آدم برفی
قصه ای برای کودکان
نویسنده: حسین دستون
سال چاپ: بهار 1364
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
در دهکده ای کنار جنگل ، خانه زیبائی ساخته شده بود. در این خانه، احمد، امید و شیرین با پدر و مادرشان زندگی می کردند. پدر آنها در جنگل هیزم می شکست و بچه ها روزها ، هنگامی که پدرشان برای شکستن هیزم به جنگل می رفت در کارهای خانه به مادرشان کمک می کردند و در زمان بیکاری، به بازی مشغول می شدند.
هوا سرد بود و زمستان از راه رسیده بود . برف زیادی باریده و سرتاسر کوه و دشت را سفید کرده بود .
یکی از همین روزهای سرد زمستان بچه ها تصمیم گرفتند تا به کمک هم یک آدم برفی درست کنند . امید که از همه بزرگتر بود ، گفت : «من شکم آدم برفی را درست می کنم» و شروع کرد به گلوله کردن برفها و آنها را روی هم گذاشت .
احمد که از امید کوچکتر بود، گفت: «من سینه آدم برفی را درست می کنم» و او هم مشغول کار شد. شیرین که از همه کوچکتر بود ، گفت : «من هم کله آدم برفی را درست می کنم» و با دستهای کوچکش که توی سرما مثل لبو قرمز شده بود شروع کرد به گلوله کردن برفها.
بعد یکی یکی قسمتهایی که ساخته بودند روی هم گذاشتند و آدم برفی را درست کردند. ولی این آدم برفی خیلی زشت شده بود؛ نه چشم داشت، نه دماغ و نه دهان . بچه ها خیلی فکر کردند تا عاقبت امید گفت : «بچه ها بیائید برویم توی انبار و برای آدم برفی چشم و دماغ پیدا کنیم.» بچه ها شادی کنان رفتند انبار و شروع کردند به جستجو. شیرین یک سبد کهنه پیدا کرد و به بچه ها گفت : «این کلاه مال آدم برفی!» احمد ، یک
چوب بلند برداشت و گفت : « این هم چوبدستی آدم برفی.»
امید هرچه جستجو کرد چیزی پیدا نکرد.
مادر بچه ها که تلاش آنها را دید، یک هویچ بزرگ و دو تا آلوچه و مقداری کشمش به آنها داد. بچه ها خوشحال رفتند سراغ آدم برفی. اول هویج را به جای دماغ روی صورت آدم برفی گذاشتند، بعد آلوچه ها را بجای چشم و با کشمشها یک ردیف دندان برایش ساختند. سبد کهنه را روی سرش گذاشتند و چوب را به دستش دادند.
حالا دیگر آدم برفی خیلی قشنگ شده بود و داشت به بچه ها می خندید.
کم کم داشت هوا تاریک می شد که بچه ها آدم برفی را به حال خود گذاشتند و رفتند خانه .
فردا صبح، وقتی بچه ها به سراغ آدم برفی رفتند، یکمرتبه متوجه شدند آدم برفی قشنگ آنها ، نه چشم دارد، نه دماغ و نه دندان! هرچه اطراف را نگاه کردند چیزی ندیدند. بچه ها خیلی ناراحت شدند. چون خیلی زحمت کشیده بودند و آدم برفی به این قشنگی ساخته بودند.
مادرشان که ناراحتی بچه ها را دید دو مرتبه یک هویچ بزرگ، دو تا آلوچه و مقداری کشمش به آنها داد. بچه ها دو مرتبه آدم برفی را درست کردند. آدم برفی داشت به روی بچه ها لبخند می زد .
بچه ها تا نزدیکیهای غروب اطراف آدم برفی بازی کردند. قبل از اینکه هوا تاریک شود بچه ها می خواستند به خانه بروند، ولی می ترسیدند که باز هم چشم و دماغ و دهان آدم برفی گم بشود .
شیرین گفت : «برویم پشت پنجره و از آنجا نگاه کنیم . ببینیم چه کسی صورت آدم برفی را خراب می کند.»
بچه ها رفتند و پشت پنجره به انتظار نشستند. مدتی گذشت تا اینکه یک آهوی کوچولو از جنگل خارج شد و دوان دوان رفت سراغ آدم برفی. اما هرچه بالا و پائین پرید نتوانست هویچ را بردارد. در این موقع، یک خرگوش کوچولو آمد و هویچ را برداشت و خورد بعد از آن هم تعدادی پرنده آمدند و کشمشها را خوردند .
بچه ها اول خیلی ناراحت شدند ولی امید گفت : «حیوانات بیچاره چقدر گرسنه هستند.»
صبح که شد، بچه ها مقدار زیادی هویچ و کلم آوردند و گذاشتند جلو آدم برفی . بعد یک جعبه کوچک هم آوردند و دادند دست آدم برفی و مقدار زیادی دانه داخل آن ریختند و رفتند خانه و از پشت پنجره نگاه کردند. طولی نکشید که خرگوشی کوچولو دوان دوان آمد و شروع کرد به خوردن هويجها و بعد آهو کوچولو هم آمد و
كلمها را خورد و بعد از آن پرندگان هم آمدند و از جعبه ای که دست آدم برفی بود دانه خوردند.
آدم برفی خیلی خوشحال بود و می خندید و بچه ها هم از دیدن این منظره خیلی خوشحال شدند .
این خبر دهان به دهان در جنگل پیچید که: « آدم برفی به حیوانات جنگل غذا می دهد. »روزها از پی هم می گذشت و هر روز حیوانات جنگل می آمدند و آدم برفی به آنها غذا می داد.
زمستان آهسته آهسته به آخر رسید و هوا کم کم داشت گرم می شد. روزی که اولین گل بهاری باز شد، آدم برفی احساس ناراحتی کرد، عرق از سر و رویش می ریخت و دیگر نمی توانست مثل روزهای اول روی پاهایش بایستد. آب شد و آب شد و دیگر هیچ اثری از او نماند : بجز یک سبد کهنه و یک چوب بلند.
بچه ها از اینکه دیدند از آدم برفی قشنگ و مهربان آنها اثری باقی نماند خیلی ناراحت شدند و پیش پدرشان رفتند و گفتند: «حالا که آدم برفی آب شد چه کسی این حيوانات را غذا می دهد؟»
پدرشان درحالی که آنها را نوازش می کرد گفت : «وقتی زمستان تمام می شود و برفها آب می شوند، حیوانات دیگر به آدم برفی احتیاجی ندارند و میوه و غذای زیادی در جنگل می توانند پیدا کنند و بخورند تا گرسنه نمانند.»
ماهها از پی هم می گذشت. بهار و تابستان و پائیز هم آمدند و رفتند و زمستان فرارسید .
بچه ها دوباره شروع کردند به ساختن آدم برفی. یک آدم برفی بزرگ و قشنگ! بزرگتر و قشنگتر از آدم برفی سال گذشته!
«پایان»
کتاب داستان «آدم برفی» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1364، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
ممنون از مطالب مفیدتون.