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *