اردک ناقلا
گردآورنده: بابک فرهمند
چاپ سوم: 1368
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود .
توی یک مزرعه سبز و خرم که پر از گلهای قشنگ بود حیوانات زیادی به خوبی و خوشی با هم زندگی و بازی می کردند و روزگار را می گذراندند. اما فقط گاهی از دست یکی از دوستان خودشون که یک اردک حقه باز بود ناراحت می شدند. این اردک فضول و لوس که اورا ««کپلی» صدا می زدند تمام روز را در فکر کلک زدن به بقیه حیوانات بود و کار بدی را که بیشتر از همه دوست داشت انجام بدهد این بود که جای تخم مرغها را با تخم اردکها عوض می کرد. با این کار، وقتی جوجه ها سر از تخم درمی آوردند مرغهای مادر خیلی تعجب می کردند و می دیدند که به جای جوجه های زرد و خوشگل، چند تا جوجه اردک از تخم ها بیرون می آیند و همینطور مامان اردکها می دیدند که بچه هایشان اصلاً شبیه اردک نیستند و نمی توانند مثل اردکها بگویند «کواک، کواک» و تازه، این جوجه ها مثل بقیه، شنا کردن توی آبها را دوست نداشتند .
در مزرعه، حیوانی که بیشتر از همه از «کپلی» فراری بود سگ کوچولوی مزرعه یعنی فندق بود. او می دانست که وقتی سر و کله «کپلی» پیدا می شود فقط ناراحتی و آزار به همراه دارد و بخاطر همین هم هر وقت سگ کوچولو «کپلی» را می دید که دارد جایی می رود خیلی زود راهش را عوض می کرد و تند تند می رفت تا «کپلی» او را نبیند .
فندق خاطره بدی هم از اردک شیطان داشت. یک روز وقتی که او کنار لانه اش خوابیده بود «کپلی» به سراغش آمد و به کیسه نمکی که کنار ظرف غذایش قرار داشت نوک زد و با سوراخی که درست شد تمام نمکها کم کم توی غذای سگ کوچولو ریخت. طفلکی فندق بعد از خوردن غذایش چندین روز و شب مرتب آب می خورد اما باز هم تشنه بود. این حقه زشتی بود. ولی «کپلی» حقه های زشت تری به بقیه حیوانات زده بود و این یکی از کارهای کوچک اردک شرور بود .
خرگوشها هم مثل بقیه از دست «کپلی» خیلی عصبانی بودند. چون او یک روز درِ قفسشان را باز کرد و تمام هویج هایی را که برای زمستان ذخیره کرده بودند خورد .
موشها هم دل خوشی از اردک شیطان نداشتند چون روزی «کپلی» یک سطل آب را توی سوراخ آنها ریخته بود و خانه آن حیوانات کوچک را پر از آب کرده بود. موشها خیلی به زحمت افتاده بودند و حسابی عصبانی بودند. چرا که انبار پنیرشان پر از آب شده بود و ذخیره غذایشان از بین رفته بود. خود «کپلی» این کار را بامزه می دانست، درحالی که موشها خیلی ناراحت و غمگین شده بودند زیرا وقتی که از سوراخ کوچک آنها آب ریخته می شد تنگتر می شد و به این ترتیب، موشها دیگر نمی توانستند به خانه هایشان رفت و آمد کنند.
حتی گاو و الاغ مزرعه از «کپلی» متنفر بودند. یک خاطره بد هم از «کپلی» داشتند و آن این بود که در یک روز آفتابی، وقتی آن دو در سبزه زار مشغول چریدن بودند باز «کپلی» بدجنسی کرد و درِ کندوی عسل را برداشته بود و تمام زنبورها به طرف الاغ و گاو بیچاره [حمله کرده بودند و آنها] درحالی که بدنهایشان پر از زخم شده بود می دویدند و «کپلی» هم از دیدن آنها در آن وضع لذت می برد و با صدای بلند به آنها می خندید .
مدتی که گذشت، تمام حیوانات از دست «کپلی» خسته شدند. آنها با هم قرار گذاشتند دور هم جمع شوند و فکری کنند تا از دست بدجنسیهای «کپلی» راحت شوند. همه قبول کردند و گفتند یا باید «کپلی» دست از شیطنت هایش بردارد و یا اینکه از مزرعه اخراج شود .
و بالاخره در یک روز آفتابی، فندق کوچولو، موشها ، خرگوشها ، مرغها ، الاغ و گاو همه با هم مشورت کردند و نقشه ای طرح نمودند تا از دست حقه بازیهای «کپلی» راحت شوند. صبح روز بعد وقتی که «کپلی» می خواست توی بشکه اش حمام کند خیلی تعجب کرد. چونکه دید بشکه خالی است و یک نفر مردم آزار بشکه را برگردانده و تمام آبها روی زمین ریخته بود. «کپلی» ناراحت شد ولی یادش آمد که خود او هم چندین بار همین کار را با بقیه حیوانات مزرعه انجام داده است.
او درحالی که بیش از حد عصبانی شده بود سراغ ظرف غذایش رفت. ولی دید که حتی یکدانه ذرت هم در آن نیست و یک نفر تمام غذای او را برداشته است . بالاخره اردک شیطان فهمید که این کارها برای چی انجام شده : همانطور که او دیگران را اذیت کرده بود حالا باید اذیت می شد! پس شرمنده شد و از تمام حقه بازیهایی که کرده بود پشیمان شد و تصمیم گرفت که دیگر هیچوقت کارهای بدش را تکرار نکند .
از آن به بعد او اردک بسیار خوب و عاقلی شد و همه حیوانات با او دوست شدند. اما هیچکس او را بخاطر کارهای گذشته اش مسخره نمی کرد و همه، بدیهای او را فراموش کردند و با یکدیگر زندگی خوشی را آغاز کردند .
«پایان»
کتاب داستان «اردک ناقلا» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن، چاپ 1368، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)