یک روز که خرس مهربان تو جنگل سبز و قشنگ داشت میگذشت قدمزنان، او دید که بچهی پلنگ همراه شیر کوچولو باهم سوار تاب شدند
بخوانیدClassic Layout
داستان کودکانه آموزنده: چادرنماز دنیا / آموزش حجاب و نماز به دختران
دنیا شیر آب را باز کرد تا وضو بگیرد. با خودش فکر کرد چطوری باید شروع کند. اول دستهایش را زیر شیر آب گرفت. بعد دستهایش را تا آرنج شست.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: زردک و پیرمردک / ماجراهای مملی، گیسوطلا، پیرمرد و گاو همزاد
در زمانهای خیلیخیلی قدیم، پیرمردی بود که یک گاو زرد داشت؛ یک گاو شیرده زردرنگ که لکههای سیاهی روی پشتش بود. پیرمرد اسم گاوش رو گذاشته بود زردک.
بخوانیدداستان کودکانه: بخشندهی پاک / داستانی از زندگی حضرت فاطمه (س) و حضرت علی (ع)
خورشید آهستهآهسته غروب میکرد و شب از راه میرسید. حضرت فاطمه (سلامالله علیها) برای تهیه غذای خانواده، مشغول درست کردن حلوا بود
بخوانیدقصه کودکانه قرآنی: بانوی فرمانروا بلقیس / بلقیس و حضرت سلیمان علیهالسلام
بلقیس، فرمانروا و ملکهی کشور آباد و سرزمین پهناور یمن بود که در زمان حضرت سلیمان (علیهالسلام) زندگی میکرد و لشکریان نیرومند و فراوانی داشت.
بخوانیدقصه کودکانه: بز زنگوله پا / گرگ بدجنس، شنگول و منگول و حبه انگور
روزی بود، روزگاری بود. در یک جنگل قشنگ با درختهای بلند، روی زمین خدا، زیر درخت چنار کلبهای بود خیلی قشنگ. توی آن کلبه، بزک قصهی ما با سه بزغالهی قشنگ زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه روسی: بز نادان / عاقبت دروغ و زورگویی/ از مجموعه داستانهای ملی روسیه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روستای پشت جنگل سبز، پیرمرد و پیرزنی با نوهی کوچکشان زندگی میکردند. آنها نَه گاو داشتند، نَه گوسفند و نه مرغ و خروس؛
بخوانیدداستان کودکانه: شکفتن در عطش و آتش / زندگینامه حضرت زینب سلامالله علیها برای کودکان
صدای گریه و بیتابی طفل در فضای خانه پیچیده بود. فاطمه (سلامالله علیها) سراسیمه از ایوان بهطرف گهواره رفت. یک دنیا لطف و مهربانی بر سیمای نورانیاش موج میزد.
بخوانیدداستان کودکانه: عروسی آدم برفی و بخاری / داستان عشق سوزان
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. زمستان بود و برف همهجا را سفید کرده بود. امیر کوچولو و علی کوچولو که همیشه عاشق برف بودند، حتی یک لحظه را هم از دست نمیدادند
بخوانیدافسانه هندی: مجازات رباخوار / سرانجام حرص و طمع
در دهکدهای، دهقانی میزیست. او از پدرش قطعهی کوچکی زمین و گاومیش آهنی به ارث برده بود؛ اما هنوز وی دورهی سوگواری پدرش را برگزار نکرده بود که رباخوار نزد او آمد و گفت: - پدر تو به من صد روپیه * بدهی داشت.
بخوانید